#رمانریحانه
#پارت ۳۴
اذان مغرب رو گفتن .
وضو گرفتم و نماز اول وقت خوندم .
مامان:بچه ها بیان شام.
رفتم پایین برای شام .
غذا کشک بادمجان بود.
مادر من همیشه استاد پخت کشک بادمجان بود.
بعد از شام رفتم اتاقم.
خیلی خسته بودم.
فقط ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.
صبح گوشیم برای اذان صبح زنگ خورد.
بعد از نماز دوباره افتادم روی تخت و خوابیدم تا ساعت ۶:۳۰.
هنوز خیلی خسته بودم ولی چاره ای نبود باید می رفتم مدرسه.
پاشدم لباس فرم رو پوشیدم .
چادرم را هم پوشیدم.
رفتم پایین.
دست و صورتم رو شستم .
و رفتم برای صبحانه.
بابام داداش شهاب داشتن صبحانه می خوردن.
–سلام.
بابا:سلام.
شهاب:سلام.
نشستم.
–مامان،محمد هادی کجان؟.
بابا:محمد هادی خوابه مامان رفته بیدار ش کنه.
–آهان....
شروع کردم.
من کم کم داشت صبحانم تموم می شد که محمد هادی و مامان اومدن.
مامان:سلام ریحانه
–سلام مامان جان. به به سلام خواب آلو خان!
محمد هادی:کوفت.
–درست حرف بزن ببینم.
محمد هادی:خودت اول بد حرف زدی .....
–من داشتم شوخی می کردم. نمی دونستم تو جنبه نداری...
مامان:عه بسه دیگه.....
ادامه دارد.....
کپی؟ آزاد💖
💖@barbaleshohada
اعضای جدید خوش اومدید ♥️
لفت ندید تا فردا 😉
فردا کلی فعالیت داریم و سوپرایز ۳۰۰تایی شدنمون😍😍😍