بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت یازدهم
........ دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ به نگهبانی ایستاده بودند. میان آن دو، مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهار پایه ای نشسته بود. اسمش سندی بود. شکم بزرگ و برآمده اش، جلب توجه می کرد و توی ذوق می زد. گویی خمره ای کوتاه را در آغوش گرفته بود او سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم و سلام کردم. جوابم را نداد. تنها با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. سرانجام با اکراه از جا برخاست. لباسش از بس عرق کرده بود به پشتش چسبیده بود. لباس را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت. روی در، که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریچه ی کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد و من توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را در پس آن ببینم.
--- در را باز کن. این جوان، زرگر است و این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم، چیزی هایی بسازد.
به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت، در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه، به رویم آغوش گشود. اندیشیدم: ای دارالحکومه، اینک لحظه رویایی فرا رسیده و من می توانم ایوان ها و سرسراهایت را ببینم.
این آرزو را از کودکی داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: 《 هرچند دارالحکومه ی حلّه مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست، ولی آن قدر زیباست که انسان را به یاد قصرهای بغداد بیندازد》. سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد و بیخ گوشم آهسته غرید: کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری، آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.
دهانش بوی تعفن می داد. گویا خودش می دانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبز رنگی میان دندان های پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه.
با همان سرو صدا، در باغ بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخ و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حلّه و اطراف آن پر از نخلستان بود؛ ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل در میان انواع درختان دیگر دیده می شد.
راهی که از میان درختان به سوی ساختمان دارالحکومه می رفت سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد انگار گنگ بود و تنها با اشاره دست به سوی ساختمان راهنمایی ام می کرد. در پایان راه سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. جوی آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و از سوی دیگر به میان درختان ادامه پیدا می کرد.ارتفاع حوض ها مختلف بود و بعضی درون بعضی دیگر قرار داشتند. در بزرگ ترین حوض چند اردک شنا می کردند.
تصویر لرزان ایوان ورودی در حوضها دیده می شد.
کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده آنها به گوش می رسید. خدمتکار با اشاره از من خواست بیرون از ساختمان، منتظرش بمانم تا بازگردد. دو نگهبان در دو سوی ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف و آواز زن جوانی را می شنیدم.
با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را، بر خلاف انتظارم راحت خوابیده بودم. سعی می کردم آن چنان با دارالحکومه و شکوه آن مواجه شوم که تحت تاثیر قرار بگیرم و یاد ریحانه کمتر به سراغم آید و آزارم دهد؛ اما فایده ای نداشت. دارالحکومه بدون او برایم فروغی نداشت. حاضر بودم از همان جا بازگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار و روزنه ای، صدای او را بشنوم.
چیزی که همچنان عذابم می داد و همواره در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.
خواستگاری مسرور از او نیز شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد. در آن لحظه هایی که منتظر بازگشت خدمتکار بودم به این می اندیشیدم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که من مشغول کار باشم و ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد و ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری صحبت کنیم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت دوازدهم
.........پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود و صندوقچه ای چوبی در دست داشت. او با صدایی نازک، از ترس، فریادی کشید و به عقب جست. امینه نیز همراه او بود. امینه هم برای چند لحظه وحشت کرده بود. خجالت زده راه را برای ورود آنها باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم.خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش قرار دادم.
--- مرا ببخشید. حوصله ام سررفته بود، برای همین...
امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده ی سیاه معذرت خواهی کنید.
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به دور سرش پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
--- جوهر کرولال است. او در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: نمی دانم یک برده کرولال به چه درد من می خورد. این اتاق نیز برای کاری که من باید انجام دهم، بیش از اندازه مجلل و بزرگ است. فکر می کردم اینجا وسایل لازم وجود داشته باشد؛ اما هیچ چیز وجود ندارد. شاید محل کار من جای دیگری است.
امینه به جوهر اشاره کرد که صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد.
جوهر پس از این کار، در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از جوهر خواست تا در صندوقچه را باز کند. او این کار را کرد. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود. امینه گفت: این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده است. این صندوقچه برای بانویم قنواء است. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام یک به تعمیر یا صیقل احتیاج دارند. فردا وقتی به اینجا بیایید، خواهید دید که آنچه را احتیاج دارید در دسترستان قرار دارد.
امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت.
صندوقچه پر از انواع جواهرات و زینت آلات بود. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما نیز در میان آنها دیده می شد. آنها را زیر و رو کردم. هیچ کدام نیاز چندانی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم: یکی مانند ریحانه، مرتب گلیم می بافد و آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد؛ یکی هم مانند قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کار کند.
جوهر لب ورچید و سر تکان داد. آن گاه بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و آن را روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باور نمی کردم آن قدر ابله باشد. با اشاره از او خواستم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. مانند دفعه قبل، سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه سرازیر کرد. برای آنکه خوش خدمتی کرده باشد دوتا انار و چند انبه هم روی انگورهای توی صندوقچه گذاشت و درش را بست. به من نگاه کرد و چون دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت الآت را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم؛ ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم که دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم که همان جا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. بی درنگ ظرف روی طاقچه را برداشت و نشست و آن را روی قالی خالی کرد. اگر قنواء یا امینه در آن حال وارد می شدند چه فکر می کردند؟ ممکن بود ما را یکراست به سیاهچال بفرستند. نمی دانستم با او چه کنم. به در اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون.
از ترس دستش را مقابل صورتش گرفت. در این لحظه بود که با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش هویدا شد. جای آن بود که از حیرت شاخ در بیاورم.
عقب عقب رفتم، روی سکو نشستم و به او خیره شدم.
--- تو کی هستی؟
وقتی که متوجه آستین بالا رفته و آن قسمت از دستش که سفیدی آن پیدا بود شد، با افسوس سرش را تکان داد و از خشم، مشت های گره کرده اش را روی پایش کوبید. با لکنت و صدایی خشدار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم میخواست کمی تفریح کنم؛ ولی به قیمت جانم تمام شد.
--- اینجا چه خبر است؟ و تو کی هستی؟
برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر، روی زانو به طرفم آمد و با ناله گفت: به من رحم کنید. امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید.
ایستادم. اوهمچنان که روی زانوهایش ایستاده بود گفت: نام من هلال است. می بینید که کرولال نیستم. من نامزد امینه هستم. حاکم میخواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خود را به این شکل در آوردم. امینه شایع کرد که هلال، شبانه از راه نقبی( گذرگاه باریک) مخفی که در زیر دارالحکومه است فرار کرده است
--- اگر پسر وزیر کشته شده چرا مردم حلّه اطلاع ندارند؟
--- حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش با خبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سر زبان ها انداختند که پسر وزیر و هلال از ترس ازدواج با امینه، شبانه از راه نقب فرار کرده
...ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
قسمت سیزدهم
....... پس از آن ماجرا به پدر بزرگ گفتم: بهتر است از این به بعد نعمان به دارالحکومه برود.
گفت: عجله نکن.
بالاخره کارت را شروع خواهی کرد. زن های دارالحکومه کارشان همین است. آنها به دنبال بهانه ای هستند تا باعث تفریح و سر گرمیشان بشود. از مشتی آدم بیکار و ثروتمند و دارای قدرت چه انتظاری داری. من هم مایل نیستم که تو به آنجا بروی؛ اما می ترسم اگر مخالفت کنی بلایی به سرت بیاورند.
بعد از ظهر به حمام رفتم. ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه ی سکو نشسته بود و گرفته و خشمگین به نظر می رسید. جواب سلامم را نداد.نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود که حوصله مرا ندارد.
ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد. کنارش نشستم، کتاب را کنار گذاشت. پس از احوال پرسی پرسیدم: چرا مسرور این قدر کلافه است؟
آهی کشید و گفت: به یاد داری که از ریحانه خواستگاری کرده بود؟
خون به مغزم فشار آورد.
--- بله خودتان به من گفته بودید.
--- قضیه را به ریحانه گفتم.
--- چه گفت؟
--- جوابش یک کلمه بود:《 نه》.
اضطرابم فرو نشست و خدا را در دل شکر کردم. برای من خبر مسرت بخشی بود. به مسرور حق دادم که آن گونه ناراحت باشد.
ابوراجح گفت: به ریحانه گفتم، پس از پایان مهلتی که تعیین کرده ام، اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور، جدی تر فکر کنی.
خطر هنوز کاملا" رفع نشده بود.
باز هم اضطراب به سراغم آمد؛ اما همین قدر که فهمیدم ریحانه، مسرور را به خواب ندیده است، خوشحال شدم. اگر ریحانه، مسرور را به خواب دیده بود. پاک از او نا امید می شدم.
مسرور در شان ریحانه نبود. به خودم فکر کردم. آیا من در شان ریحانه بودم؟
صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدر بزرگم، چه امتیاز دیگری داشتم؟
ابوراجح گفت: از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در دارالحکومه کار کنی.
معلوم بود که ام حباب راست می گفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته است.
پرسیدم: همسرتان چگونه خبردار شده؟
--- پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها گفته.
تمامی آنچه به قنواء و ماجرای آن روز دارالحکومه ارتباط داشت، برای ابوراجح تعریف کردم. نظر پدربزرگم را نیز به او گفتم.
گفت: ارتباط تو با دارالحکومه می تواند مفید باشد؛ به شرط آن که به گناه نیفتی و اجازه ندهی تو را آلت دست قرار دهند و مانند یک اسباب بازی با تو بازی کنند
اگر تسلیم آنها باشی از تو سواری می گیرند و تحقیرت می کنند؛ اما اگر وقار خود را حفظ کنی، آنها هم مجبور می شوند به تو احترام بگذارند.
پرسیدم: وقتی من نمی خواهم با قنواء ازدواج کنم، چگونه ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟
به نقطه ای خیره شد وگفت: تو شیعه نیستی، اما خوب می دانی که بعضی از بهترین و درستکارترین شیعیان حلّه، تنها به جرم شیعه بودن، در سیاهچال های مرجان صغیر زندانی اند. خبری آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است.
یکی از دوستان من به نام صفوان و پسرش حماد نیز آنجا هستند. به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه می توانی قنواء را ترغیب کنی که به نگهبان های سیاهچال بگوید شما را به داخل را بدهند. اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری، مرا مدیون خودت کرده ای.
حاضر بودم برای خوشنودی ابوراجح هر کاری بکنم. دلم می خواست به او بگویم این کار را به شرطی انجام میدهم که بپذیری ریحانه، یا با من ازدواج کند و یا اینکه هرگز ازدواج نکند.
اما چگونه می توانستم چنین حرفی به او بزنم؟ برای اینکه اهمیت کاری را که از من می خواست به او گوشزد کنم پرسیدم: آیا کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم خبردار شود و مرا محاکمه کند.
گفت: نمی خواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خود توست. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر. امیدوارم امام ( عج) نیز یاور تو باشد.
به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم. گفتم: اگر می خواهید مطالعه کنید بروم. خندید و گفت: می دانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است. احساس می کنم چیزی را می خواهی بگویی، اما تردید داری.
دلم می خواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم؛ ولی در آن لحظه می خواستم موضوعی را که مدت ها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی نیافته بودم، بپرسم.
--- درست فهمیدید، ابوراجح. چرا من نمی توانم با دختری شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ شما حتی یک بار نپرسیدید که او کیست. شاید بشود کاری کرد.
با مهربانی گفت: زن و شوهر باید با هم تفاهم و همسویی داشته باشند؛ به ویژه از نظر اعتقادی و مذهبی باید مانند هم باشند تا در انجام احکام و عبادات، بینشان جدایی نباشد.
ادامه👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت چهاردهم
.......... بالای پل، زن و شوهر جوانی ایستاده بودند و به رودخانه و منظره های اطراف نگاه می کردند. معلوم بود که خیلی به هم علاقه دارند.
هیچ آرزویی نداشتم جز آنکه روزی من و ریحانه نیز مانند آنها، کنار هم بایستیم و با محبت به هم لبخند بزنیم و از هر دری صحبت کنیم.
از بالای پل، قسمتی از ساختمان دارالحکومه پیدا بود. نمی دانستم قنواء برای روز بعد چه نمایشی ترتیب داده است. نسیم خنکی می وزید. رودخانه مانند خطی نا منظم بود که بین خانه های حلّه و نخلستان های انبوه کشیده شده باشد.
ابوراجح لبخند زنان گفت: تو خبر داری که سابقه ی مذهب ما بیشتر از مذهب های شماست؟
با تعجب پرسیدم: یعنی چنین چیزی وجود دارد؟
خندید و گفت:
بنیان گذاران مذاهب چهارگانه اهل سنت که احمد حنبل، شافعی، مالک و ابوحنیفه نام دارند، تقریبا" پس از یک قرن که از هجرت پیامبر(ص) گذشته بود، به دنیا آمده اند. معلوم می شود که حداقل در قرن اول هجری، مذهب های چهارگانه وجود نداشته اند. مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی می کرده اند از پیروان مذهب های چهارگانه، قدیمی تر و پر سابقه ترند و اگر این مذهب ها به وجود نمی آمدند، مردم همچنان مسلمان بودند.
پرسیدم: مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟
گفت: از زمان پیامبر(ص) و با خواست خود ایشان.
گفتم: شما به راست گویی و درستکاری معروف هستید و من هم می دانم که این طور است؛ اما آیا آنچه می گویید حقیقت دارد؟
به نرده پل تکیه داد و گفت: بله، همان طور که این رودخانه و این پل، وجود دارند، آنچه را به تو می گویم حقیقت دارد. پیامبر(ص) مسلمانان را به پیروی از اهل بیت(ع) خود دعوت کرد و فرمود:
《 من در میان شما دو چیز گران بها می گذارم: کتاب خدا و اهل بیتم. آنها از هم جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض کوثر به من بپیوندند》.
ما شیعیان از پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) او پیروی می کنیم. خود پیامبر(ص) فرمودند که اهل بیت(ع) ایشان، علی(ع)، فاطمه( س)، حسن( ع) و حسین(ع) هستند. راستی هاشم، تو چیزی از ماجرای 《غدیر خم》 شنیده ای؟
--- تنها می دانم شما شیعیان، عیدی به این نام دارید.
--- ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در معتبرترین کتاب های خود نقل کرده اند.
هنگامی که پیامبر(ص) در سال آخر زندگی اش از آخرین حج خود باز می گشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام 《 غدیر خم 》 جمع کرد و آنها را از فرا رسیدن زمان درگذشت خود آگاه نمود و پس از سفارش مجدد به همراهی با قرآن و اهل بیت(ع) خود، فرمود:《 خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مومنی هستم...》
آنگاه دست علی(ع) را گرفت و گفت: 《 آن کس که من مولای او هستم، این علی- ع- مولای اوست...》 پیامبر(ص) در جای دیگری فرموده اند:《 بدانید که اهل بیت-ع- من در میان شما، مثال کشتی نوح-ع- است؛ کسی که بر آن سوار شود، نجات می یابد و کسی که از آن دوری گزیند، غرق خواهد شد》.
شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای پیامبر(ص) در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیل های محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر(ص) داریم، چگونه انتظار داری که آنها را رها کنیم و به دیگران روی آوریم؟
آنچه ابوراجح گفته بود،چنان برایم عجیب می نمود که با وجود نسیم خنک، دانه های عرق بر پیشانی ام نشسته بود.
چند دقیقه بعد، سوار بر قایقی شده بودیم. قایقران آرام پارو می زد. قایق به آرامی سینه ی آب را می شکافت و پیش می رفت. ابوراجح گفت: می دانم که باور کردن حرف هایم برایت دشوار است؛ اما از خدا می خواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند.
چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح ادامه داد: اگر بدانی که شروع تاریخ شیعه تقریبا" هم زمان با شروع رسالت پیامبر(ص) است، بیشتر تعجب خواهی کرد.
--- چگونه؟
--- در همان سال های شروع رسالت، خدا از طریق وحی به پیامبر(ص) دستور داد که اقوام نزدیکش را به اسلام دعوت کند. او هم چهل نفر از نزدیکانش را در خانه عمویش، ابوطالب(ع)، جمع کرد و پس از پذیرایی به آنها فرمود: 《 ای فرزندان عبدالمطلب-ع- ، به خدا سوگند من در جامعه عرب، جوانی را نمی شناسم که برای قوم و قبیله اش بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، آورده باشد.
من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده که شما را به سوی او دعوت کنم》.
پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی خود را اعلام کرد. پیامبر(ص) دو بار دیگر حرف خود را تکرار کرد و باز تنها علی(ع) بود که برخاست و آمادگی خود را اعلام کرد.
ادامه👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری
🔹قسمت شانزدهم
........ قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟
--- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمده ایم سیاهچال را ببینیم.
نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید.
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم.
دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی از اتاق ها صدای ناله شنیده می شد. در گوشه ای از حیاط نیز چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهن همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. معلوم بود که شلاق خورده اند.
مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید، من رئیس زندان هستم.
--- آمده ایم سیاهچال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید.
--- بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا بعد مرا مورد مواخذه قرار ندهد.
--- اگر ایشان لازم می دانستند، اجازه کتبی می دادند. تضمین می کنم که مواخذه نخواهی شد.
--- اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟
به من اشاره کرد.
قنواء با خونسردی گفت: فرض کنید مامور ویژه ای هستند که از بغداد و از دارالخلافه آماده اند و فرض کنید از نزدیکان خلیفه اند و فرض کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.
من گفتم: و البته فراموش نکنید که در این باره نباید با کسی صحبت کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.
رئیس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.
--- اینجا زندان عادی است. سیاهچال، مخصوص مخالفان و جنایتکاران است.
از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم و به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.
با اشاره رئیس زندان، در را باز کردند.پشت آن، پله هایی بود که در میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوای آنجا واقعا" سنگین و نفس گیر بود.
پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همان جا صدای ناله ی زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ منتهی می شد.
که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه ای هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود.
هر زندانی نیز کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. زندانی ها با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه آنها بلند و ژولیده بود و لباس های اندکشان پوسیده بود و پاره.
جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم ها را آزار می داد.از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود.
--- لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید.
پرسیدم: این بخت برگشته ها همه از شیعیان هستند؟
--- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایتکاری را نیز قبل از اعدام به اینجا می آوریم.
نزدیک به صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند. همگی لاغر و رنجور بودند. نور مشعل ها چشمان گود افتادشان را آزار می داد. در دل با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی کشیده بیشتر است.
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟
آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند
--- شما کیستید؟
--- تو مرا نمی شناسی.
قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟
--- جوانی زحمتکش و درستکار است. او و پدرش رنگرز هستند.
رئیس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگرز هستند. پدرش نیز اینجاست.
--- صفوان را می گویید؟
--- بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال انداخته شده اند.
آهسته به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد.
قنواء نیز آهسته گفت: به ما چه مربوط است.
--- من به حماد مدیون هستم. یک بار که در فرات مشغول شنا بودم نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود غرق شده بودم. او و پدرش در کنار رودخانه سرگرم شستن کلاف های رنگ بودند که مرا دیدند.
...ادامه 👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری
🔹قسمت هجدهم
.......با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را مانند دفعه پیش، زیر دستار پنهان کرده بود.
با مالیدن اندکی دوده، باعث شده بود که چهره اش کمی حالت آفتاب سوختگی پیدا کند. چین و چروکی مردانه نیز، با کمک سرمه، به پیشانی و دو طرف بینی اش داده بود.
کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند که با دختری روبرو است که چند خدمتکار، کارهایش را انجام می دهند.
در حالی که سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم گفت: ساعتی پیش به دیدار حماد رفتم.
او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. از اینکه دیدم طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند، خوشحال شدم و انگشترم را به رئیس زندان بخشیدم.
--- ناراحت نباش. به جای انگشتری که از دست داده ای، آن انگشتری را که خواسته ای ، به زودی برایت می سازم.
بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه رفتن وا داشتیم تا گرم شوند.
عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. قنواء گفت: باید حماد را می دیدی.
اگر حالا حماد را ببینی، باور نمی کنی که همان جوان لاغر و رنجور و ژولیده درون سیاهچال باشد؛ همان طور که اینک کسی باور نمی کند من قنواء باشم.
در آن سوی پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم و آن گاه وقتی به فضای باز و بدون مانع رسیدیم، اسب ها را به تاخت در آوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد؛ اما من شانه به شانه اش می تاختم
زمان بازگشت، اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. قنواء پرسید: سواری را کی آموخته ای؟
--- در نوجوانی؛ آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
پس از دقیقه ای گفتم: پدرت مردی ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان، دشمنی دارد؛ اما تو امروز به دو شیعه کمک کردی.
گفت: ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت(ع) علاقه دارد.
--- چگونه چنین زن و شوهری می توانند با هم زندگی کنند؟
--- کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است؛ اما معمولا" مجبور است ساکت بماند.
--- وزیر هم ناصبی است؟
--- نمی دانم، فکر نمی کنم.
--- در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی به آن خوبی و درستکاری ندیده ام. روزی نزد او بودم که وزیر به حمام آمد تا دو پرنده ی زیبای ابوراجح را، که قو نام دارند، بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
--- توصیف آن دو پرنده زیبا ا شنیده ام. کاش می توانستم آنها را ببینم!
--- قوها درون حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند.
ابوراجح به وزیر گفت که به قوهایش علاقه زیادی دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.
سرانجام وزیر به بهانه ای واهی، آنچنان سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم او را تهدید کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرد و حاضر شده بود قوهایش را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا همچنان وزیر بماند.
پسرش، رشید را نیز واداشته که مانند او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا پیوندش با پدرم محکمتر شود. پس بدان که وزیر و پسرش از اینکه تو به دارالحکومه رفت و آمد می کنی خشمگین هستند.
هنگامی که پل در چشم انداز ما قرار گرفت، قنواء گفت: حالا که من خود را به شکل پسرها در آورده ام، باید بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.
قنواء به من فرصت نداد تا از این تصمیم منصرفش کنم. پاها را به پهلوهای اسب کوبید و چون تیری که از چله ی کمان رها شده باشد به حرکت در آمد.
خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو مواظب اسب ها باش تا باز گردیم.
مسرور سری تکان داد و رفت. کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با تعجب و حسرت گفت: این دو پرنده سفید زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم.
بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد.
--- بهتر است برویم.ما هرگز نباید به اینجا می آمدیم.
قنواء ایستاد و گفت: تو خواستی به سیاهچال بروی و من همراهی ات کردم. حالا من خواستم به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاهچال نیست.
من، حماد و صفوان را از سیاهچال نجات دادم. در عوض این دو پرنده را از تو می خواهم. تو باید آنها را از ابوراجح بخری و برایم
...ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت نوزدهم
........ صبح، موقع خوردن صبحانه، ام حباب به من گفت: خوشحالم که می بینم پس از مدتی، امروز با اشتها صبحانه می خوری و حالت بهتر شده است.
گفتم: کاش می رفتی و بار دیگر از ریحانه برایم خبری می آوردی.
--- فکر می کردم ریحانه را فراموش کرده ای. به هر حال من به خانه آنها نخواهم رفت.
--- باید بروی.
--- نمی روم. کار بی فایده را باید رها کرد.
--- لازم هم نیست بروی. شوخی کردم. من و پدربزرگ، روز جمعه به خانه شان خواهیم رفت.
--- باور نمی کنم. برای چه؟
--- می توانی از پدربزرگ بپرسی.ابوراجح ما را دعوت کرده.
--- مرا دعوت نکرده؟
--- نه.
--- چه بد!
--- اتفاقا" این طور بهتر است. اگر ریحانه و مادرش تو را با ما ببینند می فهمند که من، تو را آن روز به خانه شان فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به ریحانه علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه شان دعوت کرده پشیمان می شود.
--- علاقه ای که نتوان آن را اظهار کرد، به چه دردی می خورد؟ تا کی می خواهی به این بازی بی نتیجه ادامه بدهی؟ به خاطر ریحانه قنواء را هم از دست خواهی داد.
جوابی نداشتم به او بدهم. با وجود این احساس می کردم که میهمانی روز جمعه، تغییری در وضعیت من و ریحانه ایجاد خواهد کرد.
قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند. میمون ها لباس های ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند. اتاق تغییری نکرده و همچنان خالی بود باز هم از وسایل کار من، خبری نبود. مطمئن شدم که مرا برای کار به دارالحکومه دعوت نکرده اند.
بدون آنکه حرفی بزنم، از اتاق بیرون آمدم تا باز گردم. قنواء به سرعت، خودش را به من رساند و گفت: صبر کن هاشم.
به حرفش توجهی نکردم و خودم را به پله ها رساندم. قنواء به نگهبانی که پایین پله ها ایستاده بود، اشاره ای کرد. نگهبان جلوی پله ها ایستاد و راهم را بست. به طرف قنواء چرخیدم و با خشم نگاهش کردم. آهسته گفت اینجا برای صحبت، مناسب نیست.
از پله ها فاصله گرفتیم و به طرف نرده هایی که مشرف به حیاط بود، رفتیم.
--- قرار بود امروز مشغول کار شوم؛ اما هیچ خبری از وسایل و ابزار نیست.
دیگر خودم هم نمی دانم برای چه به دارالحکومه می آیم و می روم.
قنواء به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت: فرض کن نمایشی در کار است و از تو دعوت شده در این نمایش، بازی کنی.
من به خاطر تو حماد و پدرش را از سیاهچال نجات دادم. آیا این به عنوان سهمی از دستمزدت، منصفانه نیست؟
--- از تو متشکرم که آنها را از آن دخمه بیرون کشیدی. باور کن من به تو احترام می گذارم. دوست داشتم خواهری مانند تو داشته باشم. ولی خوب است به من بگویی من تا کی باید به دارالحکومه بیایم و کاری انجام ندهم؟ اگر کاری انجام نداده باشم، دستمزد هم نمی گیرم.
--- بسیار خوب، امروز قبل از آنکه بروی به تو خواهم گفت. اکنون به دیدن حماد و پدرش می رویم.
مانند دفعه قبل، از راهروی نیمه تاریک و در چوبی کلفتی که بست های فلزی و گل میخ های بزرگی داشت گذشتیم و به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد.رئیس زندان با خوشرویی ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.
دقیقه ای بعد، صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آنها،:رئیس زندان برخاست و گفت: اگر اجازه بدهید، شما را تنها می گذاریم.
او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان مرد چهارشانه و خوشرویی بود. او مرا در آغوش کشید و تشکر کرد. حماد نیز چنین کرد و مانند پدرش با نوعی کنجکاوی به من نگریست. معلوم بود می خواهند بدانند که من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام. همه روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود. صفوان آهی کشید و گفت:
هر چند از شما متشکرم که ما را از سیاهچال نجات دادید، اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می بردند نمی توانم خوشحال باشم. کاش می توانستم حداقل این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم.
قنواء به شوخی گفت: اگر خیلی ناراحت هستید، شما را به آن پایین باز خواهیم گرداند.
حماد گفت: من حاضرم به سیاهچال برگردم و به جای من، پیرمرد بیماری که آنجاست آزاد شود.
حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه ی زنجیر روی مچ دستهایش دیده می شد. قنواء از او پرسید: به راستی حاضری این کار را انجام دهی؟
--- من هنوز می توانم سیاهچال را تحمل کنم؛ ولی آن پیرمرد نمی تواند.
خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر۰ را از دست و پا و گردن نحیف او بر می داشتند و پس از حمام بردن و لباس تمیز پوشاندن، به نزد بستگانش باز می گرداندند.
صفوان صحبت را عوض کرد و رو به من و قنواء گفت: ما چگونه می توانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟
...ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
قسمت بیستم( بخش اول)
....... با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.
ایستاد و گفت: مسرور دیگر کیست؟ کجاست؟ چه کمکی باید بکنم؟
به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف در دارالحکومه پیش می رفت، نشانش دادم.
--- مسرور همان است که دیروز او را در حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است.
قنواء پرسید: نگرانی تو برای چیست؟ یعنی آمدن او به دارالحکومه اهمیتی دارد؟
--- یکی را بفرست او را باز گرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده.
شاید ابوراجح او را دنبال من فرستاده. اگر این طور است چرا کسی به من خبر نداده؟ احتمال هم دارد برای کار دیگری آمده باشد. نمی دانم چرا دیدن او در اینجا نگرانم کرده.
آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش می کنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: لزومی ندارد او را باز گردانیم. یکی را می فرستم بیرون دارالحکومه، تا از سندی بپرسد که مسرور برای چه به اینجا آمده بود. از یکی - دو نگهبان دیگر نیز سوال می کنیم.
--- از هردوی شما متشکرم.
آنها رفتند نتوانستم در اتاق بمانم. بیرون از اتاق، در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.
دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، همان قدر می توانست مرا دچار شگفتی کند که دیدن مسرور. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا به حساب می آمد.
پس چگونه او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات ابوراجح آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید ترجیح می داد آن را به من بگوید.
احتمال هم داشت اصلا" موضوع مهمی در کار نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه باز گشتند. چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند مسرور با وزیر کار داشته است. مسرور گفته که باید خبر بسیار مهمی را به اطلاع وزیر برساند
امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند.
دلشوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق با من بود که نگران شوم. یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته است؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را کشف کنم. حس می کنم چیز نا خوشایندی در جریان است.
قنواء گفت: از وزیر چیزی دستگیرمان نخواهد شد. باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت: او معمولا" همراه پدرش است. و در کارها کمکش می کند.
هر سه از پله ها پایین رفتیم و پس از گذشتن از عرض حیاط، به سوی ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتوی فراوانی داشت. ده ها نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و کارهای اداری و دفتری را انجام می دادند.
جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از این افراد دو- سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن در ایستاده بود.
قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه ی آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره ی پر آبله خود را نشان داد. او با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد و از دریجه فاصله گرفت. قنواء به سوی ما آمد و گفت: بیرون از اینجا با رشید صحبت خواهیم کرد.
از همان را که آمده بودیم بازگشتیم. موقع بیرون رفتن از ساختمان، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کیستند که نگهبان ها چنین با تحقیر با آنها رفتار می کنند؟
--- نمی دانم. شاید دسته ای از راهزنان هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره آنها اصلا" شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک تر بنشینند.
پیرمردی خوش سیما در میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود و زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که وی به من خیره شد و لبخند رقیقی روی لبهایش نشست.
کنار آب نمای که میان حیاط بود، ایستادم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی که درون هم قرار داشت، چون پرده نازکی که آویخته باشد فرو می ریخت.
در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه گلهای رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه های دزدکی اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیستم(بخش دوم )
.......... حالا می فهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود، برایت مهم است.
آمدن مسرور به دارالحکومه نیز به همین دلیل باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده.
حالا نوبت رشید بود که تعجب کند.
--- پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟
گفتم: بله، خبر داریم و می دانیم ساعتی پیش با پدرت صحبت کرده است.
رشید سری به تاسف تکان داد و به من گفت: همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفته اید. نمی دانستم چطور این را بگویم.
همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید منظورت چیست؟ چه خطری؟
رشید بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم.
پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: داستانش مفصل است.پدربزرگ مسرور ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، صاحب حمام ابوراجح شود. نقشه آنها این بوده که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، با کمک پدربزرگش با توطئه ای ابوراجح را به سیاهچال بیندازند و دارایی اش را در اختیار بگیرند. قرار بود این کار چنان انجام شود که ریحانه متوجه نشود.
باورکردنی نبود. پرسیدم: تو اینها را چگونه فهمیدی؟ ابوراجح نیز نمی داند که پدربزرگ مسرور ناصبی است.
گفت: چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم و به این چیزها پی بردم.
آن قدر احمق است که زود سفره دلش را برایم باز کرد.
گفتم: می دانستم که قصد دارد به خاطر حمام با ریحانه ازدواج کند؛ اما تصور نمی کردم این قدر پلید باشد که بخواهد ابوراجح را که به جای پدرش است از میان بردارد.
حیف آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و پدربزرگش کرده!
رشید گفت: مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح بارها در حمام، از صحابه پیامبر(ص) بدگویی کرده و دشمن سرسخت او و حاکم است.
به این هم اشاره کرد که ریحانه دختر با سوادی است و در خانه شان زن ها را علیه حکومت تحریک می کند.
--- لعنت بر این دروغ گوی خیانت کار!
--- و اما آنچه در باره تو گفت.
--- در باره من؟
--- بله او از اینکه به دارالحکومه می آیی اطلاع داشت. گفت که به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی.
البته پدرم به او القا کرد تا این حرف ها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء، دو نفر از شیعیان را از سیاهچال به زندان عادی انتقال داده اید.
وقتی این را به مسرور گفت، مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته و تو با گول زدن قنواء، آن را انجام داده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو بدهد.
به قنواء نگاه کردم و گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی چیده اند! ابوراجح اصلا" خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم.
تنها به او گفته ام که دختری شیعه را دوست دارم. او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم.
--- ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه تو و پدربزرگت، ابونعیم به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را خواستگاری کنید.
--- حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاهچال بزنم و از صفوان و پسرش حماد خبری به دست آورم. هیچ کس نمی دانست که آنها زنده اند با مرده.
من هم چنان کردم و با قنواء به آنجا رفتیم. بر خلاف انتظارم و به گونه ای غیر قابل پیش بینی، قنواء دستور داد تا آنها را به زندان عادی منتقل کنند.
هنگامی که ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاهچال با خبر شد، به پاس قدردانی، از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه میهمان آنها باشیم. همین.
رشید گفت: من اطمینان دارم که تو راست می گویی؛ اما جرمی کمتر از این هم برای ثابت شدن اتهام جاسوسی و سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و نجات دادن شیعیان از سیاهچال کافی است.
بی شک پدرم پس از این اتهام، ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب، حاکم را نیز به قتل برسانی. به این ترتیب، او تو را از میان برخواهد داشت تا موضوع ازدواجت با قنواء کاملا" منتفی شود.
از سویی، چون کینه ابوراجح را به دل دارد، او را نیز نابود خواهد کرد و ریحانه و مادرش را به سیاهچال خواهد انداخت.
حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش، پدرم را بیش از پیش به خود نزدیک خواهد ساخت و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده به ازدواج با من مجبور خواهد کرد.
دیگر توان ایستادن نداشتم. این بار من روی دیواره حوض نشستم. وزیر یک شیطان واقعی بود.
با آلت دست قرار دادن مسرور، کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود. شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری در فکر آن بود که سرانجام حاکم را نیز از میان بردارد و خود به جای او بنشیند.
رشید گفت: من دیگر باید بروم.
قبل از رفتن، خطاب به من گفت: توصیه می کنم قبل از آنکه دستور دستگیری ات صادر شود، از این شهر بروی و در جایی پنهان شوی.
پرسیدم: پدرت در باره ابوراجح چه تصمیمی گرفته است؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و یکم
........برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میان بری را که از میان نخلستانی کوچک می گذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم؛ لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد.
دلم می خواست وارد حمام که می شدم، یقه مسرور را بگیرم و در مقابل حیرت و تعجب ابوراجح، او را نقش بر زمین کنم و مجبورش سازم به خیانتش اعتراف کند.
از خشم، دندان قروچه می کردم و می دویدم. کمترین مجازات او آن بود که جلوی ابوراجح رسوایش کنم.
در این صورت، آرزو می کرد کاش زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید. عکس العمل ابوراجح برایم غیر قابل پیش بینی بود.
بعید نبود که به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد.
به حمام که رسیدم از آنچه دیدم یکه خوردم. در حمام بسته بود. چند مشتری، جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را با صدا درآوردم.
یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هرچه در زدیم، کسی جواب نداد.
از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست؟
دست سیاهش را زیر دماغش کشید و گفت: اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد هم مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند.
مشتری ها که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند ناراحت بودند و غرولند می کردند. مسرور با خنده به آنها گفت:
《 نه تنها این دفعه از شما پول نگرفتم، بلکه دفعه بعد هم بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم》.
آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس که آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.
پیرمرد به سوی مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد.
آنها رفتند. پیرمرد باز گشت و گفت: این بار سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟
ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت:《 حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر》.
می توانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هرچیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را در جای امنی پنهان کند.
چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم.
چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم. کاملا" دست و پایش را گم کرده بود.
گفت: فکر می کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه بر می گشتی آنها را ندیدی؟
گفتم: من از راه میانبر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند نتوانستم آنها را ببینم.
به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم، تو در خطری. باید همین حالا حلّه را ترک کنی و بروی.
می دانستم چقدر برایش سخت است که این حرف را بزند. دوری من برایش خیلی دشوار بود با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود که فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، پدربزرگمدر انباری را کاملا" بست.
در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها مقداری قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود.
--- هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس ؛ فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس.
طبیعی بود که در آن شرایط، پدربزرگ تنها و تنها به فکر نجات جان من باشد.
او از شدت علاقه ای که به من داشت دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانوادهاش فکر کند.
شاید هم گمان می کرد که در آن موقعیت، کاری از دست من و او برای آنها ساخته نیست. او را درک می کردم؛ ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد.
گویی چشمان نا آرامش به دنبال موشی نامرئی بود که با سرعت تغییر جهت می داد و طول و عرض انباری را طی می کرد. رفتار و حالات او نشان می داد که خطر، جدی تر از آن است که فکر می کردم. ناگهان در مقابلم ایستاد و با چشمانش که در آن فضای نیمه تاریک، مانند دو نگین درشت و درخشان، برق می زد، خیره نگاهم کرد و گفت: فهمیدم!
بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم.
در آن لحظه، گویی برای نخستین بار، معنای《 پدربزرگ》 را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم او حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری 》
🔹 قسمت بیست و دوم
.........خدا خدا می کردم که ابوراجح و خانوادهاش شهر را ترک نکرده باشند، وگرنه باید سرگردان شهرها و روستاها می شدم تا آنها را پیدا کنم. معلوم نبود سرانجام بتوانم آنها را بیابم.
هنگامی که خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست ماموران سمج به آنها نرسد، من چگونه می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از اینکه جست و جوی آنها نیز کار عاقلانه ای نمی توانست باشد.
ممکن بود ماموران مرا زیر نظر بگیرند و از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت.
اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.اگر دستگیر می شدند، ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاهچال می افتادند.
چگونه ریحانه می توانست آن سیاهچال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم که اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاهچال محکوم شود، من هم در کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم.
این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا اینکه ریحانه با یکی مانند مسرور ازدواج کند. از این اندیشه که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ هرچند ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفّت بار تن دهد.
او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود زندگی نمی کرد؛ اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده است. من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع پیدا کرده بود، ساکت نمی نشست.
در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه ی امید بود و گوشه ای از ذهنم را چون فانوسی در شب تاریک، روشن می ساخت، آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه می شدم. ممکن بود هنوز اینها در خانه باشند.
در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این گونه خیال کنم در هنگام فرار از حلّه، ماموران به تعقیب ما می پرداختند.
آن گاه من بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابو راجح و خانواده اش می خواستم تا وقتی من ماموران را به خود مشغول می کنم از آنجا دور شوند. ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند.از آن بالا می دیدند که چگونه من چند مامور را با تیرو گمانم از پا در می آورم.
ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در پایان مجبور می شدم شمشیرم را بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم.عاقبت بر اثر زخم های فراوان، از پای در آمدم. تردیدی نبود که در این صورت، ابوراجح، مشت بر سنگی می زد و می گفت: حیف که هیچ گاه نتوانستم این هاشم را آن گونه که بود بشناسم! او بهترین دوست من بود. ریحانه نیز اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی نیز فداکار بود.
تنها خدا می توانست سرانجامی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواهرا برای من در نظر بگیرد. برای کسی که مرگ در کمینش نشسته بود و گذشته از این، نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجام بهتری ممکن بود داشته باشد؟
وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح در میان آن قرار داشت. قلبم چنان تپید که انگار در سینه ام طبل نواختند. ور کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم.
درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پستش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود چنان خوشحال شدم که گویی همه دنیا را به من داده اند. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد.
آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هرچیز باید می فهمیدم که مسرور آنجا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟
مسرور آهی کشید و گفت: همان طور که گفتم ماندن شما در این خانه خطرناک است. ممکن است شما را هم دستگیر کنند.
--- کجا برویم؟
--- پیش از آنکه به اینجا بیایم، با یکی از دوستانم صحبت کرده ام.
چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد در فرصتی مناسب شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و سما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم.
در همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را چنین ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر میکنم سر در نمی آورم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و سوم
........ ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله از آنها حرکت کردم تا اگر با ماموران مواجه شدم، خطری متوجه ایشان نشود.
همسر صفوان از دیدن آنها خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید که من شوهر و پسرش را از سیاهچال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد.
او از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و در خطر قرار گرفتن ما متاثر شد و با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکشان را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.
دل بریدن از ریحانه و جدا شدن از او برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خدا حافظی به ریحانه گفتم: من قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم.
خدا کند بتوانم او را ببینم. شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی نیز فدا کار بودید.
شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوش بختی شما مهم است.
امیدوارم حماد و پدرش نیز به زودی آزاد شوند. هرچه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه خارج نشوید.
--- مسرور چه می شود؟
--- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.
خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.تا فردا همه بازار از آن با خبر خواهند شد. مسرور، در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه از حلّه بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم که چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، ریحانه گفت: پدرم ضعیف و لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش بکنند، زود از پا در می آید.
با این حرف و دیدن دوباره ی اشک های ریحانه، از سوالم صرف نظر کردم و پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در قرار گرفت و گفت: امیدوارم تا ساعتی دیگر شما و پدرم باز گردید و همه این ناراحتی ها تمام شود.
گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید این گونه خواهد شد.
خواستم بروم، ولی باز لختی درنگ کردم و گفتم: این احتمال هست که دیگر یکدیگر را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست دارم شما را غمگین به یاد نیاورم.
ریحانه، انگار که از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. در کوچه کسی نبود.
با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.
آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.
شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. چفیه ای را که همراه داشتم به سر انداختم و با یکی از دو گوشه آن، نیمی از صورتم را پوشاندم تا شناخته نشوم.
در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود که یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم صحبت کنیم.
این دیدار و گفت و گو، بی تردید برای ریحانه عادی بود؛ ولی برای من معنایی دیگر داشت. من داشتم برای نجات ابوراجح جان خود را به خطر می انداختم. طبیعی بود که ریحانه برای من لبخند بزند و سپاس گذار باشد.
به سرعت از کوچه ها می گذشتم. هیچ کس باور نمی کرد که من آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس دیگر از آنجا می گریخت.
اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش وهم انگیز به نظر می آمد. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید خالی بود. قوها گویی منتظر من بودند کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته آنها را در بغل گرفتم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد ذغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش.
پرسید: مسرور چه؟
گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.
--- برای چه؟
--- برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رف(طاقچه) زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید.
به راه افتادم. با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و چهارم
....... به درِ دارالحکومه که رسیدیم، دست هایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، بی درنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: در را باز کن؛ میهمان محترمی داریم.
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونه های برآمده اش، یکی از چشم هایش بسته شود. مقابلم ایستاد و راهم را بست.
--- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟
خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم.
--- خودت انصاف بده حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید.
--- حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم. راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند.
--- ِآه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکه ای بدهم. ناراحتی تو از همین است.
--- من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم می پرسم:
《سندی او به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟》 گاهی زلف یکی را انتخاب می کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم:
《 چرا از اینها که رفتنی هستند نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جایگزین زشتی های خودم کنم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد.آه، چرا! چشم هایش خوش حالت بود. سفیدی چشم هایش مانند مروارید بود.
سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود.
--- اما به تو که نگاه می کنم می بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.
همه چیزت زیبا و کامل است.نه، نمی شود گفت که چشم هایت از دندان هایت زیباتر است و یا سرت از بدنه بیشتر می ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش اینک که مرگ در انتظار توست می توانستی کالبدت را با من عوض کنی.
هیج کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است.یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه. اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد. نمی خواهی باز گردی؟
مجذوب حرف های سندی شده بودم. فکر نمی کردم آن قدر احساس داشته باشد.
--- نه.
--- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد. در هر صورت شجاعت تو را نیز می ستایم.
--- متشکرم. حالا بگذار بروم.
--- حاکم اگر سلیقه داشته باشد می گوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونی اش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد. خوب است تو را همین گونه که ایستاده ای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست.
به سلیقه قنواء آفرین می گویم.من نمی دانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛ اما او که دختر است و معمولا" در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده.
برای او هم افسوس می خورم که نمی تواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند. قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمی مانست. می گویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده.
خواستم از کنارش بگذرم که انگشت های دست هایش را در هم گره کرد و گفت: با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند، سپس برو.
گفتم: خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛ ولی افسوس می خورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه می بینی خلاصه می شود. تو نمی توانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی.
من امیدوارم در آن لحظه که می میرم و از این بدن فاصله می گیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک می بینی. این بدن پیر می شود؛ از ریخت می افتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد.
تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری
🔹قسمت بیست و پنجم
....... خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود و از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد نا خشنود بود.
پشت تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پس آن دیده می شد. کنار حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم.
زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن زمان دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی آن دیده می شد.
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را نیز از من گرفت و به سوی حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید، پدر. هیچ پرنده ای تا این اندازه ملوس و زیبا نیست.
چشم های حاکم از خوشحالی درخشید؛ اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. به اندازه کافی فرصت خواهم داشت آنها را تماشا کنم.
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم، حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد.
قو را که درون حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش نیز از کنار پرده به قوها نگاه کرد. دیوارها و ستونها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود.
سقف نیز کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی داشت؛ اما آن دو قوی سفید اکنون به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها اندکی نرم شده بود.
حاکم پاهایش را از تخت به پایین آویزان کرد و ایستاد.
--- حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح هستند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود. مرگ را به بازی گرفته بود.
کاش در شهری بودم که در آن شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسند. وقتی به ایشان گفتم که صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود به نزد پدرتان ببرید، مرا به مسموم شدن تهدید کردند.
ترس من این است که این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد سوء و شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد. جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم.
حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است.
تنبیهی نیز برای تو در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی خواهی شد. پس از آن با رشید ازدواج خواهی کرد و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا خوهی دید.
حاکم دوبار دست هایش را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت:
پدر، هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما هیچ پشت و پناهی ندارم؛ اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزویشان خواهند رسید.
اگر موجب شرمساری شده ام قول می دهم که خودم را مسموم خواهم کرد و شما می دانید که اگر چنین اراده ای کرده باشم هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد.
اکنون که من نیز قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد به حرف هایم گوش کنید.
--- نمایش را بگذار برای وقتی دیگر.
قنواء ایستاد و گفت: براین افسوس نمی خورم که به زودی خواهید فهمید این بار نمایشی در کار نبوده است. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، در یابید.
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هرگاه دیدی غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جای آن دارد که تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که او را چنین از خود می رانی؟
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو. حوصله داستان سرایی ندارم.
قنواء رو به رشید کرد و گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود.
پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است.
رنگاز روی وزیر پرید؛ ولی خود را کنترل کرد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و ششم
........ سوار بر سه اسب چابک از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.
از کنار نخلستان ها گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم. سندی با دیدن ما از چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد.
چنان می تاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد: که باید خود را به میدان برسانیم.
کوتاه ترین راه به میدان از طرف بازار بود. بی تردید ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید.
خوش بختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود گذشتیم.
صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید و آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند.
بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم. از یکی - دو کوچه بزرگ که جوی آبی در میان آنها جریان داشت، گذشتیم. زن ها، دخترها، بچه ها و پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های فوقانی به کوچه و دوردست نگاه می کردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. ناگهان با رسیدن به میدان با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در برگرفته بود. سکوتی مرگبار حاکم بود. در میان میدان، بر فراز سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. لابد داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد.
جلاد مانند غولی بی شاخ و دم در کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سر ابوراجح به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را در دل شکر کردم.
نمی دانستم که ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. وقتی به جمعیت خاموش نزدیک شدیم، من و رشید فریاد زدیم: بروید کنار، راه را باز کنید.
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به سوی سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.
قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
هنگامی که به سکو رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد.
رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید.
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ بر سر گذاشته بود، دستش را بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟
قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟
قاضی مانند بازیگری که نمایش می دهد، دست هایش را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم آماده اجرای حکم است و جلاد به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد می توانم محکوم را رها کنم.
در همین موقع از میان جمعیت سنگی پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند. قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگ نیز در میان جمعیت بود و مانند دیگران می خندید و شادمان بود.
رشید نیز به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. من تنها نگران ابوراجح بودم. سرش همچنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد.
اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به سوی من بیاورند. آنها ابوراجح را به سوی من آوردند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم.
با یک دست ابوراجح را به سینه ام فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت دوباره باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم، پدربزرگم خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد.
به او گفتم: من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید طبیبی کاردان و با تجربه با خود به خانه بیاورید.
قنواء که پشت سرم می آمد پیاده شد. اسب خود را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت.
قبل از آنکه وارد کوچه شویم، قنواء از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند. رشید و چند نفر دیگر به نگهبان هاکمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه بشویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت بیست و هفتم
.........ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همین طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط خانه شدم.
--- چه کار می کنی هاشم؟
این کیست؟ چرا لباسش خون آلود است؟
--- آرام باش ابوراجح است.
--- ابوراجح؟ به خدا پناه می بدم!
ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد به قنواء خیره شد.
--- این دیگر کیست؟
--- من قنواء هستم.
--- خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورت او نیز وحشت نکن.
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خواباندیم. چفیه را که از روی صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
--- چه بلایی بر سرش آمده؟
قنواء گفت: آرام باشید، چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند و می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که ما او را دزدیدیم و به اینجا آوردیم، همین.
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک کن. قنواء نیز به تو کمک می کند.
ام حباب رفت، قنواء پرسید تو چه کار می کنی؟
--- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می روم. آنها نگران ابوراجح هستند.و از طرفی خیال می کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و آنها را دستگیر کنند.
--- آنها را به اینجا می آوری؟
--- چاره ای جز این نیست. بهتر است در این لحظات، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود. و نفس های عمیق می کشید.
قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت: بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:
کیست؟
گفتم: منم هاشم. نترسید. در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدن من خوشحال شدند. ریحانه پرسید: از پدرم چه خبر؟
گفتم: او اینک در خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ اما ریحانه ناگهان به من خیره شد و پرسید: حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟
سعی کردم لبخند بزنم.
--- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری و تهدیدی در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی....
نتوانستم جمله ام را تمام کنم! چه می توانستم بگویم.
مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
--- فقط کمی.... فقط کمی آزارش دادند.
ریحانه پرسید: منظورتان شکنجه است؟ پدرم را شکنجه داده اند؟
--- متاسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه مانند آنکه از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: اعدام؟ به این سرعت؟
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست تا سوار بر اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.
من هم چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود، قدم هایشان را در حد دویدن، تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم. گوشه حیاط اصطبل کوچکی بود. اسب را به آنجا بردم. اسبی که پدربزرگم برده بود نیز آنجا بود. چند نفری که لابد از ماجراهای آن روز با خبر بودند به سویم آمدند.
مرا در آغوش کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم: ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت: پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقه بالا بردند
می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده و خون فراوانی هم از بدنش رفته است. نمی خواهم ناراحتت کنم ، اما هیچ امیدی نیست.
ام حباب با گوشه روسری اشک چشمش را پاک کرد. به قنواء گفتم: خانواده ابوراجح و مادر حماد الآن از راه می رسند. لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم. این جمعیت را ببین. از الآن قیافه عزادارها را به خود گرفته اند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.
چنان که ام حباب نشنود، گفت: می توانستم قبل از آمدن تو بروم؛ ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم.
--- فکر خوبی است؛ اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران رو به رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و هشتم
........ پاهای ابوراجح رو به قبله بود. ریحانه و مادرش دوطرف بسترش نشسته بودند و زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود.
جز همسر صفوان و یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید. دیر وقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید.
ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چگونه می توانم شما را رها کنم و بروم؟
مادر ریحانه گفت: از قضای الاهی گریزی نیست. هرچه باید بشود خواهد شد. ما راضی به رضای او هستیم.
--- در هر صورت من اینجا هستم.
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا" بیهوش است؟
طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید؛ اما زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانشان را بشنود.
--- همسر ابوراجح و دخترش چند ساعتی است که کنار بستر او نشسته اند و اشک می ریزند. خواهش می کنم ترتیبی بدهید که بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند.
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.
مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم که با شوهرم چه کرده اند و او از ضربه های چماق و تازیانه چه کشیده و اینک در چه حالی به سر می برد، آتش می گیرم.
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از مو از بینی اش گذرانده اند. طنابی به گردنش انداختند و سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند.
وقتی به این صحنه فکر می کنم نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(س) دختر بزرگوار حضرت علی بن ابیطالب (ع)، می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش حضرت فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص) را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش علی(ع)، ریسمان انداختند و او را به سوی مسجد کشیدند. هنگامی که یقین داریم که خدا شاهد است و امام زمان(عج)، خود را در غم و اندوهمان شریک می داند، تسکین می یابیم.
گویی ریحانه این حرفها را زد تا به مادر خود آرامش بدهد. روحانی شیعه ای که گوشه اتاق مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند و نبضش را بگیرد.
بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید که اگر ابوراجح در واقع بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج خواهد برد.
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند.
روحانی سجادیه اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب نیز طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب های او را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمانی خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ.
--- زن ها کجا هستند؟
--- در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند.
پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
--- تو هم برو و اندکی استراحت کن. روز غم انگیزی را پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد!
پیش از اینکه به اتاق خودم بروم ، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز می خواند.
لب ها و بینی ابوراجح همچنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشم هایش تیره شده بود. کنارش نشستم.. با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم شده بود و دیگر صورتش مانند قبل، کشیده به نظر نمی آمد.
وجود ابوراجح برایم مانند چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده است.
صمیمیت او به گونه ای بود که احساس می کردم مرا بیشتر از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. می ترسیدم صبح با ناله و فغان ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم که پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند.
افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء به نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد.
نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است.
ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن سوی اتاق، مشغول خواندن قرآن بود.
روحانی نیز در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده است و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد.
به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را گشود. آن قدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. اندکی لب های به هم چسبیده اش را از هم باز کرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و نهم
..........دربسترم نشستم. پدربزرگ آمد و کنارم نشست و پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم که ریحانه را دوست داری. دختر بی مانندی است؛ اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است.
ما با شیعیان حلّه برادریم؛ ولی دو برادر هم گاهی فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند.
دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که تو به تشیع گرایش پیدا کنی. من از چنین چیزی وحشت دارم.
در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه کاری نداشته باشی.
مثلا" این قنواء چه عیبی دارد؟ هر چند به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برای تو باشد.
خمیازه ای کشید و ادامه داد: کار امروزت خیلی عالی بود! افتخار می کنم که چنین شجاع هستی
اگر به توصیه من عمل کرده و پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدامکرده بودند و تو و خانواده اش نیز تحت تعقیب بودید.
همه به خاطر نوه ای چون تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی.
احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که تو را دارم. گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این موقع جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین بود که گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرفهایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند.
--- بیچاره حالا خودش بیش از همه به کمک احتیاج دارد.
--- نه، پدربزرگ! آنکه وضعش از همه بدتر است، من هستم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه سرانجام ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود.
همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش دوباره امید به زندگی را باز می یابد. این من هستم که باید با دردهای خود بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند.
--- من حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و به میزان وزنش در کفه دیگر، جواهرات بزارم تا او به همسری تو درآید؛ ولی من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری بکنیم.
چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به قسمت فروشگاه مغازه بیایی و کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند. اگر او را پس از سالها ندیده بودی، چنین نمی شد.
اندیشیدم: ریحانه اینک در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته است و لابد گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد.
توی دلم گفتم: تو چقدر به او نزدیکی، ولی او به فاصله خورشید تا زمین از تو دور است و دست نیافتنی.
--- احساس ناتوانی و شکست می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می بری رها کنم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: ناراحت نباش پدربزرگ. بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت بی تابی می کنند.
شایسته نیست من چنین خودخواه باشم. پدربزرگ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. هنگامی که چنین درمانده هستیم، بهتر است به خدا توکل کنیم. من تو را به خدا می سپارم و خوش بختی ات را از او می خواهم.
امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم.
به پدربزرگ خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مردن صحبت نکنید. ابوراجح را دارم از دست می دهم؛ دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا فرزندان مرا تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی را به آنها بیاموزید.
پدربزرگ خندید و گفت: من خیلی دلم می خواهد.
--- دیشب همین جا درخواب دیدم که من و شما و ابوراجح و ریحانه و مادرش در میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم با خودم فکر کردم که چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم.
امشب بیش از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز دور می بینم. کاش هیچ گاه از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار خواهم شد. روز سختی را پشت سر گذاشتیم؛ خدا می داند چه روزی را پیش رو خواهیم داشت.
پدربزرگ برخاست و گفت: آری، تو با سربلندی، روز سختی را پشت سر گذاشته ای، بهتر است سعی کنی بخوابی. امیدوارم فردا را نیز با سربلندی پشت سر بگذاری. زندگی به من یاد داده که صبر داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا پی کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را بیاموزی و می دانم که می توانی.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی ام
....... هاشم!..هاشم!
از خواب پریدم.همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم.
آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می خندید.
-- بیدار شو فرزندم!
چشم هایم را مالیدم. نه اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. او لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت.
حتی در کودکی او را آن گونه خوشحال ندیده بودم. راست نشستم و گفتم:
عجیب است. دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام.
ریحانه گفت: تو واقعا" بیدار شده ای.
-- اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. چطور چنین چیزی ممکن است؟ حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشیدند و از گونه های ریحانه روی چادرش فرو افتادند.
-- حالش کاملا" خوب است. همان طور که مدتی پیش در خواب دیده بودم.
باز در بستر دراز کشیدم و گفتم: حال دیگر یقین کردم که دارم خواب می بینم. خدا کند چند ساعتی در این خواب خوش بمانیم!
پدربزرگ دستم را گرفت و کشید.
-- برخیز، از شدت خستگی داری مهمل می گویی.
مجبور شدم بنشینم. ریحانه گفت: برخیز برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هرچند باور کردنی به نظر نمی رسد، ریحانه ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود صدای صلوات به گوش می رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.
-- اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا" خوب است؟
شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشک ریختن خود را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او چنین خوشحال باشد.
-- بله پدرم هیچ گاه به این خوبی و سلامت نبوده.
پدربزرگ گفت: راست می گوید. باورش سخت است؛ ولی واقعیت دارد.
-- پس من بیدارم و حال ابوراجح نیز خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟
ریحانه گفت بیایید برویم تا ببینید.
اندک اندک از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو می رفتم.
-- صبر کنید، چگونه او سلامت خود را باز یافته؟
ریحانه گفت: باید جواب سوال را خودتان بدانید. مگر شما نبودید که به پدرم پیشنهاد کردید از امام زمان(عج) یاری بخواهد؟
(التماس دعا)
سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟
گریه بر ریحانه غلبه کرد. صورتش را در چادر پنهان ساخت و سر تکان داد. پدربزرگم گفت: آنچه اتفاق افتاده یک معجزه است. تنها می تواند کار آن حضرت باشد و بس.
بلند خندیدم.
-- چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش مرا نصیحت می کردید که....
نگذاشت حرفم را تمام کنم. گفت: آنچه را گفته ام فراموش کن. اکنون می گویم: 《جانم به فدای او باد》 افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام》
😭😭😭😭😭😭😭😭
ریحانه گفت: خدا را شاکر باشید که سرانجام، امام و مولای خود را شناخته اید.
-- حق با توست، دخترم. ساعتی پیش افسوس می خوردم که ابوراجح در حال گمراهی خواهد مرد. اکنون دریغ می خورم که خود، عمری را به پیمودن بی راهه گذرانده ام؛ اما از اینکه عاقبت راه راست را یافته ام، خدا را سپاس می گویم.
بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟
ریحانه لبخندی زد و ساکت ماند. پدربزرگم مرا به جلو راند و گفت:
بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی.
از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری شده بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه نیز داخل شدیم.
روحانی و طبیب در حال دعا خواندن بودند و بی شک نفر سوم که در سجده بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح.
زن ها که گوشه ای نشسته بودند با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال تر بود. در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد.
به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و چفیه ای بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینم. دقیقه ای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: پدر، هاشم کنارتان نشسته.
ابوراجح به خود تکانی داد و آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید.
-- سلام هاشم.
دهانم از حیرت وا ماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنگ و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخندی زد و گفت: جواب سلامم را نمی دهی؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و یکم
........ روز پر ماجرایی را گذراندیم. هنگام طلوع آفتاب، صدها نفر برای تشیع جنازه ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ی ایوانِ طبقه ی بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد. غریو شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح نیز بر روی ایوان رفت و آنچه را اتفاق افتاده بود برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک ریختند و شادی کردند.
تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفا یافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را درمیان جمعیت دیدم.او را کاملا" فراموش کرده بودم. به ابوراجح خبر دادم. گفت: من او را بخشیدم. به او بگو به سر کارش باز گردد و بیش از پیش به پدربزرگش احترام بگذارد.
از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم؛ چشم هایش گرد شد. همچنان کنارش ایستاده بودم که ابوراجح به روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتن او اطمینان پیدا کنند.
مسرور وقتی ابوراجح را به شکل و شمایل تازه اش دید به زانو درآمد و زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت: به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت خواهم کرد و پس از این هرگز از من خطایی نخواهد دید.
هنوز روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادرش نیز در میان آنها بودند. آنها پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتن او از زبان خودش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
ظهر هنگام، دیگر در حلّه کسی نبود که از آن واقعه با خبر نشده باشد.
طبق خبرهایی که می رسید، صدها نفر شیعه شده بودند. ابوراجح به من گفت: از خدا می خواهم که برکت های این کرامت را بیشتر کند.
گفتم: بی گمان مرجان صغیر نیز از این معجزه غیر قابل تردید با خبر شده است. خیلی دلم می خواست قیافه اش را می دیدم.
--- امیدوارم پس از این، دست از سر شیعیان بردارد.
به چهره درخشان و مهربان ابوراجح خیره شدم و گفتم: خوش به سعادتت، ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان(عج) داری، گرفتی.
امروز در حلّه، همه از تو حرف می زنند. نام تو نیز مانند نام اسماعیل هرقلی در تاریخ خواهد ماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه خواهد خورد و بر تو درود خواهد فرستاد.
-- اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را رها کند، بر تو ثابت خواهد شد که چگونه مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان خود را بر طرف می کند. اگر چنین شود شادی شیعیان حلّه کامل خواهد شد.
-- در این صورت، تو محبوب ترین انسان حلّه خواهی بود.
-- شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. در این صورت، من وسیله ای بیش نیستم و نباید به خودم مغرور شوم.
بنابراین اگر امروز کسی محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان(عج) است.
مانند همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
پس از خواندن نماز و خوردن ناهار، هنوز استراحت نکرده بودیم که اسب سوارانی از سوی دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت: که مرجان صغیر او را به دارالحکومه فرا خوانده است.
پدربزرگ گفت: هر کس می خواهد ابوراجح را ببیند باید مانند دیگران به اینجا بیاید.
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می روم.
-- شاید حاکم قصد سوئی دارد.
-- نگران نباشید مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.
-- پس ما هم با شما می آییم.
-- تنها هاشم را با خود خواهم برد.
از اینکه از جمع دوستانش، مرا انتخاب کرده بود، بسیار خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی گنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم.
سواران، که رشید نیز در میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من، سوار دو تا از اسب ها شدیم و با سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.
رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته است. ابوراجح به گرمی از رشید تشکر کرد.
در راه، هر کس ابوراجح را می شناخت، زانویش را می بوسید و یا دستش را به لباس او می کشید.
در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم: حالا که معلوم شده خواب ریحانه، الهامی راست و واقعی بوده، میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار شما ایستاده بوده کیست. آن طور که شما گفتید، او را در آن خواب، شوهر آینده ی ریحانه معرفی کرده اند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹 قسمت سی و دوم(بخش اول)
........ حاکم روی سریرش نشسته بود. تنها وزیر نزد او بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد.
وزیر نیز در اطراف ابوراجح چرخید و خوب او را روانداز کرد. هر دو چنان مبهوت شده بودند که فراموش کردند جواب سلاممان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای!
ابوراجح گفت: در زمان پیامبر(صلواتاللهعلیه وآله) نیز کسانی بودند که چون معجزات او را می دیدند، می گفتند آن حضرت، سحر و جادو می کند.
-- اگر عصای حضرت موسی(علیهالسلام) را در اختیار داشتم، آن را می انداختم تا اژدها شود و اگر سحری در کار است، تو را ببلعد.
-- من خود عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه ی پندارهای باطل را می بلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش نشست. کاملا" گیج شده بود. وزیر نیز دست کمی از او نداشت.
ابوراجح گفت؛ دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاهچال ها به بند کشیده شده اند، رها سازید. ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر(صلواتاللهعلیه وآله) است.
پس از دقیقه ای سکوت، حاکم به وزیر گفت: تو چیزی بگو.
وزیر گفت: قدرت شما و حتی قدرت خلیفه در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است.
من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما با شیعیان بی گناه بد رفتاری می کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم.
حال قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عجلاللهفرجه) قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند.
باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امام آنها احترام گذارید.
ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران خود، در صلح و صفا زندگی می کنند. اگر بین ما اختلاف ایجاد شود، مقام شما متزلزل خواهد شد.
به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده ایم بگذرد.
حاکم به ابوراجح گفت: خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی(عجلاللهفرجه) می نشستم.
قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد که سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند.
به وزیر گفت: تو نیز برو و شیعیان دربند را آزاد کن. همگی را به حمام ببر و لباس مناسبی بپوشانید و به هر کدام که می پذیرند، پنجاه دینار بدهید.
با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت؛ تو اینک مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟
ابوراجح گفت: من مردی حمامی هستم و آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.
مولایم به من فرمود:《 از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن》.
قصد رفتن داشتیم که حاکم به ابوراجح گفت: از کجا معلوم که امام زمان (عج) شما تو را شفا داده باشد؟ من فکر می کنم که پیامبر(ص) بوده است.
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندان های زیبای خود را که چون مروارید می درخشیدند به نمایش گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت، نام و کنیه پیامبر( ص) است.
از حیث آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مرد به رسول خدا(ص) است. من که موفق به زیارت مولایمان شده ام، انگار پیامبر(ص) گرامی اسلام را نیز زیارت کرده ام.
فراموش نکنید که آن حضرت، فرزند پیامبر(صلواتاللهعلیه وآله) است و تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد. هر کس به پیامبر(صلواتاللهعلیه وآله) علاقه دارد، نمی تواند به امام زمان(عجلاللهفرجه) ما مهر نورزد.
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان اداری همراهی کردند. موقع خدا حافظی، حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه می کردند و دست به لباسش می کشیدند، گفت: شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداری اسب را دارم و نه می توانم از آن مراقبت کنم.
بنابراین هدیه شما را می پذیرم و دوباره به خودتان تقدیم می کنم.
حاکم گفت: آیا می خواهی قوهایت را پس بگیری؟
-- اگر بگویم نه، دروغ گفته ام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راه اند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پر شوری بود. حماد و پدرش نیز در میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدن آنها اشک شوق ریخت و آنها نیز با دیدن ابوراجح، سجده شکر به جا آوردند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و دوم(بخش دوم)
...... زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟
پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》.
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد.
ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد.
پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد.
از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...
حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید.
-- اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
-- خدا که می داند.
نمی دانستم چرا آن قدر اسرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود.
-- تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است.
ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود.
بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید.
احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر شما به او بگویید که من او را به خواب دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید:《حرف غریبی است! من در اندیشه همسر دیگری هستم》.
ظرف میوه را برداشتم و پرسیدم: شما چه، آیا به او علاقه دارید؟
ریحانه با اخمی دلپذیر گفت: مرا ببخشید. بهتر است بیش از این در این باره حرف نزنیم.
در همان موقع ام حباب آمد و به من گفت: تو کجایی، هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.
ریحانه به ام حباب گفت: ابونعیم مرد نازنینی است. من از همان کودکی به او علاقه داشته ام.
از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی که گفت:《ابو نعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم؟》
-- نه
-- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و او به تو علاقه دارد.
گفتم: ساکت باش؛ او منتظر خواستگاری حماد است.
ام حباب وا رفت و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است؟
در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، برای دلداری خودم به او گفتم: باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خداوند را به خاطر هدایت شدنمان شکر نکرده ایم.
انسان زیاده خواه است. من باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم(عج) حرف بزنم. اگر ریحانه با همسر دیگری سعادتمند خواهد شد، لابد من هم با همسر دیگری خوش بختی را به دست خواهم آورد. تو این را قبول نداری؟
ام حباب لب ورچید و گفت: من قبول دارم؛ ولی تو را نمی دانم.
پس از آن، بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند، ظرف میوه را از دستم گرفت و به اتاقی که زن ها در آن نشسته بودند رفت.
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت؛ ببین ابوراجح چه می گوید.
-- اتفاقی افتاده؟
-- دلش هوای خانه اش را کرده. فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت. طاقت دوری آنها را نداشتم. گفتم؛ اگر شما بروید، دلمان خواهد گرفت. باعث افتخار ماست که شما اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما و میهمانان پذیرایی کنیم.
پدربزرگ به کمک من آمد و به ابوراجح گفت: اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه بوی حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانواده ات باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور خواهد ماند.
ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان خواهم آمد. شما امروز بیش از هر وقت دیگر برای من و مردم حلّه، عزیز هستید.
صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم به خانه خواهم رفت. همگی باید استراحت کنیم.
پدربزرگ هر طور بود آنها را برای شام نگه داشت. ساعتی پس از شام؟ ابوراجح از جا برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است.
همه برخاستند و پس از تشکر و خدا حافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها نیز از اتاقشان بیرون آمدند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و سوم
....... عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند.
عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.
پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟
--- بله، هرچند خجالت زده است.
ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم.
پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد.
ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود.
تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم.
در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند.
وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود.
ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد:
《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》
چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام.
صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم.
ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟
-- از این به بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم.
-- حالا می خواهی بروی؟
-- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم.
-- غذا چه خواهی خورد؟
-- نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم.
-- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم.
-- اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت.
-- به پدربزرگت گفته ای؟
-- تو به او بگو.
-- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد.
-- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم.
مقام حضرت، شلوغ بود بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد.
گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید.
کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا" شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم.
اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم.
دو - سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.
منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم.
خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود.
نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار قایقی شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم.
من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم و با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و چهارم
...... ایستادم.
-- سلام!
با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید.
-- سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد.
-- برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم.
-- کجا برویم؟
-- معلوم است؛ به خانه ابوراجح.
-- مگر خبر تازه ای شده؟
-- آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای.
-- از ریحانه ؟
-- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم.
-- زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد.
-- پس او کیست؟
-- او حماد است.
-- اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
-- من؟ اشتباه می کنید.
-- هیچ اشتباهی در کار نیست.
-- چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
-- او کیست؟
-- ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
-- ممکن است توضیح بدهید.
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم.
ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم.
-- می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست.
-- مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم.
خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از صاحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
-- پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟
-- آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》
ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد》.
ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت》
پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》
ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟
او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.
نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند.
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و پنج « قسمت آخر »
...... روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکر گزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم.
پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با یکدیگر لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم چقدر آرزو داشتم که روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه های شهر نگاه کنم.
ریحانه خندید و گفت: از دیروز تا به حال، هر وقت به یاد می آورم که تو ام حباب را به خانه ی ما فرستاده بودی خنده ام می گیرد.
-- زن با هوشی است. او گفت که تو به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.
-- فکر می کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر باشد؟
-- بله.
-- چه کسی؟
-- من.
با هر حرف به بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ی ریحانه، فروغ عجیبی یافته بود. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
-- می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی.
از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتم. پدربزرگم می داند که با من چه کرده ای. بارها می گفت:《 کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ی ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز!》
و حالا من می گویم چه روز فرخنده ای بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.او نمی دانست که منظور من، دختر خود اوست.
پدرت گفت که بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. او از آنچه در انتظار خودش و ما بود اطلاعی نداشت.
-- همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
-- تو چه شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه داری و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه ی شما آمدیم، سالی می گذشت که من به تو عشق می ورزیدم.
باور کردن حرف او برایم مشکل بود.
-- چگونه چنین چیزی ممکن است؟
-- یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. ناگهان تو را در جمع دوستانت دیدن که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی.
آنچه را تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که باز گشتم، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم. در تنهایی می گریستم.
-- چه می گویی، ریحانه!
-- عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب بسیار گریستم و از خدا خواستم که مهر تو را از دلم بر دارد.
ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم: پدرم قیافه کنونی اش را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. او به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن. تا سالی دیگر آنچه گفتم خواهد شد》.
وقتی برایم خواستگار آمد، ناچار شدم خوابم را به مادرم بگویم؛ اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
-- دلیل اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند:《 نباید به خوابت اهمیت بدهی؛ زیرا ازدواج تو با جوانی غیر شیعه معنا ندارد》.
-- دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم.
-- پس تو بیشتر از من رنج برده ای.
-- تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. هنگامی که آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به همان صورت که در خواب دیده بودم مشاهده کردم، دریافتم که خوابم رویایی صادق بوده و تو نیز شریک زندگی ام خواهی بود.
آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم.
آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم.
پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است.