🔰روایت هجدهم | «ترک شیرازی در تانزانیا»
🔺من تا به حال حتی نام تانزانیا را نشنیده بودم، چه برسد به اینکه بدانم با این سیاهپوستان همتباریم. وقتی گفت یاد گرفتن فارسی برایش مثل آبخوردن بوده، حدس زدم که باید ریشههای مشترکی داشته باشیم و کشف کردم که روزگاری شیرازیهای خودمان دل از ایران برداشته و به زنگبار کوچیدهاند و به عنوان نجیبزادگان و مردم شریف آنجا میشناسندشان.
🔺حالا یکی از همین نجیبزادههای تانزانیا کنارم نشسته و از خودم روانتر به فارسی حرف میزند. از کتابهایمان «قصههای خوب برای بچههای خوب» را دوست دارد و از مداحیهایمان «آرامش یعنی امیدت خدا باشه، دلت کربلا باشه». این سومین سفر پیادهاش به کربلاست و تمام قدمهایش را به یاد سردار ایرانی برداشته. یکی از همین تگهای «نائب الشهید» که عکس حاجقاسم و ابومهدی رویشان است هم به کولهاش آویزان کرده. میگوید قاسم سلیمانی را دوست دارد، چون حضرت زهرا را خیلی دوست داشت. دوستداشتنی که خلوصش را هر زنگی و رومیای هم احساس میکرد. بعد هم اشاره میکند به اینکه حاجقاسم به تیر شریرترین و به سبک سلیمترین آدمهای روزگار، شهادت را در آغوش کشید؛ به نشانههای ابالفضلیاش.
🔺خدا رحمت کند حاج قاسم را که ما را به همنژادهایمان در تانزانیا رساند. حالا میتوانیم حوالی کربلا، سر بر شانۀ هم بگذاریم و روضه بخوانیم و یک دل سیر بگرییم.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مكتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | مصاحبه با مهمانان موکب بنیاد مکتب حاج قاسم در مسیر پیاده روی اربعین
◾️ بخش اول
🔺تهیه شده در استودیو رسانهای مکتب حاج قاسم
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | مصاحبه با مهمانان موکب بنیاد مکتب حاج قاسم در مسیر پیاده روی اربعین
◾️ بخش دوم
🔺تهیه شده در استودیو رسانهای مکتب حاج قاسم
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰روایت نوزدهم | «خنکای عشق»
🔺پسری جوان با تیشرت مشکی زیر تیغ آفتاب ایستاده بود. کلاه روی سرش خوب جفتوجور نشده بود. بلندگو نداشت اما صدایش تقریباً چند موکب اینطرف و چند موکب آنطرف، واضح شنیده میشد: «بفرمایید آب دوغخیار خنک!» واقعا هم در آن هوای گرم میچسبید.
🔺همینطور که زائرها را یکییکی با چشمهایم بدرقه میکردم، متوجه مرد میانسالی شدم که به سرعت از وسط جمعیت دوید به سمت موکب «مکتب حاج قاسم». دنبالش راه افتادم تا دلیل این همه شتاب و دویدنش را متوجه شوم.
🔺نگارخانۀ موکب مکتب حاج قاسم به خلاف معمول که چراغهایش را برای بهتر دیدهشدن عکسها خاموش میکردند، کاملاً روشن بود. دم ورودی که ایستادم، فهمیدم داخل سالن چه خبر است؟!
🔺سربند قرمزرنگ با شاهعبارت معروفِ «ما ملت شهادتیم» و پیکسلهای مختلف با تصویر چهرۀ حاج قاسم، دلیل اصلی شلوغی سالن بود. هرکس تلاش میکرد دستهایش را بیشتر جلو ببرد و خودش را برساند به خادم موکب که داشت با حوصله هدیهها را به مردم تعارف میکرد. راهم را کج کردم تا برگردم، اما در دلم گفتم الان فرصت رفتن نیست، باید تأمل کرد و تماشا.
🔺پدری داشت سربندی را که به زحمت از وسط شلوغی جمعیت گرفته بود، گره میزد به دستههای ویلچر پسرش و تصویر حاج قاسم را با آرامش و طمأنینهای معنادار، مثل نشان شجاعت با سنجاق وصل میکرد به سینۀ او.
🔺پسربچههای عراقی که انگار بهانۀ جدیدی برای دویدن با پای برهنه روی زمین داغ پیدا کرده باشند، با گوشۀ چشم قرار گذاشتند بدوند وسط موکب؛ کاری که چندین روز شده بود تفریح صبح و عصرشان. باز هم سربند میگرفتند و باز هم پیکسل میگرفتند و باز هم با خندۀ بلندی میدویدند سمت در، تا دست کسی به آنها نرسد.
🔺دختر جوانی تسبیح به دست ایستاده بود کناری. انگار حیا میکرد که از وسط آن همه مرد بگذرد و یادگاری موکب حاج قاسم را بگیرد و سوغات ببرد. دلدل میکرد که برود یا بماند؛ ماند. گرم بود اما میچسبید. خادم موکب که متوجه شد، دستهایش را بلند کرد و سربند قرمز رنگ را تعارفش کرد.
🔺واقعا برایم جای سوال بود؛ سر ظهر، هوای گرم، شربت نعنا، آبدوغ خیارخنک، چه میشود که زن و مرد، شهری و روستایی، پیر یا جوان، از خیر خنکایش میگذرند و میآیند سراغ سربندها؟ شاید میخواهند تصویر حاج قاسم را آویزۀ جانشان کنند. شاید هم دلگرمشدن از خنکشدن در این هوا بیشتر میچسبد.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰 روایت بیستم | «زیباتر از این چیست؟»
🔺عزاداری جماعت پاکستانی، از آن عزاداریهایی است که حتی اگر زبانشان را ندانی و روضههایشان را نتوانی بخوانی؛ آنقدر سوزناک و غریب است که تو را میکشاند وسط روضه.
🔺وقتی بین مسیر نجف تا کربلا همراه با زائرها راه میروی، حتما دختران، زنان و مردان پاکستانی را میبینی که همقدم با مسافرانی از کشورهای دور و نزدیک، خودشان را با خستگی بسیار رساندهاند به ابتدای طریق الحسین...
🔺خانم جوانی همراه با شلوغی جمعیت وارد موکب شد. انگار نگران بود. دوست نداشت زیاد چهرهاش مشخص شود ولی از تنپوش سنتیاش متوجه شدم همکیشی از کشور پاکستان است. «عزیز زیبای من» را برداشت، چند صفحهای ورق زد، بقیه کتابهای روی میز را هم نگاهی کرد و بعد پرسید: «چند جلد از این کتابها را میتوانم بخرم؟» گفتیم: «کتابها را فقط برای مطالعه اینجا آوردهایم. اما چون شما اهل پاکستانید شاید...»
🔺منتظر ادامۀ جواب ما نماند، گفت: «در کشور ما این کتابها راحت پیدا نمیشود» و یکراست رفت کنار میزی که کتابها روی آن چیده شده بود و با وسواس شروع کرد به انتخاب کتابها؛ «عزیز زیبای من»، «از چیزی نمیترسیدم»، «رجعت»... با خجالت کتابها را روی دستهایش مرتب کرد، پرسیدم میتواند رسمالخط فارسی را بخواند؟
🔺تمام خستگی کراچی تا مرز ایران و بعد از مرز ایران تا عراق و از مرز عراق تا نجف و پیاده تا اینجا آمدن را مچاله کرد کنج کولۀ سفرش، کتابهایی که از موکب مکتب حاج قاسم هدیه گرفته بود را روی چشمانش گذاشت و گفت: «خیلی وقت است دارم تلاش میکنم زبان فارسی یاد بگیرم تا بتوانم کتابهای شهید حاج قاسم سلیمانی را بخوانم. اگر این مرد نبود که ما هیچ وقت نمیتوانستیم به این راهپیمایی بیاییم.»
🔺واقعا مسیر اربعین ، همهاش هیچ نیست جز زیبایی و این میان «زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد....»
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰 روایت بیست و یکم | «ای جان و دل میخوانمت»
🔺فرصت کوتاه بود. زمان زیادی نداشتند، در واقع نیامده بودند که بمانند. برایشان عجیب بود که ببینند در مسیر پیادهروی اربعین امسال، به اسم فرماندۀ مبارز جبهه مقاومت موکب برپا شده؛ آن هم از نوع فرهنگی!
🔺سخت بودن راههای دسترسی به کتاب و فیلم و هرچیزی که ردی از «حاج قاسم سلیمانی» دارد، بهترین دلیل بود برای آنکه زائران شهر «قطیف» عربستان، آمدن به این موکب را فرصتی ویژه بدانند؛ به اصطلاح غربیها گلدنتایم.
🔺خانمی که سنوسالدارتر است از فرازهای انتهایی وصیتنامۀ شهید سلیمانی چند جمله برای بانویی دیگر که همراهشان آمده، قرائت میکند. میگوید: «شهید سلیمانی را اصلاً نمیشناختیم تا بعد از شهادتش. من مستندی دربارۀ او دیدم که باورش برایم بسیار سخت بود. از اول تا آخر مستند گریه میکردم، چه مردی بود! با چه وجناتی! فرماندۀ ارشد نظامی، شجاع و قهرمان اما در عین حال مرد عبادت، آن هم در قلب میدان جنگ. از آن روز بود که حاج قاسم را شناختم.»
🔺یادگاریهای مکتب حاج قاسم را نمیتواند قبول کند، سعودیها که نه فقط از نام که از تصویر حاجی هم امارت خیالیشان به رعشه میافتد؛ ورود هرگونه عکس و کتاب و سربند را تحریم کردهاند.
میگوید: «این بهترین فرصت بود برای آشنایی بیشتر با شهید سلیمانی و چه هدیهای بالاتر از خواندن حرفهای حاجقاسم و دانستن از مکتب و اندیشهاش؟»
🔺تا میتوانست در آن فرصت کوتاه، از شهید سلیمانی خواند.
موقع رفتن جرعۀ آبی نوشید و به عکسهای سردار نگاهی انداخت. چشمهایش انگار تکرار این اعتراف عاشقانه بود؛ عمری است تا از جان و دل، ای جان و دل میخوانمت...
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰 روایت بیستودوم | «آب، بابا، قهرمان»
🔺برای واردشدن به غرفۀ کودک، کفشهایم را باید دربیاورم. دورتادور غرفه، صفحههای کتاب «پینمایِ از چیزی نمیترسیدم» کنار هم ورق به ورق به نمایش درآمده. روی صندلیهای سفید هم، پر است از بچههایی که کلماتِ یکدیگر را متوجه نمیشوند، اما دور یک میز جمع شدهاند و با حرکت مدادرنگیها روی صفحه نقاشی، به سلیسترین زبان دنیا گفتوگو میکنند.
🔺هرکدامشان قصه و حکایتی دارند. از زبان شیرین و کودکانۀشان، صادقانهترین حرفهای جهان را میتوان شنید؛ حرفهایی که گاهی تلنگری است برای دنیای آدمبزرگها.
🔺طاها اهل تبریز است، سفید و دوست داشتنی؛ مثل گلوله برف در زمستان. شش، هفتسال بیشتر ندارد. با دقت مشغول رنگآمیزی برگهای است که خانم مربی با چند مدادرنگی کوچک و بزرگ جلوی دستش گذاشته.
🔺از او دربارۀ موضوع نقاشی میپرسم. بدون اینکه سرش را از روی برگه بلند کند میگوید: «یه آقاهه است که داره نماز میخونه، فکر کنم حاج قاسمه».
🔺طاها چه جایزهای دوست داری از شهید سلیمانی بگیری؟
این بار سرش را بلند میکند، نگاهی به سقف بالای سرش میاندازد و میگوید: «میخوام بهش بگم حالا که من نقاشی شما رو رنگ کردم، شما هم یه بار باید بیای خونمون.»
🔺فاطمه از کرکوک آمده، ده سال دارد. از بچههای همشهریاش شنیده که اینجا غرفهای برای بازی کودکان است. عراقی است اما حاج قاسم را خیلی خوب میشناسد. میگوید او را آمریکاییها کنار فرودگاه بغداد شهید کردهاند. او مرد بزرگی بوده. من نمیتوانم دربارۀ او زیاد حرف بزنم . ولی خیلی دوستش دارم.
🔺ساعت اتاق بازی کمکم به پایان میرسد، اما بچهها همچنان مشغول بازی و سروصدا هستند.
هنوز کمی وقت دارم تا با مصطفی هم صحبت کنم. او هم اهل کرکوک است. با اینکه فقط 12 سال دارد، خادم مضیفی است بین مسیر نجف تا کربلا.
🔺همان سوالی که از طاها پرسیده بودم، تکرار میکنم؛ «دوست داری چه جایزهای از حاج قاسم بگیری؟» جواب مصطفی شنیدن دارد؛ «آرزو دارم از حاج قاسم جایزه بگیرم و آن هم اینکه در سپاه او باشم».
🔺اینجا بچهها با هم نقاشی میکشند، با هم بازی میکنند، با هم شعر میخوانند اما در آخر با کلمات مشترک برای ما از قصههای واقعی میگویند؛ از آب، از بابا، از قهرمان.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰بیست و سوم | «تاریخ شفاهی حیدر»
🔺ساعت از دو صبح گذشته بود. دیگر نه پاهایم توان ایستادن داشت، نه پلکهایم امکان باز ماندن. در دلم خداخدا میکردم دیگر کسی نیاید تا در غرفه را ببندم که یک خانم با خنده وارد شد: «کدوم یکی از این قابها رو میتونیم ببریم؟».
«هیچکدام خانم. فقط برای تماشاست».
🔺لبخند تلخی برآمده از افسوسی عمیق بر لبهایش نشست. پشتسرش یک خانم و دو آقای دیگر وارد شدند. فاتحۀ خودم را خواندم. دور میز جمع شده بودند و سوال پشت سؤال. با بیحوصلگی توضیحات لازم را شرح میدادم که یکیشان گفت: «ما اهل بحرین هستیم». هنگ کردم. پس چطور فارسیشان اینقدر سلیس است؟
🔺نامش حیدر است. مادرش ایرانی است و پدرش بحرینی. امسال شانزدهمین سالی میشود که به پیادهروی اربعین میآید؛ از سال 2007 که فاصلۀ نجف تا کربلا برهوتی بیش نبود تا امروز که جنتالنعیم است. روز تبعید امام به فرانسه در ایران بوده، روز شهادت سردار هم.
🔺میپرسم: «چطور خبر را شنیدید؟» میگوید: «مثل یک صاعقه بود.» همسرش میگوید که سردار را قبل از شهادت هم خوب میشناخته. میپرسم: «خاطرهای دارید؟» با گریه میگوید: «تا دلت بخواهد. اما همین را بدانید که او حقیقتاً سردار دلهاست. این جمله برای توصیف همۀ آنچه در دل دارم، کافی است». نگاهم به همراهانشان میافتد. آقا همچنان در غرفه گشت میزند. خانم اما نشسته و با اشک و عشق قاب عکسها را از نظر میگذراند.
🔺عقربه از عدد سه هم عبور میکند. از حرارت قلوب شیعیان حسین، انرژی مضاعف گرفتهام و خستگی را به کل فراموش کردم. یک ساعت است که به گفتگو نشستهایم. حین صحبتهای حیدر، خیال میکنم دارم تاریخ را ورق میزنم. اینطور بگویم: او خود، یک تاریخ شفاهی است. از انقلاب ۵۷ میگوید و خوشی سالهایی که مردم اگر هیچ نداشتند؛ اتحاد داشتند. از نهضت تنباکو میگوید و به کودتای ۲۸ مرداد میرسد. از شاه ملعون میگوید و به خمینی کبیر میرسد. دلش برای امام تنگ است. بیشتر از هر چیز و هر کسی.
🔺از حرف زدن با حیدر و همراهانش، از گوش سپردن به این تاریخ شفاهی سیر نمیشوم. آنها اما عجله دارند. میگویند دوستانشان چند عمود عقبتر در موکب امام رضا، منتظرشان هستند. یادبودی به یادگار تقدیمشان میکنم. طوری خوشحال میشوند که انگار دنیا را توی دستشان گذاشتهام. کولههایشان را نشانم میدهند. تصویر حاجقاسم و ابومهدی، نور به چشمهایم میپاشد. وعدۀ دیدار میدهند. میپرسم: «در ایران یا بحرین؟» میگویند: «ایران و بحرین ندارد؛ وقتی همه سوار بر کشتی حسینیم».
🔺چه خوب که نگفتند دیدار به قیامت؛ من از همین حالا برایشان دلتنگم.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰روایت بیست و چهارم | «به افق کربلا»
🔺از همان ساعت های اول صبح معلوم بود قدمها تندتر برداشته میشود. چیزی به اربعین ۱۴۴۵ نمانده، آدمها با زبان و نژاد و آیینهای مختلف، فقط به نیت زیارت حرم ششگوشه احرام بستهاند.
🔺نزدیک غروب، چراغهای سبز آسمان موکب مکتب «حاج قاسم»، کمکم روشن میشوند.
خادمها تکبهتک یکدیگر را در آغوش میگیرند و خداحافظی میکنند و میروند. مشایه خالی میشود.
🔺اینجا این گوشه از مسیر کربلا، چند روزی نام مردی بلند بود که تمام لحظههای زندگیاش را فقط برای خدا زندگی کرد؛ مردی که چهل سال جامۀ جهاد به تن داشت؛ مردی که روزی با دستان خالی اما متکی به ارادۀ خداوند، گلولای غربت و ناامنی را از این مسیر پاک کرد و حالا اینجا پرشده از زیباییهایی که با نام و یاد او، یادِ شهید عزیزمان گرهخورده است.
🔺امشب، در آستانۀ اربعین حسینی درهای موکب مکتب حاج قاسم در عمود ۵۳۳، بسته میشود، اما هزاران خیمه در دل زائران حسینی به نام این مکتب برپاشده است که نورشان هرگز خاموش نخواهد شد.
▪️نام و یاد شهید غریب فرودگاه بغداد، را پیش از این دنیا با صدای بلند شنیده است و زین پس هر سال بلندتر و باشکوهتر در این مسیر خواهد شنید؛ تا روزی که وعدۀ انتقام سخت محقق شود.
🔺امشب اذان همۀ مأذنهها به افق کربلا بلند میشود و فردا اربعین ۱۴۴۵ شروع دیگری است برای میلیونها انسانی که با امام خود عهد تازه میکنند و از هر گوشۀ جهان نوای «لبیک یا حسین» سر میدهند.
اینجا موکب مکتب حاج قاسم، اینجا مسیر اربعین ۱۴۴۵ به مقصد ظهور؛ انشاءالله.
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | مصاحبه با مهمانان موکب بنیاد مکتب حاج قاسم در مسیر پیاده روی اربعین
◾️ بخش سوم
🔺تهیه شده در استودیو رسانهای مکتب حاج قاسم
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | مصاحبه با مهمانان موکب بنیاد مکتب حاج قاسم در مسیر پیاده روی اربعین
◾️ بخش چهارم
🔺تهیه شده در استودیو رسانهای مکتب حاج قاسم
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | مصاحبه با مهمانان موکب بنیاد مکتب حاج قاسم در مسیر پیاده روی اربعین
◾️ بخش پنجم
🔺تهیه شده در استودیو رسانهای مکتب حاج قاسم
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir
شهید حاج قاسم سلیمانی
🔰 روایت بيست و پنجم | «یو اِس آه»
🔺دوستی دارم که چند سال قبل برای ادامهٔ تحصیل به آمریکا مهاجرت کرد. یادم هست موقع رفتن، جز لباسهایش فقط یک تکه از فرش حرم امام حسین را با خودش برد و هنوز هم تنها مونس دلتنگیهایش همان است. چند وقت پیش که با هم حرف میزدیم میگفت دلش لک زده یک روز همینطور که در خیابان راه میرود، صدای اذان از مسجدی بلند شود و توی شهر بپیجد. اصلا از مسجد هم نه! همینکه وقتی صدای اذان از گوشیاش پخش میشود لازم نباشد با ترس و واهمه فورا صدا را قطع کند تا مبادا کسی الله اکبرش را بشنود و چپچپ نگاهش کند. امسال محرم که توانسته بود وسط تگزاس، مجلس عزای ایرانی پیدا کند، در پوست خودش نمیگنجید. آدمیزاد است دیگر. بدون بعضی چیزها شاید حال خودش خوب باشد، ولی حال دلش... الله اعلم.
🔺خانوادهای كه غروب وارد موكب شدند وقتي از صحبتهایشان فهمیدم از آمریکا آمدهاند، تعجب نکردم! یقین داشتم دلارامشان را در عراق یافتهاند، مثل دوستم که در یک تکهقالی یافته بود. جان آدم آرام میگیرد به هر چیزی که نامی، نقشی، نشانی از یار داشته باشد و کجا مثل اینجا؟
🔺میپرسم: «چه شد که آمدید؟» میگوید: «ما شیعهایم و متصل به حسین. نمیتوانید بپرسید چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید بیایید. هیچ اتفاقی نیفتاد. ما هر روز و هر لحظه با حسین زندگی میکنیم.» دست و پا شکسته فارسی حرف میزند. میگوید فارسی زبان شیعه است و همه باید بلد باشیم.
🔺به او از خیل مهاجرت ایرانیها میگویم. از اینکه بعضیها همهٔ خوشیها را در آن سوی مرزها میبینند. میپرسم: «چرا شما خودتان را در این مسیر قرار دادهاید، وقتی بعضی جوانان ایران و عراق با حسرت به زندگی شما در آمریکا مینگرند؟» میگوید: «اگر کسی به دنبال مادیات باشد، حتما آنجا بهتر است. اما اگر کسی در جستجوی تاریخ، حقیقت و درستی باشد، باید در کشورهایی مثل عراق به دنبال آن بگردد.» حسش به اینجا همان حسی است که به خانهاش دارد؛ همانقدر امن و آسوده.
🔺نگاهم به سربند توی دست یکی از خانمها میفتد: «ما ملت امام حسینیم». میپرسم: «سردار را قبل از شهادتش هم میشناختید؟» میگوید: «نه! یادم هست اولین کسی که دربارهٔ سردار سلیمانی برایم حرف زد یکی از معلمهایم بود که گفت او آدم بدی بود. باید کشته میشد. همین مرا کنجکاو کرد تا بیشتر دربارهٔ ایشان بدانم و حالا فهمیدم چقدر دربارهٔ سردار سلیمانی به ما دروغ گفتهاند.»
🔺میخواهم بدانم وقتی به آمریکا برگردند از این سفر به دوستانشان چه خواهند گفت. «از ویژگیهای این سفر و برخورد خوب عراقیها خواهیم گفت. همه را به این سفر دعوت میکنیم. هرکسی برای یکبار هم که شده، باید به اینجا بیاید.»
🔺از آنها تشکر میکنم و از سر میز بلند میشوم. حین خداحافظی برشی از فی ما فیه مولانا در ذهنم مرور میشود: «در آدمی عشقی، دردی، خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند. یعنی که دل تنها به وی آرام گیرد...»
📍مسير نجف كربلا، عمود ٥٣٣، موكب «مکتب حاج قاسم»
🔺هشتگ #ستبقی_فینا_ما_حیینا را دنبال کنید تا با ما در این مسیر همقدم باشید.
جانفدا
#جانفدا
#ستبقی_فینا_ما_حیینا
📲 @Soleimany_ir