eitaa logo
شهید حاج قاسم سلیمانی
8.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
41 فایل
بنیاد مکتب حاج قاسم؛ حفظ و نشر آثار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارسال نظر از حساب زیر @soleimany_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 به مناسبت شهادت حضرت زهرا (س) 🔰 عزيز زيباى من به خاطر ارادت ويژه‌اش به حضرت زهرا(س)، دوست داشت در ایام فاطمیه مراسم داشته باشند. بنیان روضه‌های ایام فاطمیه‌اش از اهواز شروع شد، همزمان با جنگ. در کرمان به طور رسمی‌تر این هیئت را برگزار کرد. اول کار فقط در منزل مسکونی خودش روضه برگزار می‌شد. جمعیت که زیاد شد، به فکر مکان بزرگتری افتادند. کنار منزلشان زمینی بود که آن را خریداری کردند. داخل زمین چادر می‌زدند و هیئت برگزار می‌کردند. کم‌کم بیت‌الزهرا شکل گرفت و به شکل حسینیه درآمد و آن را وقف کرد. 📚 مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان 📲 @Soleimany_ir
🔰 عزیز زیبای من [می‌خواست همهٔ خانواده را یک‌جا  ببیند. وقتی دورهمی داشتند؛ اگر یکی از بچه‌ها نمی‌توانست بیاید، تاریخش را عوض می‌کردند تا همه باشند. حاجی هربار که کل خانواده را کنار هم می‌دید، کلی انرژی می‌گرفت؛ مخصوصا نوه‌ها را. خیلی به خانواده وابسته بود. عادت داشت خودش در را به رویشان باز کند. دوست داشت به بهترین شکل ممکن از بچه‌ها و نوه‌هایش پذیرایی کند.] 📚 مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان 📲 @Soleimany_ir
📌 عزیز زیبای من 🔰 خاطرات شهید سید رضی موسوی از ساعت‌های قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی ▪️حاجی که خوابید، سید رضی و آقای پورجعفری آمدند در پذیرایی نشستند. حرف‌ها و رفتارهای حاج‌حسین هم مثل همیشه نبود. خیلی آرام‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. آرامشی در وجودش بود که به‌وضوح حس می‌شد. آن دو شروع به صحبت با همدیگر کردند. ▪️حاج‌حسین گفت: «می‌دونی آقا سید، حدود بیست روز پیش بود که حاجی توی عراق بهم گفت: ’حسین، آماده باش. دیگه یواش‌یواش وقت رفتن من و تو نزدیک شده!‘ یه بار دیگه هم بهم گفت: ’ دعا کن شهید بشیم. دعا کن من و تو با هم شهید بشیم!‘» ▪️سید رضی از شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمی‌دانست چه باید بگوید. تصور نبودن حاجی هم دردناک بود! سعی کرد خیلی به این حرف‌ها فکر نکند و فکر شهادت حاجی را از سرش بیرون براند. 📚 مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان 📲 @Soleimany_ir
🔰 به مناسبت سالگرد شهادت شهید احمد کاظمی [«ما خیلی سر به سر احمد می‌ذاشتیم. هربار که می‌شنیدیم بدون ما رفته سفر، یه برنامه‌ای می‌چیدیم که برگردونیمش تهران. یه بار که رفته بود شمال، با محمدباقر یه برنامه‌ای چیدیم برش گردونیم.» حاجی این خاطره را می‌گفت و همه می‌خندیدند. خیلی هوای رفیقش را کرده بود. هرکسی رابطهٔ او با شهید احمد کاظمی را می‌دانست، نمی‌توانست باور کند روزی آنها از هم جدا شوند. چقدر سر به سر هم می‌گذاشتند و چقدر حاجی دلش برای خنده‌هایشان تنگ شده بود.] 📚 ، مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان 🔰دسترسی به محتوای مرتبط با شهید حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/joinchat/2687369483C7f0d8815b1
🔰 از چیزی نمی‌ترسیدم 📌به مناسبت روز پدر [پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز می‌خواندند؛ اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. همان‌گونه که به نماز تقید داشت، به حلال و حرام هم همین‌گونه بود. همهٔ اهل عشیره‌مان او را به درستی می‌شناختند. زکات مالش را چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد می‌داد. نكتهٔ دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غسل بود. حتی در سرمای زمستان، در قنات دِه غسل مي‌کرد!] 📚 زندگی‌نامهٔ خودنوشت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی 🔰دسترسی به محتوای مرتبط با شهید حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/joinchat/2687369483C7f0d8815b1
🔰 از چیزی نمی‌ترسیدم 📌 به مناسبت ایام دهه فجر وارد مسافرخانه شدم. عکس[امام خمینی] را از زیر پیراهن بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به‌شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. 📚 زندگی‌نامهٔ خودنوشت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی 🔰دسترسی به محتوای مرتبط با شهید حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/joinchat/2687369483C7f0d8815b1
‍ 🔰 عزیز زیبای من به بهانه‌ اول فروردین، سالروز میلاد شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔻حاجی متولد اول فروردین ۱۳۳۵ بود. کل خانواده هرسال برایش اول فروردین تولد می‌گرفتند. از یک هفته قبل از تولدش منتظر بود ببیند امسال بچه‌ها چطوری او را غافل‌گیر می‌کنند. چون خودش خیلی ذوق داشت، بچه‌ها هم از اینکه برای او تولد بگیرند و غافل‌گیرش کنند، خیلی لذت می‌بردند. ⏺تولد بچه‌ها که می‌شد، به شوخی می‌گفت: «همه‌اش که تولد شماهاست! چقدر شماها زیادین. همه‌اش من باید براتون کادو بخرم. پس کی نوبت من می‌شه؟» ⏺نوبت تولد حاجی که می‌شد، بچه‌ها از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کردند. کیک سفارش می‌دادند، برای خرید کادو با هم مشورت می‌کردند و ... ⏺گاهی برای کادو به بچه‌ها تقلب می‌رساند و می‌گفت : «هزینه الکی نکنی. چیزی که دوست دارم، برام بخرین. یه‌وقت چیزی نخرین که دوست نداشته باشم. کتاب، ساعت، انگشتر ... من این‌ها رو دوست دارم» 🔰دسترسی به محتوای مرتبط با شهید حاج قاسم سلیمانی https://eitaa.com/joinchat/2687369483C7f0d8815b1
🔸 از چیزی نمی‌ترسیدم 📌به مناسبت روز پدر [پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز می‌خواندند؛ اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. همان‌گونه که به نماز تقید داشت، به حلال و حرام هم همین‌گونه بود. همهٔ اهل عشیره‌مان او را به درستی می‌شناختند. زکات مالش را چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد می‌داد. نكتهٔ دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غسل بود. حتی در سرمای زمستان، در قنات دِه غسل مي‌کرد!] 📚 زندگی‌نامهٔ خودنوشت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی 📲 @soleimany_ir
از چیزی نمی‌ترسیدم 🔸 به مناسبت ایام دهه فجر وارد مسافرخانه شدم. عکس[امام خمینی] را از زیر پیراهن بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به‌شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. 📚 زندگی‌نامهٔ خودنوشت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی 📲  @Soleimany_ir