برنده🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کسی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نیست🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
جز 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گمنام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸²🌸🌸
گمنام ²🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گمنام ²بپر پی وی🌸🌸🌸🌸
#رمانریحانه
#پارت۲۰
مامان آقا سهیل:بله.
مامان:خوب می تونن برن اتاق ریحانه .
بابا آقا سهیل:پس بلند بشین.
من و سهیل آقا بلند شدیم و از پله ها رفتیم بالا.
من در رو باز کردم و رو به آقا سهیل گفتن:بفرمایید.
آقا سهیل:شما بفرمایید.
من اول رفتم تو.
روی تخت نشستم.
آقا سهیل هم صندلی میز تحریر در آورد و روی اون نشست.
آقا سهیل:شما دقیق چند سالتونه؟
–ماه بعد ۱۷سالم پر میشه.
آقا سهیل:منم ماه پیش ۲۲سالم پرشد،مادرتون گفتند خواهرتون خارج هستند درسته؟ ازدواج کردند ؟
–بله خواهرم حانیه خانم خارج هستند،ازدواج هم کردند بچه هم دارن.
آقا سهیل:به اجبار مادرتون چادر سر می کنید.
بهم خیلی برخورد.
–خیر انتخابه خودمه مادر من هیچ وقت من رو برای کاری زور نکرده.
آقا سهیل:اگه با من ازدواج کنید می تونید چادرتون رو در بیارید.
عصبانی شده بودم.
–چی میگید آقای محترم؟
من چادرم رو دوست دارم بدون اون می میرم.!
آقا سهیل:ببخشید.
با این حرفش ازش بدم اومد.
آقا سهیل:بچه دوست دارید؟
–بله دوست دارم.
تقریبا ۳۰دقیقه حرف زد.
بعد رفتیم پایین.
همه درحال صحبت کردن بودن.
مامان آقا سهیل:به به. آقا داماد و عروس خانم اومدن.
لبخند الکی زدم.
رفتم سر جام نشستم.
یکم دیگه صحبت کردن.
بابا آقا سهیل:خوب ما دیگه مرخص میشیم.
مامان:کجا ؟شام می موندید.
مامان آقا سهیل:نه دیگه بریم خیلی زحمت دادیم.
همگی تا در بدرقه شون کردیم.
وقتی که رفتن برگشتیم داخل.
#رمانریحانه
#پارت ۲۱
مامان:نظرت چیه؟
–خوشم نیومد ازش.
مامان:چرا؟
–خوشم نیومد دیگه.
بابا:منم خیلی خوشم نیومد ازش.
مامان:پسر خوبی بود که.
–ولی من ازش خوشم نیومد.
مامان:باشه ،ولی تا یک هفته وقت داری بهش فکر کن یکم.
–باشه.
مامان:من میرم زنگ بزنم محمد هادی.
–باشه
رفتم اتاقم.
گوشیم رو برداشتم.
دوباره کوثر آنلاین بود.
پیام دادم .
–سلام.
کوثر:سلام خوبی؟خواستگار رفت؟
–خوبم. آره رفتن.
کوثر:خوب، چطور بود پسره؟
–اصلا خوشم نیومد ازش.
کوثر:از چیش خوشت نیومد؟
–از هیچیش خوشم نیومد.از همین الان جوابم نه هست.
کوثر:بهتر نیست یکم فکر کنی بعد؟
–نه،اصلا ازش خوشم نیومد.
کوثر:خانوادش چطور؟
–خواهرش که مانتویی بود و کلی آرایش داشت مادرش هم با اینکه چادری بور ولی کلی آرایش داشت.خودش هم معلوم بود اصلا مذهبی نیست.
کوثر:آهان.
–کاری نداری؟
کوثر:نه.
–خداحافظ.
گوشیم و گذاشتم کنار لباس عوض کردم.
بعد کتابم را برداشتم و مشغول مطالعه شدم کمی بعد مادرم صدام زد برای شام رفتن پایین.
لینک ناشناسمون👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16258125930594
حرف های قشنگتون رو در ناشناس بگید😍
در باره ی رمان هامون اینجا نظر بدید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16260113888630
ناشناس رمان هامون👆🏻😍
یه کانال پر از وسایل گلدوزی و روبان دوزی و انواع دستبند های مهره ای با بهترین کیفیت و قیمت مناسب🤗✨👌🏻
گلدوزی های این کانال حرف نداره😍🌱
جهت دیدن محصولات روی لینک کلیک کنید🦋👇🏻👇🏻
@ghazalband
با عضو شدن در این کانال مارو حمایت کنید از همراهی شما سپاس گزارم🌷🙏🏻
#غزل_بند 🌹
#رومانتویی