2.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی چقدر شیرین میشه وقتی ۹ تا بچه داشته باشی😍😍😍
#نسل_آوری
🍃🌹
💠مسابقه #ملی«سین هشتم»
😊ویژه نوجوانان و جوانان«۱۶ تا ۲۵ سال»
🎁با جوایز نقدی ارزنده
مسابقه «سین هشتم»، از سوی نشریه الکترونیکی و مجلات شاهد نوجوان و شاهد جوان با محوریت سردار دلها برگزار میشود.
جوانان و نوجوانان شرکت کننده در این مسابقه
میتوانند تصویری از سفره هفت سین خود را که مزین به
قاب عکس شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی (به عنوان سین هشتم)
است؛ارسال کنند.
✅ ارسال آثار:
navideshahed.com/fa/forms/390
📅 مهلت:تا ۱۴ فروردین
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی یکی از طنزپردازان از رهبر انقلاب درخواست انگشتر کرد و با یک اشکال فنی مواجه شد!
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸دلم دوباره هواى تو را به سر دارد
هواى گنبدتان را دمِ سحر دارد
💐 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_چهل_وشش
🔶یک عصر گرم تابستان، زیر سایۀ درختان انگور🍇 طاها را روی تاب نشانده بودم و تاب میدادم که تلفنم زنگ خورد برادرم بود. گفت: توانسته یک مرکز پلیس به اضافه ده در زابل راهاندازی کند و مایل است که من و آقامصطفی را در آن مرکز استخدام کند😇 با آقامصطفی صحبت کردم. گفتم: «زابل اجارۀ خونهها کمتره، میتونیم با درآمدی که داریم یک خونۀ جمع و جور کرایه کنیم و طعم مستقل بودن رو بعد پنج سال بچشیم.»😍 چشمانداز آینده در برابرمان کمی رؤیایی بود تصور اینکه هر دو کار و حقوق خوبی داشته باشیم و سربار دیگران نباشیم لذتبخش بود.💞 آقامصطفی از یک طرف نگران خانوادهاش بود که با این مسئله کنار خواهند آمد یا نه و از طرف دیگر میگفت: «شانس فقط یکبار در خونۀ آدم رو میزنه!»🙃
🔸مادر آقامصطفی با شنیدن این خبر گفت: «ما به طاها دلبستیم. با رفتن شما جای خالی طاها افسردهمون 😔میکنه.»
گفتم: «ما هم از دوری شما دلتنگ میشیم، ولی مجبوریم تحمل کنیم. بلکه بتونیم پولی پسانداز کنیم برای رهن خونه.»
🔸ظاهراً قانع شدند ولی قلباً دلگیر بودند. هر چه روز عزیمتمان نزدیکتر میشد افراد خانواده غمگینتر😔 و ساکتتر میشدند. با اینکه میکوشیدیم ظاهر عادی خودمان را حفظ کنیم، اما چیرهشدن بر این اندوه کار آسانی نبود. این سفر با سفرهای قبل فرق داشت. طولانی و نامعلوم بود و همۀ ما را دچار نوعی هراس بیدلیل کرده بود.😕😕
🔸اواسط سال 1386 بود که ساکن زابل شدیم. کنار خانۀ پدرم یک خانه اجاره کردیم با ماهی چهلهزارتومان. طاها را گذاشتم مهدکودک👶
آقامصطفی در مرکز پلیسبهعلاوۀده کار میکرد و من قسمت گواهینامه، یکی دو ماهی گذشت. یک روز خبر دادند که پدربزرگ ایست قلبی کرده😭! مجبور شدیم مرخصی بگیریم و برگردیم مشهد. هر دو خیلی پدربزرگ را دوست داشتیم و از این اتفاق بهشدت متأثر شدیم. پدر آقامصطفی از مرگ پدرشان🕊 بههم ریخته بودند و خواهرهای آقامصطفی مدام زنگ میزدند: «بابا داره از دست میره، برگرد.»💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•
خوردن حسرت گذشته
مثل چایی ست که
از دهان افتاده
خوردنش فقط
حالتان را میگیرد ...
امروز را دریابیم وآینده رو با توکل به خدا بسازیم🌺
#حدیث 🌻
امام باقر (علیهالسلام) می فرماید : خداوند آنکه را در میان جمع شوخی می کند دوست دارد، به شرطی که ناسزا نگوید.