#ازچیزینمیترسیدم
صبح راه افتادم نیم ساعت زودتر از موعد اوستا رسیدم.کسی نبود... پس از بیست دقیقه یکی دیگر از شاگرد ها آمد... کم کم سر و کلهء اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان...
دست های کوچک من قادر به گرفتن یکآجر هم نبود!
به هر قیمتی بود،مشغول شدم. نزدیکی های غروب اوستا دو تومان داد و گفت: صبح دوباره بیا.شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب،جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم...
جثهء نحیف و سنکممن طاقت چنین کاری را نداشت. از دست های کوچک منخون می ریخت...
عصر پس از کار،اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت:این مزد هفتهء تو...
حالا قریب به سی تومان پول داشتم... با دو ریال،بیسکوت مینوء کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانهء موز خریدم...
خیلی کیف کردم...همه خستگی از تنم بیرون رفت...اولین بار بود که موز می خوردم...حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا می داد،یاد گرفتم... یاد روزی افتادم که از رابُر با احمد،پیاده به سمت دِهِمان می رفتیم...
معلم معروف رابُر، حسینی نسب،با دوستش مشغول پوست کندن سیب بود...همین جور که می رفت،پوست سیب را هم زمین می انداخت....
منو احمد از عقب،پوست هارا جمع می کردیم و می خوردیم :)))💔
📜 #خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از حضور عیدانه شهید حاج قاسم سلیمانی در منزل شهید مدافع حرم #شهید_مهدی_نعمائی و نماز خواندن در منزل شهید
#خاطرات_سرداردلها
#فیلم_دیده_نشده
فقط به لحاظ سنی از حاج قاسم بزرگتر بودم شما و حاج قاسم چند سال اختلاف سنی داشتید؟من دو سال از حاج قاسم بزرگتر هستم و تاکید میکنم که فقط به لحاظ سنی از ایشان بزرگتر بودم. حاج قاسم بعد از پدرم به من احترام بسیار زیادی میگذاشت.عاشق عدسپلوهای مادر بودیمرابطه شما با حاج قاسم در دوران کودکی چگونه بود؟ما به واسطه اختلاف سنی کمی که داشتیم، خیلی از زمان کودکی مان را با هم پشت سر میگذاشتیم. با هم به مدرسه میرفتیم. با هم ورزش میکردیم. با هم کتاب میخواندیم. ما هر دو عاشق آن عدسپلوهایی بودیم که مادرمان آن را روی آتش درست میکرد.حاج قاسم غذای خود را در مدرسه بین دانشآموزان تقسیم میکردلطفا یکی از خاطرههای شنیده نشده خودتان از حاج قاسم در دوران کودکی را برای ما بگویید.حدودا ۱۱ سال سن داشتم و کلاس پنجم ابتدایی بودم، بالطبع قاسم هم کلاس چهارم همان مدرسه بود. مادر ما در یک ظرف به من و حاج قاسم غذا میداد تا به مدرسه ببریم و بخوریم. یک روز قاسم به مادرم گفت «من دیگر با حسین غذا نمیخورم» من احساس کردم شاید او به دلیل اینکه من زیاد غذا میخورم میگوید دیگر با حسین غذا نمیخورد، اما واقعا اینطور نبود چرا که من هم مراعات میکردم.آن روز گذشت و قاسم نیامد که با من در مدرسه غذا بخورد. فردای آن روز مادر در دو ظرف جداگانه به من و قاسم غذا داد. آن زمان در مدرسه ما دانش آموزانی از روستاهای اطراف میآمدند که شاید تنها یک وعده در روز غذا میخوردند و اوضاع مالی بسیار بدی داشتند. من به چشم خودم دیدم حاج قاسم ظرف غذایی را که مادر داده بود، بین همان دانش آموزانی برد که اوضاع مالی خوبی نداشتند و غذای خود را به آنان داد. خداوند همه خوبیها را به حاج قاسم داده بود.حاج قاسم خیلی از اوقات به جای معلم به دانشآموزان تدریس میکردوضعیت تحصیلی حاج قاسم در دوران مدرسه چگونه بود؟من و قاسم در زمان مدرسه یک سال جلو و عقب بودیم و من سال بالایی قاسم بودم، اما ایشان از من جلوتر بودند چرا که خداوند استعداد بالقوهای به ایشان داده بود. قاسم خیلی راحت درسها را یاد میگرفت. او حتی خیلی از اوقات به جای معلم پای تخته میایستاد و به دانش آموزان تدریس میکرد.
📜 #خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
#ازچیزینمیترسیدم
شب،آهسته،پول هایمان را شروع به شمردن کردم:همه ۲ تومانی و تعداد زیادی هم دوریالی،۵ ریالی و ۱۰ شاهی بود...سرجمع ۱۲۵۰ تومان!
از خوشحالی در پوست خودمنمیگنجیدم...
موفق شدم پس از ۵ ماه،۱۰۰۰ تومان برای پدرم پول بفرستم...شاید بزرگ ترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود...
بالاخره موفق شدم قرض پدرم را ادا کنم...
۹ ماه از آمدنم می گذشت،حالا دیگه اون نوجوان سیاه سوخته ضعیف نبودم...
آبی در پوستم دویده بود و نشاط جوانی را در خودم احساس می کردم...
به اتفاق تاجعلی،کتوشلواری خریدم رنگش کِرِم خیلی زیبا بود مجموعه لباس ها و کفش،روی هم به ۱۰۰ تومان نرسید...
پیراهن قرمز قشنگی را دو تومان خریدم...
خیلی دلتنگ مادر بودم...
شاید در طول این ۹ماه ۱۰ بار به یاد او گریه کرده بودم :)💔
#خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
26.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهمان خارجی سردار :
با خانمم رفتیم خونشون بشقاب ملامین که توی دهات ها گیر نمیاد گذاشت جلومون
خانم ها حساسن ؛ خانمم گفت رفیقت چرا اینجور میکنه گفتم همین کاراش ما رو عاشق خودشو کرده....
#پیشنهاد_دانلود 💓👌
#خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
#خاطره
✍در آزاد سازی تکریت بخاطر اینکه سقوط آن موصل را به خطر میانداخت آمریکایی ها ماشین حاج قاسم را مورد حمله قرار دادند برای همین هم بود که در بیشتر صحنه ها ایشان تلاش میکرد از ماشین و تجمع بچه ها دور شود و تنهایی جابجا شود تا خطر از دیگران هم دفع شود.
آمریکایی ها با زدن ماشین فرماندهی عملیات به ما میخواستند بفهمانند که نباید جلوتر بروید ولی حاجقاسم گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد تا تکریت را تصرف کردیم .در سوریه و در نزدیکی تنف که مقر آمریکایی ها بود و هنوز هم آنجا هستند زمانی که ما به سمت این جبهه حرکت کردیم تا عملیات را شروع کنیم هواپیماهای آمریکایی به ما حمله کردند که چند تانک و نفربر و یک بولدوزر منهدم شد و شهید هم دادیم ولی حاج قاسم با تغییر موضع سریع سالم ماند .آمریکایی ها برای آنکه در آن منطقه داعش از موقعیت ما مطلع شود فیلم آن را برای داعش ارسال کردند ما ظهر نماز خواندیم و حاج قاسم امام جماعت شد . چند ساعت بعد داعش یک ماشین انتحاری فرستاد برای به شهادت رساندن حاجی ولی ما تغییر مکان داده بودیم و عده ای از رزمندگان شهید شدند .
در هر صورت آمریکایی ها سال ها تلاش میکردند حاج قاسم را شهید کنند چون تمام برنامه های آن ها را با شکست رو به رو کرده بود حاج قاسم طی بیست سال گذشته آن چه را از جهان فردایش برای تدارک ظهور مولایش در مخیله ش داشت با تمام توان روحی و جسمی اش پی گرفت و محقق کرد .آرایش کنونی آسیای غربی مرهون دوندگی هفده هجده ساعتهی حاج قاسم در شبانه روز و خواب های ما آرامش در هواپیما و ماشین و قرارگاه های موقت در کشور است . چیزی شبیه این ؛ نماز صبح را در دمشق می خواند ، نماز ظهر را در حلب ، نماز مغرب را در بغداد و چند ساعت خواب و نماز شب در تهران روزی اش می شد ...
📚روایت سردار اصغر صبوری به عنوان شاهد عینی
#خاطرات_سرداردلها
ماجرای انگشتر حاج قاسم:
شب تاسوعا ورودے بیت _رهبرے داشتم انگشتر میفروختم،بچه ها به حاج_قاسم گفتند:این انگشترای خوبی داره
حاج_قاسم اومد بهم گفت:یه انگشتری به من بده که شهادت نصیبم بشه!
بهش گفتم:این انگشتری که میخوای دارم ولی قیمتش خیلی بالاست!
تبرکِ آقاست...
حاج_قاسم گفت:بده قبول
ولی الان پول ندارم
پولشو میدم به محافظم بهت بده یا بعد از مراسم میدم نگهبان شهرک بهت بده.
به شوخی گفتم : شهادت قسطی نمیشه ولی انگشترو بهت هدیه میدم به شرطیکه هروقت رفتی حضرت_رقیه دعا کنی دختر مرحومم یه شب بیاد به خوابم.
وقتے توفضای مجازی همون انگشتر رو هنگام_شهادت توی دستِ حاج_قاسم دیدم،دبوانه بودم،دیوانه تر شدم
#خاطرات_سرداردلها
محرم ۱۳۹۴ - سوريه - حلب - پایین تپه العيس.
گفتن حاج آقا کارت داره، سریع خودمو رسوندم، حاجی چندتا نکته بهم گوشزد کرد برای عملیات آزادسازی شهر خلصه، بعدش دیدیم چندتا تویوتا که پر بودن از نيرو دارن میرن به سمت روستای بِرنه.
واقعا کارشون خیلی خطرناک بود چون دشمن خیلی فاصله ای با ما نداشت و می تونست با یک موشک ضدزره همه رو بفرسته اون دنیا...
حاج آقا خیلی عصبانی شد و جلوی همه ماشینارو گرفت و همه رو مجبور کرد که پیاده و با رعایت فاصله حرکت کنند.
شاید باورتون نشه، ولی حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه، حدوداً نیم ساعتی خودش وایستاد دژبانی و نگذاشت ماشینی تردد کنه و آخرش هم به همه انگشتر داد.
راوی: جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری.
#خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
بعد از شهادت حاجقاسم تعریف میکرد:
یهبار تو پروازِ به سمت سوریه به حاجقاسم گفتم:تو نمیترسیاینجوری تردد میکنیبزننت؟ نه محافظی، نه امنیتی؟!!
حاج قاسم در جواب با یه لبخند آرومی گفت: تا من زندهام، اینو برای کسی بازگو نکن، ولی من
زمان و نحوه شهادتم دست خودمه!
به نقل از شهید عبدالرسول استوار
#خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
خاطره آقای قائمپناه همرزم و همراه حاج قاسم در امور درمانی و پرستار بیمارستان حضرت فاطمه(س)
شبی حاج قاسم باید برای انجام عملیات در سوریه و مبارزه با داعش مهیا میشد اما آن شب مادرشان در بیمارستان بستری بودند. او باید به سوریه میرفت. حاجی قبل از رفتن به بیمارستان آمد، آن شب من همراه او بودم و شاهد اتفاقی باورنکردنی شدم. حاج قاسم بیرون و قبل از ورود به اتاق مادر کفشهایش را در آورد. هیچ دوربینی این صحنه را شکار نکرد او از من خواست که دوربینی این لحظات را ثبت نکند و درخواست کرد این اتفاق را تا زمان حیات مادی او جایی روایت نکنم. حاج قاسم بعد از ورود به اتاق مادر از کف پا تا صورت مادر را غرق بوسه کرد. بعد از درد دل با مادر شرح حال پزشکی او را جویا شد.
حاج قاسم همان شب و قبل از اینکه از محضر مادر مرخص شود، روی برگهای با خط خود برایم نوشت: از خدا میخواهم به میزان حلاوتی که برای من درمورد مادرم ایجاد میکنی در جهادم شریک باشید.
#دستنوشته
#خاطرات_سرداردلها
قیمت پنج دقیقه از عمر حاج قاسم❤️
چهار روز قبل از شهادتش به یک عالم بزرگ گفت: از خدا خواستهام پنج سال از عمر مرا بگیرد به شما بدهد.
آن عالم گفت: هفتاد و پنج سال است برای مکتب اهلبیت کتاب نوشتهام، صدها شاگرد تربیت کردهام، همه اینها را حاضرم فدای پنج دقیقه مناجات شما با خدا و خدمات شما به مردم بکنم.
#خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel
با سردار در ماشین بودیم ارتش عراق یکسره بر سر ما آتش میریخت ؛ آتشی که زمین را تکان میداد، رانندگی در آن شرایط دشوار بود راننده دست پاچه شده بود و ماشین را در چاله چوله ها میانداخت، در همین شرایط حاج قاسم یهو گفت وایستا ، برگرد عقب
راننده پرسید : چرا ؟
حاج قاسم با لبخند گفت چون اون یه چاله رو یادت رفت...😁
#خاطرات_سرداردلها
@solaymanichannel