eitaa logo
سردار سلیمانی
459 دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
20.7هزار ویدیو
324 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت امیرحسین ................................................................... _جونم داداش ؟ محمدجواد_ سلام . خوبی؟ _ مرسی. توخوبی؟ محمد جواد_ مگه تو دکتری؟ دهع. _ نه په تو دکتری. حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو. محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که.... _ جواد بگو الان کلاس شروع میشه. محمدجواد_ دانشگاه بدون من خوش میگذره ؟ _ عالی. کارتو میگی یا قطع کنم. محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟ _ وای معلومه که اره. از خدامه. کی؟ محمدجواد_ خیر سرت خادمیا. خجالت بکش. پنج شنبه حرکته. _ اوه اوه استاد اومد فعلا..... بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود ، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه. . . .تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره ، صدای سرشار از محبت مامان بود. مامان_ کیه؟ _ بازکن مامان جان. مامان_ خوش اومدی عزیزم. . . بابا_ همین که گفتم نه نه نه. اونجا امنیت نداره _ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان. سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه . بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس. الانم میگید امنیت نداره. بابا_ کی؟ _ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه بابا_ خیلی خب. من که حریف تو نمیشم. _ پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم. با ذوق دوییدم سمت اتاق. شماره محمد جواد رو گرفتم ، بعد از 3 تا بوق برداشت. _ سلام محمد. ببین من میام بلاخره بابا راضی شد. فقط ساعت و روزشو اینارو بگو. راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه. همه کارات سربه زنگاس . اون طرف خط_ سلام مادر. نفس بکش. من مادر محمد جوادم. واقعا هم بیچاره زنش _😱😱😱ای وای سلام حاج خانوم. شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی.... حاج خانوم _ اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم. _ بازم شرمنده. ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی حاج خانوم _ دشمنت شرمنده. علی یارت مادر. وای ابروم رفت 😂😂😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم. . . . _ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت.. محمدجواد _ که خاک تو سرم اره ؟ بیچاره زنم اره؟😂 _ عه. راستی یکی طلبم. ابروم رفت. محمدجواد_ مگه داشتی؟ _ نه په تو داشتی؟ محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. _ اره بابا اجازه رو صادر کرد. محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. _ الان مسجدی؟ محمدجواد_ بله. مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم. _ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟ محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست . شهر شما رو نمیدونم. _ خب حالا. باش. من 11 اونجام محمدجواد_ خسته نشی یه وقت _ نگران نباش. خدانگهدار مزاحم نشو محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت. خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا 😂. مامان_ امیرحسین. نمیخوای پاشی؟ _ بیدارم مامان. مامان_ خب بیا صبحانه. _ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد. . . . _ سلام حاج آقا حاج آقا _ علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان. _ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم. حاج آقا _ بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟ _ بله حاج آقا. حاج آقا _ خب شما مسئول اتوبوسایی . چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه. _ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو .... حاج آقا _ همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. _ پس فردا حرکته دیگه؟ حاج آقا _ بله. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگری‌س ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت امیرحسین ................................................................... _جونم داداش ؟ محمدجواد_ سلام . خوبی؟ _ مرسی. توخوبی؟ محمد جواد_ مگه تو دکتری؟ دهع. _ نه په تو دکتری. حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو. محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که.... _ جواد بگو الان کلاس شروع میشه. محمدجواد_ دانشگاه بدون من خوش میگذره ؟ _ عال
ی. کارتو میگی یا قطع کنم. محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟ _ وای معلومه که اره. از خدامه. کی؟ محمدجواد_ خیر سرت خادمیا. خجالت بکش. پنج شنبه حرکته. _ اوه اوه استاد اومد فعلا..... بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود ، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه. . . .تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره ، صدای سرشار از محبت مامان بود. مامان_ کیه؟ _ بازکن مامان جان. مامان_ خوش اومدی عزیزم. . بابا_ همین که گفتم نه نه نه. اونجا امنیت نداره _ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان. سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه . بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس. الانم میگید امنیت نداره. بابا_ کی؟ _ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه بابا_ خیلی خب. من که حریف تو نمیشم. _ پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم. با ذوق دوییدم سمت اتاق. شماره محمد جواد رو گرفتم ، بعد از 3 تا بوق برداشت. _ سلام محمد. ببین من میام بلاخره بابا راضی شد. فقط ساعت و روزشو اینارو بگو. راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه. همه کارات سربه زنگاس . اون طرف خط_ سلام مادر. نفس بکش. من مادر محمد جوادم. واقعا هم بیچاره زنش _😱😱😱ای وای سلام حاج خانوم. شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی.... حاج خانوم _ اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم. _ بازم شرمنده. ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی حاج خانوم _ دشمنت شرمنده. علی یارت مادر. وای ابروم رفت 😂😂😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم. . . _ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت.. محمدجواد _ که خاک تو سرم اره ؟ بیچاره زنم اره؟😂 _ عه. راستی یکی طلبم. ابروم رفت. محمدجواد_ مگه داشتی؟ _ نه په تو داشتی؟ محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. _ اره بابا اجازه رو صادر کرد. محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. _ الان مسجدی؟ محمدجواد_ بله. مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم. _ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟ محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست . شهر شما رو نمیدونم. _ خب حالا. باش. من 11 اونجام محمدجواد_ خسته نشی یه وقت _ نگران نباش. خدانگهدار مزاحم نشو محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت. خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا 😂. مامان_ امیرحسین. نمیخوای پاشی؟ _ بیدارم مامان. مامان_ خب بیا صبحانه. _ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد. .. . _ سلام حاج آقا حاج آقا _ علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان. _ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم. حاج آقا _ بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟ _ بله حاج آقا. حاج آقا _ خب شما مسئول اتوبوسایی . چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه. _ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو .... حاج آقا _ همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. _ پس فردا حرکته دیگه؟ حاج آقا _ بله. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند اینجا شلمچه نیست که دنیای دیگری‌س ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده:
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 مرد آدرس را داد و عباس به خاطر سپرد؛ یکی از پارک‌های مرکز شهر بود. دکمه قرمز موبایل را فشرد و به سمت پدر قدم تند کرد. پیدا بود پدرش حال خوشی ندارد. مقابل پدر زانو زد و لیوان آب را به دستش داد. پدر با دستان لرزان لیوان را گرفت و جرعه‌جرعه نوشید. عرق کرده بود. عباس دست دیگر پدر را فشرد: - حالا واجب نبود بیاید بابا. خیلی اذیت شدید. اگه می‌خواید برگردیم. پدر لیوان را با دهانش فاصله داد و با حالت خاصی عباس را نگاه کرد؛ طوری که عباس شرمنده شد. بعد پرسید: - خودت چی؟ تو واجب بود بیای؟ - خب... من... . - من که می‌دونم این روزا سرت شلوغه. چرا پا شدی اومدی؟ عباس جواب نداد و پدر که با هر کلمه‌اش تک‌ سرفه‌ای همراه بود، ادامه داد: - منم به همون دلیلی اومدم که تو اومدی. هرکسی توی این مملکت یه تکلیفی به عهده‌شه. عباس خواست بگوید شما تکلیفتان را انجام داده‌اید و همین نفس‌های بریده‌بریده و ویلچرنشینی هم گواه است؛ اما قبل از این که کلمه‌ای به زبانش بیاید، پدر انگار ذهنش را خواند و پیش‌دستی کرد: - دِین ما به این انقلاب هیچوقت ادا نمی‌شه. اینو یادت باشه! عباس گردنش را کج کرد و لبخند زد: - یادم می‌مونه بابا. مطمئن باشین. و بلند شد و ویلچر را به جلو هل داد؛ صف کمی جلو رفته بود و عباس از این که ویلچر پدر در سایه قرار گرفته است نفس راحتی کشید. حداقل دیگر آفتاب آزارش نمی‌داد. مردی که پشت سرش ایستاده بود، آرام زد سر شانه‌اش. عباس برگشت: - بله؟ عباس طبق عادت و آموزشی که دیده بود، مرد را با دقت برانداز کرد تا مطمئن شود خطری از جانب او تهدیدش نمی‌کند. رفتار مشکوکی ندید. جوانی همسن و سال عباس بود؛ با موهایی که به زور ژل، رو به بالا سیخ شده بودند. دور دستش نوار سبز رنگی بسته بود. گفت: - داداش شما خودکار داری؟ من یادم رفته خودکار بیارم. عباس از سوال جوان تعجب کرد: - خب خودکار که همین‌جا هست. جوان سرش را کمی به عباس نزدیک کرد؛ انگار می‌خواست مطلب مهم و محرمانه‌ای را بگوید: - آخه خودکارهاشون جوهرش مخصوصه، یه طوریه که بعد یه مدت رنگش می‌پره، بعد اینا اسم همون که خودشون می‌خوان رو توش می‌نویسن. عباس نزدیک بود خنده‌اش بگیرد از این حرف. واقعا چنین چیزی به نظرش مسخره می‌آمد. به سختی جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: - کی همچین حرفی زده؟ - آقا بین خودمون باشه، یه فامیلای دور ما توی سازمان اطلاعاته. اون اینا رو می‌گفت. تازه خیلی چیزای دیگه هم می‌گفت که نمی‌شه بهت بگم. مرد به خیال خودش داشت برای عباس بازارگرمی می‌کرد تا عباس کنجکاوتر شود! کنترل خنده دیگر واقعاً برای عباس سخت شده بود. در دلش به مرد گفت: - داداش من خودم اینکاره‌م، هنوز خواهر و برادرام و مادرم هم نمی‌دونن من شغلم دقیقاً چیه و چکار می‌کنم، اونوقت تو چطور فهمیدی فامیل دورتون اطلاعاتیه؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷