eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۸💢 #قسمت_هشتم او مستقیم نزد فرماندار مکه می رود. سلام می کند ومی گوید: "
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۹💢 🔹پرچمی که سخن می گوید🔹 امشب شب عاشوراست🏴 و فردا روز ظهور امام زمان ارواحنا فداه❗️ امشب، پایان روزگار غیبت رقم می خورد.🤲 شهر مکه🕋 در تاریکی فرو رفته استّ امّا کنار کعبه نورانی است. امشب کسی به مسجد الحرام🕌 نیامده است. آن جوان را می بینی که کنار کعبه🕋 مشغول دعاست❓ نمی دانم او با خدا چه نجوایی دارد. آیا می خواهی نزدیک برویم و او را از نزدیک ببینیم❓ او امام زمان است☺️ که در این خلوت شب با خدای خود راز و نیاز می کند. آیا می دانی مُضطرّ واقعی اوست که خدا دعای او را مستجاب وامر ظهورش را اصلاح می کند❓ خدا در قرآن📖 می گوید: ﴿أمَّنْ یجیبُ الْمُضْطَرَّ إذا دَعاهُ ویکشِفُ السُّوءَ﴾؛ چه کسی دعای مُضطرّ را اجابت می کند و سختی ها را از او دور می نماید❓ 📌اکنون سؤال مهمّی از تو دارم: آیا می دانی امام زمان چگونه می فهمد که دعای او مستجاب شده است❓ او از کجا می فهمد که باید قیام کند❓ آیا می دانی که در آن لحظاتی که قرار است دوران غیبت تمام شود، چه حوادثی روی می دهد❓ اگر دقّت کنی می بینی که امام به همراه خود یک پرچم آورده است. خدای من❗️ آن پرچم خود به خود باز می شود. آیا می توانی نوشته روی پرچم را بخوانی❓ روی پرچم چنین نوشته شده است: "البَیعَةُ لله". یعنی هر کس با صاحب این پرچم بیعت کند در واقع با خدا بیعت کرده است. صدایی به گوش می رسد. این صدا از کیست❓ امام که مشغول دعاست، شخص دیگری هم در اینجا نیست، پس چه کسی است که سخن می گوید❓ گوش کن❗️ آیا می شنوی چه می گوید❓ ای ولی خدا، قیام کن✊❗️ من این طرف وآن طرف را نگاه می کنم تا شاید گوینده این سخن را بیابم. عجب! این همان پرچم است که با قدرت خدا به سخن در آمده است. همسفرم❗️ تعجّب نکن❗️ مگر مقام امام زمان بالاتر از موسی (علیه السلام) نیست❓ مگر درخت به اذن خدا به سخن درنیامد وبا موسی (علیه السلام) سخن نگفت❓ در اینجا هم به امر خدا، پرچم با امام زمان سخن می گوید. شمشیر امام را نگاه کن که خود به خود از غلاف بیرون می آید وبا آن حضرت سخن می گوید: "ای ولی خدا قیام کن!". نگاه کن، مسجد الحرام چقدر نورانی شده است❗️ چه شوری بر پا شده است❗️فرشتگان دسته دسته به مسجد الحرام🕌 می آیند. ↩️... @ipqtfgu
وظیفه 9 منتظران.mp3
4.62M
🔴 قسمت نهم وظایف منتظران 🔵 راهکار برای برقراری ارتباطی قوی و موثر با امام زمان عج ⁉️ چگونه اعمال خود را به حضرت هدیه کنیم ؟! 🎙️ @ipqtfgu
راه «ترک‌ گناه» ، «ترکِ» موقعیت گناه است زمینه‌ی گناه دیدی، فرار کن ..!
کنترل نگاه خیلی مهمه بچه‌ها ... چرا‌ ؟ چون راه داره به دل ! به قول اقای قرائتی : چشم میبینه، دل میخواد !
زبان تربـيت نشده، درندھ ای است كھ اگر رهايش كنى می‌گَزَد !
وقتۍ مِلاك ، خدا باشھ؛ واسھ حرفِ مردم! یھ گوشِت میشھ دَر، یھ گوشِت میشھ دروازهツ
خـــــوشبختے یـــــعنے: حس ڪـــــنے شـــــهید دارد تـــــو را مے نـــــگرد و تـــــو بـــــہ احتـــــرامش از گـــــناه فـــــاصلـــــہ مے گـــــیرے... نگـــــاه شہـــــدا بـــــہ ماستـــــ🌿
☫ 💌 🌹 شهــید مهــدۍ باڪرۍ : قافله ما قافله از جان گــذشتن است هرڪس از نیست با ما نیاید.. @ipqtfgu
🌹 هیچ‌گاه‌مستقیم‌به‌نامحرم‌نگاه ‌نمےکرد وبه‌شدت‌مقید‌وچشم‌پاک‌بود😌! اوقاتے‌که‌در‌مهمانے‌هاۍ‌خانوادگے‌بود؛ اگر‌بانوان‌حضور‌داشتند،حریم‌ شرعے‌را رعایت‌مےکرد.اگرجمع‌بابت ‌موضوعے‌ مےخندیدندسرش‌راپایین‌ مےانداخت‌ ومی خندید🌱 🌹 @ipqtfgu
🌻شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد چند خواهش دارم: 🌱۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است. 🌱۲- صبر و تحمل 🌱۳- به یاد امام زمان (عج) باشید @ipqtfgu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ چادر بهانہ ایست کہ دریایت ڪنند🌊 معصوم باش تا پُرِ زیبایت ڪنند✨ چادر بدونِ حُجب و حیا تڪہ پارچہ سٺ 🌿 این سہ قرار هسٺ ڪہ زهراییت ڪنند @ipqtfgu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌸دختران بهشتی🌸
شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم . آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی می‌کردند و بی‌سیم می‌زدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پرونده‌ها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفت‌زده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علی‌اصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود. در این موقع به من گفت می‌خواهید برای اینکه سرتان گرم شود فیلم شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی. اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی😳 مگر ایشان شهید شده؟؟؟؟ عل
اینم قسمت بعدی داستانی که در مورد چهله شهدا بود👆👆
قسمت پنجاه و سوم: حمله چند جانبه . . ماجرا بدجور بالا گرفته بود… همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه… دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم… اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن، و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت… نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن… . . دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم… . هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت… چند هفته توی این شرایط گیر افتادم… شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت… . . وقتی برمی گشتم خونه تازه جنگ دیگه ای شروع می شد… مثل مرده ها روی تخت می افتادم… حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم… تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان… کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد… در دو جبهه می جنگیدم… درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد… نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود… یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت… دنیا هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا و پایین می رفت… می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم… . . . حدود ساعت نه، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم… پشت در ایستادم… چند لحظه چشم هام رو بستم… بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو … . . در رو باز کردم و رفتم تو… گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود… جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط… رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت
قسمت پنجاه و چهارم: پله اول . . پشت سر هم حرف می زدن، یکی تندتر … یکی نرم تر… یکی فشار وارد می کرد… یکی چراغ سبز نشون می داد… همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود… وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار، و هر لحظه شدیدتر از قبل… . پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف… یا باید از اینجا بری… یا باید شرایط رو بپذیری… . . . من ساکت بودم ، اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم… به پشتی صندلی تکیه دادم… . – زینب! این کربلای توئه… چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟ . چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا… . – خدایا… به این بنده کوچیکت کمک کن… نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه… نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه… خدایا! راضیم به رضای تو… . . با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همه شون ساکت شدن… سکوت کل سالن رو پر کرد… . خدایا، به امید تو… بسم الله الرحمن الرحیم… و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم… . – این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید… حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم… امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید… فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم… . چشم هام رو باز کردم… – همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه… . سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
اینم از رمان بی تو هرگز 👆👆👆
هدایت شده از ڪوثـَرِ ثـٰانٖـے
رفقا نمیخواییید لف هامونو جبران کنید😞😞😞
هدایت شده از [بسیـجیانـ زهرایـیـم]
رفقا امشب مفحل داریم! پیشنهاد میکنم همتون مفحل امشب رو شرکت کنید🌱 ساعت مفحل 21:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ 📱💻📲 خدایا...❣ ♻️هر چندوقٺ یکباربہ من یادآورے ڪن ❌نامحرم، اسٺ.... 🔥چہ در دنیاے حقیقے... 🔥چہ در دنیاے ... ✅یادمان بینداز فاطمه(س) را، 💫ڪہ از نابینا رو مےپوشاند.... ☽︎ 🌱@ipqtfgu
| 💡| بانو!🧕🏻 🍃چادرے ڪہ شدے 🔹مرامت هم چادرے باشد 🍃چادر ڪہ گذاشتے بیشتر مے شود گرچہ من مے گویم است و خبرے از نیست چشم هایت بانو!! حواست باشد.. صدایت بانو!! حواست باشد قدم هایت... مبادا رفتارت چادرے نباشد آخر همیشہ مے گویم چادر ڪہ سر ڪردے یڪ چادرظاهرے بر سرت هست و یڪ باطنے بر دلت.. حواست باشد 🧕🏻 ✨اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ❤️ 🌱@ipqtfgu