🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #خاکریز_خاطرات
◻️بین زمین و آسمان بودیم، توی هواپیما داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشمهایش را بسته بود، انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگنده آمریکایی را دیدم که مثل لاشخور دورمان میپلکیدند. دلم هری ریخت، ترس برم داشت، فکرم پیش حاجی بود، یک دقیقه گذشت، دو دقیقه، همانطوری که سرش را به صندلی تکیه داده بود چشمهایش را باز کرد. خونسرد گفت: نگران نباش چند دقیقه دیگه میرن دوباره چشم هایش را بست. چند دقیقه گذشت و رفتند.
هواپیما میخواست توی فرودگاه سوریه بنشیند که از چپ و راست تیر سمت ما حواله شد. حاجی رو کرد به خلبان و گفت: ما سریع پیاده میشیم، تو دوباره تیکاف کن.
تا چرخهای هواپیما به زمین خورد و سرعت کم شد پریدیم پایین، خلبان دوباره سرعت گرفت و هواپیما از زمین توی چشم به هم زدن از آسمان فرودگاه دور شد و ما تغییر موضع دادیم و آمدیم یک کنج امن تا خودمان را پیدا کنیم چند خمپاره درست خورد همان جایی که پیاده شده بودیم، خدا بخیر گذراند.
@solaymanichannel
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم |#خاکریز_خاطرات
◻️حاج قاسم هیچگاہ از سختیهای عراق و سوریه سخن نمیگفت و در پاسخ به هر سؤالی در این خصوص، میگفت همه چیز خوب است؛ همه چیز خوب است.
حاجی(سردار سلیمانی) بسیار زیرک وباهوش بود. یک وقت در یک جلسه خصوصی، فردی به ایشان اظهار ارادت و نزدیکی کرد و اظهار داشت که شما دارید این همه زحمت میکشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان.اما حاج قاسم گفت: «شما چرا ناراحتید؟ من یک سربازم، نهایتش میگویند برو جای دیگری نگهبانی بدہ و من هم میگویم چشم. اینکه ناراحتی ندارد.»
@solaymanichannel
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #جان_فدا | #خاکریز_خاطرات
◻️معروف بود به کامران ساواکی.جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای که داشت قبضه کرده بود.مردم بیچاره جرات نفس کشیدن نداشتند.اگر کسی راپورت کارهایش را می داد یا می خواست جلویش قد علم کند خونش پای خودش بود.
کامران جلو،آدم هایش پشت سر.یک صف طولانی سلاح به دست آمده بودند امان نامه بگیرند.
دوربین از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول. مرد آفتاب سوخته سبیل دررفته سلاحش را تحویل داد توی باب دوربین نگاه کرد و گفت:《من سلام [سلاحم] را تحویل دادم به جمهوری سلیمانی.》یکی دیگر از لای صف بلند صدا زد:《من طرف دار جمهوری سلیمانی ام.》حاجی خودش هم بود.وقتی شنید لبخندی زدوگفت:《جمهوری سلیمانی نداریم،اینجا جمهوری اسلامیه.》
◾️راوی:حسن پلارک
@solaymanichannel
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #جان_فدا | #خاکریز_خاطرات
◻️دست تنگ بودند و درآمد درست و حسابی نداشتند.آن وقت ها هم که مثل حالا فرهنگ خرما خواری نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند.وسوسه های اشرار خامشان می کرد ودر قبال می شدند کارچاق کن آن ها.
حاجی بیکار نماند. نشست و فکر کرد چطوری می شود جلوی در دام افتادن جوان های عشایر را بگیرد. خیلی از این جوان ها سرباز فراری بودند. چون کارت پایان خدمت نداشتند و دستشان جایی بند نمی شد ازبیکاری می رفتند سمت اشرار. قرار شد فراری ها بیایند ولباس سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند.تازه ،حقوق هم بگیرند. خب عده زیادی از اینها زن و بچه داشتند. این شرایط به نفعشان بود.کنار زن وزندگی شان خدمت میکردند، درآمد داشتند وبعد هم کارت می گرفتند می توانستند گواهینامه رانندگی بگیرند،بروند جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال آبرو دار دست وپا کنند. خیلی از همین سرباز های عشایر که سواد بیشتری داشتند با پیگیری های حاجی جذب نیروی انتظامی هم شدند.
◾️راوی:سرهنگ خلیلی،فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
@solaymanichannel
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم | #خاکریز_خاطرات
◻️کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود،میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک..
جلسه های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه های بابام تموم شه برم پیشش!
از توی یخچال چندتا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم..
وقتی جلسه های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق،میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم!
دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری..
دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن! اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد، میتونیم از سفره ی مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه.
◾️راوی: فاطمه سلیمانی (دختر شهید)
@solaymanichannel