یعنی اگه فکر گناه کنیم خدا میدونه؟
بله دیگه! هر موقع فکر گناه هم به سرت زد
زود استغفار کن. بگو خدایا غلط کردم
اینجوری میتونی ذهنت رو کنترل کنی تاسراغ قسمت های بعدی گناه نره.
آیت الله حق شناس عبارات قشنگی در این زمینه دارن.
مثلا میفرمایند:
خیال معصیت که میکنید، همهی اینها در حضور و محضرِ پروردگار است
بعد میفرماید:
یک چشم زدن، غافل از آن ماه نباشید
شاید که نگاهی کند، آگاه نباشید:)
غفلت نکن!
مراقبت از ذهن این جنبه های عاشقانه رو هم داره🌻
ممکنه خیلی جاها آدم مورد عنایت امام زمان ارواحنا فداه قرار بگیره ولی متوجه نباشه
توی یه جلسه روضه نشستی و اقا بهت یه نگاه میکنه و دلت میره پیش حضرت
بعد حواست به یه چیز دیگه پرت میشه...
بعد ها با خودت مرور میکنی و میبینی ای دل غافل
اون لحظه چرا آخه حواس من پرت شد..!
توی کربلا هم اصحاب سید الشهدا در اوج درگیری ها و سختی ها خم به ابرو نمی آوردن و در روایت هست که صورت نورانی امام حسین علیه السلام مرتب پر نشاط تر میشد...
کسی که همش متوجه خدا باشه دیگه براش سختی مفهومی نداره. اصلا نمیبینه سختی ها رو.
او توجهش یه جای دیگه هست مراقب ذهنش هست که به این طرف و اون طرف حواسش پرت نشه...
وقتی آدم یه مقدار روی ذهن خودش کنترل داشته باشه و به مولای خودش فکر کنه
اونوقت تازه حس میکنه که وارد یه دنیای قشنگ و لذت بخش شده
تازه احساس میکنه به آغوش مادر اصلی خودش برگشته!
آخر لذت اونجاست
جاهای دیگه دنبال لذت نگرد
اصلا بقیه چیزا لذت حساب نمیشن لذت اصلی نگاه خدا و امام زمام مهربونه
همونی که دائم حواسش به ما هست ولی ما...
سعی کنیم حواسمون به خدا باشه رفقا
پایان جلسه با ذکر صلوات⇩
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌱
حاجقاسم یہ جایی میگن :
حتۍ اگہ یہ درصد، احتمال بدۍ کہ:
یہ نفر یہ روزۍ برگردھ و توبہ ڪنہ
حق ندارۍ راجعبش قضاوت کنۍ! :)
#بدون_تو_هرگز
#پارت_بیست_و_هفتم
برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت...
و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبوالنس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط
معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و
دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با
همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد...
باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم...
- بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد...
- ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... االن اونجا دست دشمنه... يهو
حالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبوالنس شو برو عقب... فاصله
شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه
سقوط مي کنه...
يهو به خودم اومدم...
- علي... علي هنوز اونجاست...
و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد...
- مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبوالنس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو
انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد...
- خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز
توي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم...
سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف
کرد...
- بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...
سريع سوار آمبوالنس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم...
- مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...
اومد سمتم و در رو نگهداشت...
- شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس
مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو
نه...