eitaa logo
﷽‌ فاتح قلب ها
79 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
44 فایل
⚘﷽⚘ 🚩 یادمان سردار آسمانی مجموعه #سردارآسمانی، پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی 🌹، به منظور مشارکت در #انتقام_سخت راه اندازی شد. آیا در میان شما برای شهدا 🌹#ادمین جهادی پای کار که در #انتقام_سخت مشارکت نماید، یافت می شود؟ درگاه ارتباطی: @khademesardar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌒 ✨ خدایا مرا بیامرز، آنچنان که شایستهِ تو باشم.🤲 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
هدایت شده از گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 🌆حساسیت وسط جنگ شهری وقتی #جنگ به قسمت شهری کشیده شد، برخی به ناچار وارد منازل مردم شدند. ایستاد به #سخنرانی برای نیروها: 《 اگر به شهر شما حمله شود، دوست دارید وارد خانه‌تان شوند؟ خیلی باید مراقبت کنید از #حق_الناس ⚠️ حتی اگر وسیله ای به اشتباه جابه جا شده،بگذارید سر جایش. خدا از شما امتحان میگیرد، از امتحان سربلند بیرون بیایید.✌️》 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️ ▪️در اوایل پدرم زندگی خیلی فقیرانه‌ای داشت ؛ اما آرام آرام صاحب دام‌هایی میشود . 🔸اولین ثمره‌ی زندگی آنها دختری به نام سکینه میشود که در سه سالگی به دلیل سیاه‌سرفه فوت می‌کند. پس از مدتی کوتاه خواهرم حاجر ، برادرم حسین و سپس من در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمدم. 🔹علاقه من به مادرم و شاید علاقه متقابل مادرم به من موجب شد به جای دوسال ، سه سال شیر بخورم . 🔸آرام آرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل میشوم. و بعضی وقت ها از صبح تا ظهر داخل چادر بسته شده روی پشت او قرارداشتم و او در تمام این مدت درحال کارکردن بود . ▫️ با راه افتادن ، کارکردن من هم شروع شد. 📌عاشق فرارسیدن بهار بودم . زمستان ما بسیار سخت بود . پیراهن لاستیکی که به آن « بشور و بپوش » می‌گفتیم را بدون هیچ زیرپوش یا روپوش تن ما بود . بعضی وقت ها ازشدت سرما ، چادرشب یا چادر مادرمان را درمان می‌گرفتیم. 📚منابع : ازچیزی نمیترسیدم (زندگینامه‌خودنوشت‌قاسم‌سلیمانی) __ ←|●هیئت شهدای آل یاسین علیهم السلام →|●🆔 @Sh_AleYasin
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️ ▪️از شدت سرما دائم درحال دندان گریچ ( ساییدن و فشردن دندان ) بودیم . مادرم زمستان‌ها مقداری مائده ( شلغم پخته‌شده خشک‌شده ) که مثل سنگ بود به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می‌کشید. مقداری شیشْت ( سنجد ) و گندم برشته و مغز هم ، بعضی وقت‌ها میداد. 🔸 عمدتاً زمستان‌ها من و خواهر و برادرانم سیبو ( سیب‌زمینی ) زیر آتش چال می‌کردیم ، میپختیم و می‌خوردیم . کم کم که بزرگ شدم ، زمستان‌ها بازی ما برف‌بازی و کاگوبازی ( کاگو = کبک ، قایم باشک) بود. 🔹بهار برای ما فصل نعمت بود : اولاً فرار از سرمای جان‌سوز زمستان‌ و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. 🔸به محض اینکه نوروز تمام می‌شد ، پس از اتمام سیزده که زن‌ها معتقد بودند نحس است ، ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تَنگَل : جنگلی تُنُک ( کم‌پشت و ناانبوه ) با بادام‌های وحشی که در فصل بهار چادرکَن ( پر از گل و شکوفه ) می‌شد و باغ بزرگی در تَنگَل که انواع میوه‌ها را داشت . 📚منابع : ازچیزی نمیترسیدم (زندگینامه‌خودنوشت‌قاسم‌سلیمانی) __ ←|●هیئت شهدای آل یاسین علیهم السلام →|●🆔 @Sh_AleYasin
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️ ▪️بهار با بچه‌های فامیل پیاده از کوهستان تَنگَل به ده زمستان‌نشین قَنات‌مَلِک برای مدرسه می‌رفتیم. آن‌چنان با خوشی‌های ساده و عادی، و سختی‌ها عادت کرده بودیم که همه‌ی این‌ها جزئی از زندگی ما بود و ما به‌دلیل مشغولیتِ شَدید و کارکردن‌های پیوسته، نه خوشی را حس می‌کردیم و نه سختی را. انگار هر دوی این، جزئی از وجود ما شده بود. 🔸آن روزها حمامی نبود. مادرم قابلمه‌ی بزرگ مِسی که به آن «دیگ» می‌گفتند را، پر از آب، روی آتش حسابی داغ می‌کرد. بعد با آب جو، سرد و گرم می‌کرد و جان و سرمان را با صابون رخت‌شویی و برخی وقت‌ها هم با اِشلوم (نوعی گیاه تمیز کننده) می‌شست. 🔹کلاً دو دست لباس داشتیم و یک کفش پینه‌کرده‌ی لاستیکی. مادر لباس‌ها را عموماً چون‌که کَک و شِپِش زیاد بود، در آب جوش به‌شدت می‌جوشاند. بعد، لب جوی می‌شست و خشک می‌کرد. ⭕️از همان ابتدای کودکی، حالتی از نترسی داشتم. 🔸تابستان بود و مدرسه تعطیل. فصل دِروکردنِ ماقبل از طلوع صبح تا غروب آفتاب بود. پدرم یک گاو نرِ شاخ‌زنِ خطرناک داشت که همه از او می‌ترسیدند. مرا سوار بر این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری، گاوِ مغرور حاضر به فرمان‌بَری نبود و با سرِ خود به پاهای کوچک من می‌کوبید. من این بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک، تا دِهِ عمه‌ام رفتم. 🔹درعین‌حال، در همین نداری، روزی نبود خانه‌ی ما خالی از مهمان باشد. سالی دوسه بار هم برنج می‌خوردیم. کسی آش به‌تنهایی نمی‌پخت؛ اما زن‌های عشیره باهم روی‌هم جمع عی‌کردند و برای باریدن باران یا در ابتدای کوچ، نذر «سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنام» آش نذری می‌پختند که حسابی خوشمزه بود. بعضی زن‌های فامیل هم کله‌قندی نذر می‌کردند داخل زیارت می‌گذاشتند. ما هم می‌رفتیم کله‌قند را برمی‌داشتیم و می‌خوردیم! __ ←|●هیئت شهدای آل یاسین علیهم السلام →|●🆔 @Sh_AleYasin
ما نه از رفتن آنها، که از ماندن خویش دلتنگیم. •شهید سید مرتضی آوینی• @soleymani_ir
🌹 درخواست شهید مدافع حرم از حاج قاسم سلیمانی ✍ از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بنده‌ی حقیر نکنند. از فرمانده‌ی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» درخواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده‌ی این حقیر ایجاد نمایند، تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم. @sephbod_soleymani @poshtibanchanel
✅ خاطره ✍ همین روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریست‌ها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو‌ منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات. جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ... @sephbod_soleymani @poshtibanchanel
‏📌 عکسی دیوانه کننده از سردار سلیمانی در ویرانه های سوریه! بدون سلاح و محافظ در چند ده متری دشمنی سفاک و درنده! 🔹آن زمان که او در بیابان ها با جسم ناقص و مجروحش برای امنیت ما مردم ایران و شیعیان و انسان ها تلاش می‌کرد ما چکار میکردیم؟ ◇ ما کجا بودیم؟ ما به چه کاری مشغول بودیم... ◇زمانی که او مرگ را به سخره گرفته بود ، داعشی های وطنی چکار میکردند؟ کجا بودند؟ ◇ ‏وقتی حاجی به خاطر ما دولا دولا می‌دوید زمین میخورد و زانوهایش زخمی میشد. ◇ وقتی سرما به استخوان هایش میزد ، وقتی سوت خمپاره می آمد و روی زمین می‌خوابید و سرش به زمین میخورد و محاسنش خاکی میشد و سر من بر بالش نرم بود! ◇ وقتی غم کودکان را میخورد ، ‏من در حال غصه خوردن برای چه بودم؟ ◇ او هیچگاه بر کسی منت نمی‌گذاشت، اصلا چیزی نمی‌گفت! ◇ این اذیت می‌کند مرا ، بغض گلویم را میفشارد از این همه خدمت سلیمانی ها و این همه خیانت، توسط داعشی های وطنی ! 
🌺 عکسی که شوخی شوخی جدی شد 😔😔😔 ♨️ زمانی نزد رزمندگان لشکر فاطمیون رفت، زمانی که فرماندهان خواستند یک عکس یادگاری با حاج قاسم بگیرند، ابوحامد (علیرضا توسلی) به شوخی گفت: شهدا به ترتیب. ‼️ ولی این شوخی نبود، بلکه خیلی جدی به واقعیت تبدیل شد. 🔻 در این تصویر عکس شهیدان علی سلطان مرادی (۲۲ بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳)، عباس عبداللهی (۲۲ بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳)، علیرضا توسلی (نهم اسفندماه سال ۱۳۹۳)، حسین بادپا (۳۱ فروردین‌ماه۱۳۹۴)، مصطفی صدرزاده(اول آبان‌ماه سال ۱۳۹۴) و حاج قاسم سلیمانی (۱۳ دی‌ماه سال ۱۳۹۸) دیده می‌شود. ۲۱ روز تا شهادت 💔 @shahidaghseyedmostafamousavi
26.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ارسال سلاح توسط سپهبد سلیمانی به فلسطین از جایی که فکرش را هم نمی‌توانید بکنید. @shahidmostafamousavi
🔰 وارد مسافرخانه شدم. عکس[امام خمینی] را از زیر پیراهن بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به‌شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. 📚 کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» زندگینامه خودنوشت