eitaa logo
سردار سلیمانی
459 دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
20.8هزار ویدیو
324 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت امیرحسین ......................................................... _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا. دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. حاج آقا _ امیرعلی جان اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا. _ سلام امیرعلی_ سلام حاج آقا خطاب به من بل اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس. بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید . آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟ حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه. امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا. . . بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم. پیش به سوی منزلگه عشق بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. _ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم محمد جواد _ _ با توام محمد جواد _ یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟ با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. _ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن . محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. _ حالا در مورد چی هست؟ محمد جواد_ چی؟ _ کتابتون. توهم ؟ محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه . بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟ _ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به سوی منزلگه عشق
✍️ 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. 💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. 💠 از فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» 💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. 💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم !» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! 💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. 💠 دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. 💠 چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم افتاده بود. 💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. 💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» 💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. 💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد... ✍️نویسنده:
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین لبش را گزید و گفت: - دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشن‌تره؛ ولی خب... خودت می‌دونی که؟ امید سرش را پایین انداخت و خنده‌اش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: - بله آقا. می‌بندمش! **** از همان اول هم حس خوبی به آدم‌های آن خانه نداشت؛ حتی شیدا که تا این‌جا همراهی‌اش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بی‌اعتمادی وجودش را گرفت. انگار همه بیشتر از او می‌دانستند؛ می‌دانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریت‌شان چیست. بیچاره صدف، نمی‌دانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است. ...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛ اما وقتی بیدار شد، احساس می‌کرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشک‌هایش را پنهانی و بی‌صدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بی‌رحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشته‌هایش تمام شد؛ اما به آزادی بعدش می‌ارزید. لپتاپش را باز کرد و یک‌راست سراغ سایت‌های خبری رفت. صدای تلوزیون از سالن می‌آمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام می‌کرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچه‌اش آویزان شد. شیدا که حال صدف را دید، با محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد: - خودت که خوب می‌دونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم! و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟ **** امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛ تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربه‌سرش بگذارد: - چیه آقا امید؟ کبکت خروس می‌خونه! لب‌های امید بیشتر کِش آمد: - خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟ حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد: - ای پدر صلواتی! از بعد تماسش با عطیه، ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود. عطیه از خبر بنیاد شهید حرف می‌زد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، هم‌پای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود. مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛ و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوه‌های در هم تنیده کردستان گم شده بود. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷