eitaa logo
﷽‌ فاتح قلب ها
79 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
44 فایل
⚘﷽⚘ 🚩 یادمان سردار آسمانی مجموعه #سردارآسمانی، پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی 🌹، به منظور مشارکت در #انتقام_سخت راه اندازی شد. آیا در میان شما برای شهدا 🌹#ادمین جهادی پای کار که در #انتقام_سخت مشارکت نماید، یافت می شود؟ درگاه ارتباطی: @khademesardar
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ عملیات انتقام قسمت اول قطرات عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کنم و همان‌طور که به چپ و راستم نگاه می‌کنم، خودم را به داخل آشپزخانه می‌رسانم. خیلی سال است که به این کت و شلوارهای تنگ و چسبان و کله‌ی تراشیده عادت کرده‌ام. شبیه بقیه‌ی بادیگاردها یک عینک دودی به جیب جلوی کتم آویز کرده‌ام که در زمستان و تابستان همراهم است. عینک دودی را برای این به چشم می‌زنم تا کسی نتواند مسیر حرکتی چشم‌هایم را تشخیص دهد... تا بهتر از قبل همه چیز و همه کس را زیر نظر داشته باشم. به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم که عقربه‌هایش یک و سیزده دقیقه بامداد به وقت ایران را نشان می‌دهد. با دست چپم شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -شروع کنم قربان؟ سوژه داره حاضر می‌شه تا به تایم اول کلاس بدنسازی برسه. نفس‌هایم باید کاملا آرام و حساب شده باشد، خیلی خوب می‌دانم که شبیه بقیه‌ی افرادی که در این خانه رفت و آمد دارند، تحت نظر هستم پس سعی می‌کنم چند باری پلک بزنم تا تمرکز لازم برای انجام این کار حساس و سرنوشت ساز را داشته باشم. کمرم را به دیوار آشپزخانه تکیه می‌دهم، به خوبی به نقاط کور دوربین‌های مداربسته آشنایی دارم و می‌دانم که باید در کدام نقاط حاضر شوم. با هر پلکی که می‌زنم، تصویر جدیدی پیش چشم‌هایم نقش می‌بندد. تصویر آن نیمه شب خونین فرودگاه بغداد، تصویر دست از تن جدا شده‌ی حاج قاسم و عقیقی که روی یکی از انگشتان دستش می‌درخشید... تصویر کیف پول سردار... لباس خونی و گِلی... خودم برای اولین نفر بالای سر آن‌ها حاضر شدم و موبایل و بقیه‌ی وسایل شخصی حاج قاسم و ابومهدی را برداشتم تا خدایی نکرده دست نااهلش نیافتد. آب دهانم را که قورت می‌دهم، تیله‌ای درون گلویم می‌چرخد. بغض است... بغضی از جنس سکوت، از جنس حس انتقامی سرکوب شده که دو سال است خواب را از چشم‌هایم گرفته و گواه تمام آن شب بیداری‌ها، همین تیرگی زیر چشمانم است. بعد از آن که موبایل و کیف پول و بقیه‌ی لوازم حاج قاسم و همراهانش را بردشتم، اکیپی با لباس پلیس محلی عراق به محل حادثه آمدند. همان موقع به سرعت عملی که به خرج دادند، مشکوک شدم و تصاویر تمام جاسوس‌های تروریست آمریکایی را با تجهیزات خاصی که داشتم ثبت کردم. من در پس تمام اتفاقاتی که اشک رهبر عزیزتر از جانم را به روی گونه‌هایش چکاند، حاضر بودم و به دنبال شبی می‌گشتم تا از جان بگذرم و خبر خوش سال‌های طولانی عملیات اطلاعاتی و اشرافیت روی سوژه را به محضر ایشان برسانم. دستم را در جیبم فرو می‌کنم و شیشه‌ی کوچکی که درون جیبم دارم را بین انگشتانم می‌چرخانم. امشب همان شبی است که منتظرش بودم و حالا پس از دو سال می‌خواهم تا در این شب به سراغ چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی عامران ترور حاج قاسم بروم... به سراغ... نه، صبر کنید! دوباره نفس عمیقی می‌کشم... تا دستور انجام کارم صادر نشده، برای فکر کردن به گذشته وقت دارم و سعی می‌کنم تا اینجا از درون آشپزخانه‌ی چهارمین نفری که به دنبالش بودیم، با خودم و افکار پریشانم تسویه حساب کنم. صدای انفجار هنوز توی گوشم است، صدایی از جنس موشک‌های بچه‌های سردار محبوب امیرعلی حاجی زاده که یکی پس از دیگری عین الاسد را درست عین، جسد کرد. خودم تعداد دقیق زخمی‌ها و به درک واصل شده‌های نیروهای آمریکایی را گزارش کردم. من در پس تمام این تصاویر حاضر بودم و در صورت نیاز به صحنه وارد می‌شدم تا کار به مشکل نخورد. من نیروی سایه‌ی عماد و کمیل در عملیاتی که در سکوت کامل خبری و در قلب تل‌آویو به بهترین شکل ممکن انجام شد حضور داشتم. نفسم را از سینه خارج می‌کنم و به داخل اتاق سرک می‌کشم تا نگاهی به صورت نحسش بیاندازم که بی‌خیال از همه جا نشسته و وسایل تمرین امروزش را آماده می‌کند. به چین و چروک‌های روی پیشانی‌اش که نتیجه‌ی وحشتی است که بعد از سیزدهم دی ماه نود و هشت هر شب به همراهش است، خیره می‌شوم. من در این دو سال به قدری به او نزدیک بودم که تعداد کابوس‌های رعب آوری که او را از خواب شب محروم کرده را نیز در دفترچه‌ی یادداشتم ثبت کرده‌ام. بار دیگر به او نگاه می‌کنم، به موهای کم پشت و ابروهای بورش... به سرهنگ شارون آس‌ مان که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی قاتلان حاج قاسم است. نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
عملیات انتقام》 - قسمت دوم - پیغام فرمانده از طریق بیسیم توی گوشم به من می‌رسد: -سوژه در چه حاله؟ با لبخند نگاهی به دیوانه‌ترین سیاست مدار تاریخ آمریکا می‌اندازم و جواب می‌دهم: -توی حالت عادی نیست، خیلی نوشیدنی خورده و سعی می‌کنه خودش رو توی مبل ثابت نگه داره تا نیافته. تقریبا هر ده ثانیه یک بار سکسکه می‌کنه و الان هم داره چهارمین نخ از سیگارش رو توی نیم ساعت گذشته روشن می‌کنه. فرمانده می‌گوید: -حواست باشه تا دستور نیومده کاری انجام ندی. لبم را از زیر فشار دندان‌هایی که با حرص بهم ساوویده می‌شوند، خارج می‌کنم: -چشم قربان. اولین بار که فرصت شد تا فرمانده را از نزدیک ببینم، با شکایت پرسیدم: -ما انقدر بهش نزدیک هستیم که حتی می‌تونیم شیوه و روش پاک کردن این نجاست از روی کره‌ی زمین رو انتخاب کنیم، پس چرا اجازه نمی‌دید؟! فرمانده با متانت گفت: -جریان حمله‌ی خلیفه‌ی اول و ور دستش به خونه‌ی حضرت مادر رو شنیدی؟ در رو آتیش زدند، همسر امیرالمونین(ع) رو بین در و دیوار گیر انداختند و خواستند اینطوری حضرت علی (ع) رو وارد دعوا کنند. تو بگو، کسی که درب خیبر رو از جا کنده نمی‌تونست شمشیر بکشه و کار همه‌شون رو تموم کنه؟ برای کدوم مردی راحته که همسر باردارش رو زیر دست و پای یه عده... لااله الا الله... مصلحت پسر جون، گاهی اوقات مصلحت اندیشی می‌تونه ضربه‌ی محکم‌تری به دشمن بزنه‌. نتیجه‌ی مصلحت اندیشی اون روز حضرت، این شده که بعد از هزار و چهارصد سال شیعه برای اولین بار حکومت تشکیل داده... کرانه‌ی باختری تجهیز شده و مجهزترین پایگاه پرتاب موشک ما رسیده به زیر گوش رژیم صهیونیستی. آن روز به حرف‌های فرمانده مطمئن نبودم و برای همین پرسیدم: -درسته، اون روز نیاز بود برای حفظ اسلام امام سکوت کنه و چشم روی تموم اون قضایا ببنده؛ ولی امروز... امروز ما می‌تونیم در کسری از ثانیه... فرمانده حرفم را قطع کرد: -من می‌دونم که کشتن اون می‌تونه دل خیلی از خانواده‌ها رو خوشحال کنه؛ ولی باید ببینیم به سوزوندن مهره‌ی ارزشمندی مثل تو می‌ارزه. من دوست ندارم با وزیرم، سرباز بزنم... تو برای من درست مثل مهره‌ی وزیر روی صفحه‌ی شطرنجی... به لطف امام زمان (عج) و تلاش‌های خودت تونستی به جایگاهی برسی که با یک تلفن از آمریکا، برای خونه‌ی وزیر جنگ رژیم صهیونیستی خدمتکار استخدام کنی... از یادآوردن خاطرات آن روز لبخند به روی لب‌هایم می‌نشیند. حیف که او نتوانست در خانه‌ی آقای وزیر دفاع دوام بیاورد و بعد از ده سال حضور و فعالیت‌های چشم گیر، لو رفت. هر چند او در این مدت اطلاعاتی از وزیر دفاع اسرائیل به ما داد که آن‌ها تا مدت‌ها باید نگران زیر ساخت‌های هسته‌ای خود و موشک‌های انصارالله و حزب الله باشند. فرمانده درست می‌گفت. من در طول مدتی که به سایه‌ی سوژه‌ام تبدیل شده‌ام، کارهای بزرگی انجام دادم که الحق و الانصاف گره‌های زیادی را از پرونده‌های مختلف باز کرده؛ اما دل است دیگر... کاری‌ش نمی‌شود کرد، دلم می‌خواهد همین حالا دستور شلیک صادر شود و خون کثیفش با گلوله‌ای از پنصد متر آن طرف‌تر از اسلحه‌ام خارج شده، به زوی شیشه‌ی کنار پنجره بپاشد. نه! راستش دلم می‌خواهد وقتی چشم‌هایش خمار مستی است، پیش رویش حاضر شوم و انگشتان دستم را روی گلویش فشار دهم تا خفه شود... ما ایرانی‌ها دو سالی می‌شود که با او پدر کشتگی داریم... دو سالی می‌شود که برای چنین ساعت و دقیقه‌ای لحظه شماری می‌کنیم... نفس کوتاهی می‌کشم، نباید تمرکزم را از دست بدهم. در صورت فرمان شلیک تنها یک شانس برای به درک واصل کردنش دارم و نمی‌توانم به همین سادگی از این شانس بگذرم. - پایان قسمت دوم نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
عملیات انتقام - قسمت سوم - سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخانه است. با لبخند نگاهش می‌کنم. از من سراغ خدمتکار را می‌گیرد و اظهار بی اطلاعی می‌کنم. سرهنگ به بیرون آشپزخانه می‌رود و صدایش را روی سرش می‌اندازد: -لوسی... لوسی کدوم گوری هستی؟ فورا شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم و به آرامی می‌گویم: -سوژه بلند شد، ممکنه از برای رسوندن محموله بهش دیر بشه، دستور چیه؟ فرمانده جوابی نمی‌دهد. به وقت تهران، ساعت یک و شانزده دقیقه بامداد روز سیزدهم دی ماه شده است و من همچنان از داخل آشپزخانه رفتار سرهنگ را تحلیل و ثبت می‌کنم، به سوژه‌ی کم مو و بور خودم نگاه می‌کنم که با صدایی بلندتر خدمتکارش را صدا می‌زند: -مکمل‌های تمرین عصر من حاضر نیست؟ بلافاصله کمرم را به دیوار آشپزخانه سر می‌دهم و از درب دیگر وارد حیاط می‌شوم. خیلی خوب می‌دانم که حالا فرصت ریختن محلول درون ظرفش را ندارم‌، پس بدون آن که بخواهم با انجام حرکات غیر ضروری جلب توجه کنم، با فاصله‌ای مطمئن از درب بیرونی آشپزخانه که رو به حیاط است، به دنبال فرصتی مناسب به داخل نگاه می‌کنم. چشم‌هایم می‌سوزد و قطره‌ای اشک به روی گونه‌ام چکه می‌کند، نمی‌دانم این حالتی که دارم از بی‌خوابی است یا خیره ماندن به نقطه‌ای و پلک نزدن در طولانی مدت... خانم خدمتکار بطری را برمی‌دارد و به بیرون از آشپزخانه می‌رود. نمی‌دانم آن لعنتی را کجا می‌برد و همین که نمی‌توانم حرکت بعدی خدمتکار را حدس بزنم، حسابی اذییتم می‌کند. خوبی خانه‌ی ویلایی سرهنگ این است که پنجره‌های زیادی دارد و همین هم کار من را برای تعقیب خدمتکار آسان می‌کند. ده دوازده متر به دور خانه می‌چرخم و با کمک پنجره‌های مختلف و با چشم‌های خسته‌ام مسیر حرکتی خدمتکار را دنبال می‌کنم تا بالاخره می‌بینم که بطری را درون ساک سرهنگ می‌گذارد و او را راهی باشگاه برای انجام تمرین عصرگاهی می‌کند. به چپ و راست نگاه می‌کنم و شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -نتونستم بطری رو قرمز کنم، دستور چیه؟ فرمانده فورا جواب می‌دهد: -مشکلی نیست، امروز باهاش تمرین کن. یه بطری درست شبیه اون توی باشگاه و زیر جا کفشیه. ساعت داره یک و بیست دقیقه میشه، باید حواست رو جمع کنی که از بطری داخل ساک خودت نخوری اوس نبی. نفسم با شنیدن پیام فرمانده در سینه حبس می‌شود‌‌. فرمانده از کلیدواژه‌هایی استفاده می‌کند که خبر از انجام قطعی عملیات می‌دهد. نمی‌دانم چطور توانسته بطری آب آغشته را به باشگاه برساند. نباید ذهنم را درگیر کنم، فرمانده از عدد یک و بیست که کد مربوط به شروع عملیات است استفاده کرده و اسمم را نیز صدا زده و این یعنی باید بعد از تمام شدن کار سرهنگ، در سر کارم بمانم. یعنی اگر کوچک‌ترین ردی از من پیدا کنند باید... باید خودم را آماده‌ی شدیدترین شکنجه‌ها و حتی مرگ کنم. مضطرب از شنیدن پیام فرمانده می‌چرخم تا خودم را به ماشین سرهنگ برسانم که ناگهان با یکی از بادیگاردهای غول پیکرش رو به رو می‌شوم. او هم شبیه من سرش را تراشیده و کت و شلوار‌ی رسمی به تن کرده است. با چشم‌هایش دلیل اضطرابم را می‌پرسد. به سرهنگ و ساکی که در دست دارد خیره می‌شوم و می‌گویم: -اضطراب؟ باید برم... داره از ساعت باشگاه سرهنگ می‌گذره! ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند: -همیشه از پشت پنجره و پنهونی به سرهنگ نگاه می‌کنی غربتی؟ باید اعتراف کنم که از شنیدن حرفش شوکه شده‌ام؛ اما حالا وقت این نیست که خودم را ببازم... صورتم را نزدیک صورتش می‌کنم: -نگاه کردن به سرهنگ از پشت پنجره اشکالی نداره؛ اما سینما رفتن با زن سرهنگ و اونم در حالی که اون فکر می‌کنه تو برای مراقبت از زنش باهاش بیرونی، فکر نمی‌کنم جلوه‌ی خوبی داشته باشه... اینطور نیست؟ طوری کلماتم را به صورتش می کوبم که رنگ پریده و پریشان می‌شود. لب‌هایش را تکان می‌دهد تا کمی از وخامت اوضاع کم کند: -نیازی نیست برای من دردسر کنی، سرهنگ در جریانه که خانومش برای دیدن فیلم مورد علاقه‌ش به سینما رفت و من هم نتونستم که ایشون رو تنها بگذارم. ابروهایم را بهم می‌چسبانم و چشم‌هایم را گرد می‌کنم. باید از تمام توانم برای نابود کردنش استفاده کنم، پس با انگشت به روی گونه‌ی راستش اشاره می‌کنم و می‌گویم: -حفاظت؟ این شکلی؟ بزار ببینم، تو می‌تونی بهم بگی چهل و نهمین دقیقه‌ی فیلم، همون‌جایی که قطار داشت مسافرها رو پیدا می‌کرد، شخصیت اصلی فیلم کدوم وسیله‌ش رو توی قطار جا گذاشت؟ می‌خواهد حرفی بزند که طعنه می‌زنم: -نمی‌دونی، چون اون دقیقه از فیلم مشغول مراقبت از خانم سرهنگ بودی، حالا از سر رام گمشو کنار. با شنیدن حرف‌هایم وا می‌رود و کمرش را به دیوار بیرونی خانه‌ی سرهنگ می‌چسباند تا من به سرعت به طرف ماشین بروم و به همراه سرهنگ شارون آس مان به سمت باشگاه بدنسازی حرکت کنیم. نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز اس
هدایت شده از داستان های امنیتی
عملیات انتقام - قسمت آخر - بلافاصله خودم را به پشت فرمان می‌رسانم و ماشین را روشن می‌کنم و بعد از نشستن سرهنگ روی صندلی عقب، پایم را از روی کلاج برمی‌دارم تا به سمت باشگاه حرکت کنیم. خیلی زود به باشگاه می‌رسیم و من بعد از پارک کردن ماشین به داخل باشگاه می‌روم. لباسم را عوض می‌کنم و با در نظر گرفتن شرایط باشگاه شخصی سرهنگ و دوربین‌هایی سر تا سر محیط را پوشش می‌دهد، بطری آغشته را از زیر جای کفشی برمی‌دارم و در حالی که سعی می‌کنم خودم را آماده به شروع تمرین نشان دهم، بطری را کنار بطری سرهنگ قرار می‌دهم و به بهانه‌ی گرم کردن عضلات قبل از انجام تمرینات نزدیکش می‌شوم. کمی حرکات کششی انجام می‌دهیم و بعد از حدود یک ربع با نظر سرهنگ به سراغ کار با وزنه می‌رویم. سرهنگ از من می‌خواهد تا کمکش کنم که بتواند حرکت جدیدی که مربی فوق العاده حرفه‌ای و آموزش دیده‌اش ابداع کرده را انجام دهد. با نوک انگشت دست، به پشت دستانش اشاره می‌کنم تا مسیر حرکتی‌اش دستش را بدون خطا طی کند. مربی با کمی تاخیر وارد باشگاه می‌شود و بلافاصله لباس‌هایش را عوض می‌کند. با حضور مربی انجام حرکات تمرینی سرعت مضاعفی به خود می‌گیرد و بعد از انجام چند ست کار با وزنه، بالاخره لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشیدم فرا می‌رسد، سرهنگ با پیشانی عرق کرده‌اش به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -یه کم بهم آب ویتامینه بده! سرم را به طرف بطری‌ها برمی‌گردانم و مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کنم. کدام بطری آغشته است؟ کدام را به سرهنگ بدهم؟ ضربان قلبم در کسری از ثانیه بالا می‌رود و قطره‌ای عرق سرد از روی ستون فقرات کمرم سر می‌خورد. سرهنگ با صدایی بلندتر معترض می‌شود: -منتظر چی هستی؟ نباید اجازه دهم که به من شک کند. من پل ارتباطی‌ای بودم که بسیاری از افراد مرتبط با ایران به سیستم‌های مختلف و رده‌بالای اسرائیل و آمریکا منتقل کرده بودم و خیلی خوب می‌دانم که اگر قرار باشد خودم آن محلول آغشته بخورم، باید این کار را انجام دهم تا آن‌ها به من شک نکنند. یکی از بطری‌ها را برمی‌دارم و به سرهنگ می‌دهم و بطری دیگر را در دست می‌گیرم و درش را باز می‌کنم. سرهنگ نیز همین کار را می‌کند و کمی از آب سر می‌کشد. لب‌هایم را روی حفره‌ی نازک بطری فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا با زبانم جلوی همان چند قطره‌ای که وارد دهانم می‌شود را بگیرم. احساس می‌کنم آبی که روی زبانم جاری می‌شود و به ته حلقم سرایت می‌کند، تند و تلخ است. نمی‌دانم اثر محلول‌های تقویتی سرهنگ است یا بطری اشتباهی را سر کشیده‌ام. حتی از فکر سر کشیدن محلول کشنده‌ای که درون بطری است، ته دلم چنگ می‌خورد و حالت تهوع می‌گیرم. در طول یک ساعت تمرین، چند بار دیگر این اتفاق می‌افتد و در حالی که هنوز مطمئن نیستم بطری آب آغشته را به خورد سرهنگ داده‌ام یا نه، می‌بینم که رنگش کم کم زرد و زردتر می‌شود. زیر چشم‌هایش ورم می‌کند و برخلاف اصرار مربی اعلام می‌کند که دیگر نمی‌تواند به تمرین ادامه دهد. برای سفید ماندن خودم با مربی یک درگیری لفظی شروع می‌کنم و او را متهم به انجام حرکات غیر حرفه‌ای می‌کنم. بیسیمم را برمی‌دارم و از دو بادیگاردی که بیرون منتظر هستند، می‌خواهم بیایند تا به سرهنگ کمک کنند و در همین شلوغی‌ها با نوک پا محتویات بطری سرهنگ را به روی زمین خالی می‌کنم. بادیگاردها به طرف سرهنگ می‌آیند و با شنیدن صدای بلند من و مربی سعی می‌کنند تا آرامم کنند. با گوشه‌ی چشم به سرهنگ شارون آس مان نگاه می‌کنم که حالا کفی سفید از گوشه‌ی لبش بیرون زده... بادیگاردها فورا به امدادگران اورژانس خبر می‌دهند و تا رسیدن آن‌ها سعی می‌کنند تا با ماساژ قلبی سرهنگ را زنده نگه دارند. از دعوایی که ساختم نهایت استفاده را می‌کنم و با دستبند، دست مربی را به یکی از دستگاه‌های باشگاه بند می‌کنم و در فرصتی مناسب بطری سرهنگ را به زیر لباسم جا می‌دهم و بعد هم آن را توی ساکم می‌اندازم تا از شرش خلاص شوم. محلول به قدری سریع عمل می‌کند که امدادگران روی همان صندلی باشگاه خبر فوتش را به ما می‌دهند و علت اولیه‌اش را نیز سکته‌ی قبلی به علت بالا رفتن ناگهانی ضربان قلب اعلام می‌کنند. همان‌طور که با چشم‌هایم به برانکاردی که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفره‌ی قاتلان حاج قاسم را با خود به جهنم می‌برد نگاه می‌کنم، در دلم آرزو می‌کنم که کاش به زودی زود دستور گرفتن انتقام از سر لیست این بیست و شش نفر به ما داده شود... دستور انتقام از شخص ترامپ... " اللهم عجل لولیک الفرج " نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است