eitaa logo
﷽‌ فاتح قلب ها
79 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
44 فایل
⚘﷽⚘ 🚩 یادمان سردار آسمانی مجموعه #سردارآسمانی، پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی 🌹، به منظور مشارکت در #انتقام_سخت راه اندازی شد. آیا در میان شما برای شهدا 🌹#ادمین جهادی پای کار که در #انتقام_سخت مشارکت نماید، یافت می شود؟ درگاه ارتباطی: @khademesardar
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️ ▪️در اوایل پدرم زندگی خیلی فقیرانه‌ای داشت ؛ اما آرام آرام صاحب دام‌هایی میشود . 🔸اولین ثمره‌ی زندگی آنها دختری به نام سکینه میشود که در سه سالگی به دلیل سیاه‌سرفه فوت می‌کند. پس از مدتی کوتاه خواهرم حاجر ، برادرم حسین و سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمدم. 🔹علاقه من به مادرم و شاید علاقه متقابل مادرم به من موجب شد به جای دوسال ، سه سال شیر بخورم . 🔸آرام آرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل میشوم. و بعضی وقت ها از صبح تا ظهر داخل چادر بسته شده روی پشت او قرارداشتم و او در تمام این مدت درحال کارکردن بود . ▫️ با راه افتادن ، کارکردن من هم شروع شد. 📌عاشق فرارسیدن بهار بودم . زمستان ما بسیار سخت بود . پیراهن لاستیکی که به آن « بشور و بپوش » می‌گفتیم را بدون هیچ زیرپوش یا روپوش تن ما بود . بعضی وقت ها ازشدت سرما ، چادرشب یا چادر مادرمان را درمان می‌گرفتیم. 📚منابع : ازچیزی نمیترسیدم (زندگینامه‌خودنوشت‌قاسم‌سلیمانی) __ ←|●هیئت شهدای آل یاسین علیهم السلام →|●🆔 @Sh_AleYasin
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️ ▪️از شدت سرما دائم درحال دندان گریچ ( ساییدن و فشردن دندان ) بودیم . مادرم زمستان‌ها مقداری مائده ( شلغم پخته‌شده خشک‌شده ) که مثل سنگ بود به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می‌کشید. مقداری شیشْت ( سنجد ) و گندم برشته و مغز هم ، بعضی وقت‌ها میداد. 🔸 عمدتاً زمستان‌ها من و خواهر و برادرانم سیبو ( سیب‌زمینی ) زیر آتش چال می‌کردیم ، میپختیم و می‌خوردیم . کم کم که بزرگ شدم ، زمستان‌ها بازی ما برف‌بازی و کاگوبازی ( کاگو = کبک ، قایم باشک) بود. 🔹بهار برای ما فصل نعمت بود : اولاً فرار از سرمای جان‌سوز زمستان‌ و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. 🔸به محض اینکه نوروز تمام می‌شد ، پس از اتمام سیزده که زن‌ها معتقد بودند نحس است ، ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تَنگَل : جنگلی تُنُک ( کم‌پشت و ناانبوه ) با بادام‌های وحشی که در فصل بهار چادرکَن ( پر از گل و شکوفه ) می‌شد و باغ بزرگی در تَنگَل که انواع میوه‌ها را داشت . 📚منابع : ازچیزی نمیترسیدم (زندگینامه‌خودنوشت‌قاسم‌سلیمانی) __ ←|●هیئت شهدای آل یاسین علیهم السلام →|●🆔 @Sh_AleYasin
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️ ▪️بهار با بچه‌های فامیل پیاده از کوهستان تَنگَل به ده زمستان‌نشین قَنات‌مَلِک برای مدرسه می‌رفتیم. آن‌چنان با خوشی‌های ساده و عادی، و سختی‌ها عادت کرده بودیم که همه‌ی این‌ها جزئی از زندگی ما بود و ما به‌دلیل مشغولیتِ شَدید و کارکردن‌های پیوسته، نه خوشی را حس می‌کردیم و نه سختی را. انگار هر دوی این، جزئی از وجود ما شده بود. 🔸آن روزها حمامی نبود. مادرم قابلمه‌ی بزرگ مِسی که به آن «دیگ» می‌گفتند را، پر از آب، روی آتش حسابی داغ می‌کرد. بعد با آب جو، سرد و گرم می‌کرد و جان و سرمان را با صابون رخت‌شویی و برخی وقت‌ها هم با اِشلوم (نوعی گیاه تمیز کننده) می‌شست. 🔹کلاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه‌کرده‌ی لاستیکی. مادر لباس‌ها را عموماً چون‌که کَک و شِپِش زیاد بود، در آب جوش به‌شدت می‌جوشاند. بعد، لب جوی می‌شست و خشک می‌کرد. ⭕️از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. 🔸تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِروکردنِ ماقبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نرِ شاخ‌زنِ خطرناک داشت که همه از او می‌ترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری، گاوِ مغرور حاضر به فرمان‌بَری نبود و با سرِ خود به پاهای کوچک من می‌کوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا دِهِ عمه‌ام رفتم. 🔹درعین‌حال، در همین نداری، روزی نبود خانه‌ی ما خالی از مهمان باشد. سالی دوسه بار هم برنج می‌خوردیم. کسی آش به‌تنهایی نمی‌پخت؛ اما زن‌های عشیره باهم روی‌هم جمع عی‌کردند و برای باریدن باران یا در ابتدای کوچ، نذر «سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنام» آش نذری می‌پختند که حسابی خوشمزه بود. بعضی زن‌های فامیل هم کله‌قندی نذر می‌کردند داخل زیارت می‌گذاشتند. ما هم می‌رفتیم کله‌قند را برمی‌داشتیم و می‌خوردیم! __ ←|●هیئت شهدای آل یاسین علیهم السلام →|●🆔 @Sh_AleYasin