eitaa logo
زیارت سلطان امیر احمد علیه السلام
967 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
13.6هزار ویدیو
54 فایل
🌺🍃عرض سلام وادب خدمت همه عزیزان گرامی 🌺🍃ما دراین گروه بامباحث به روز؛اعتقادی ومهارتی وسبک زندگی .مشاور خانواده؛اجتماعی ؛ سرگرمی ؛درخدمتتون هستیم. ☘🌼☺️هم زیارت.هم سیاحت☺️🌼☘ 🌺🍃🙏لطفا گروه راترک نکنید؛
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند ! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد ! مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند ! من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟ «به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه» 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌹❤️🌹 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2544238866Cbeab9ca973 🌹❤️🌹 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند... 🌹❤️🌹 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2544238866Cbeab9ca973 🌹❤️🌹 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
ا🕊🌫🌫 ا🌫🌫🕊 ~﷽~ 🔸 🔸 روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. 🐍مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» 🐝اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. 🐍مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. 👈🏼مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. 🐝این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. 👈🏼برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. 📚 مجموعه شهر حکایات 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ┏━━━🍃💞🍂━━━ ♡••࿐‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ╭═⊰🍂🌺🍂⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/2544238866Cbeab9ca973 ╰═⊰🍂🌺🍂⊱━╯ ┗━━━🍂💞🍃━━━
‍ ✨﷽✨ 🌷تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. ✨صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  ✨قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. ✨قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ✨ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  ✨قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. ✨از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: 🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2544238866Cbeab9ca973 🍃🌹
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... آدمهای ۴:۲۰ دقیقه ای... 👆👆👆👆 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ┏━━━🍃💞🍂━━━ ♡••࿐‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ╭═⊰🍂🌺🍂⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/2544238866Cbeab9ca973 ╰═⊰🍂🌺🍂⊱━╯ ┗━━━🍂💞🍃━━━
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست..... پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم.... پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت : من نگفتم که تو حاکم نشوی من بگفتم که تو آدم نشوی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ ♥️ 🦋سبک_زندگی🦋 💝 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ♡••࿐‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ بالینک به اشتراک بگذارید👇 ╭═⊰🍂🌺🍂⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/3851878600C248a40f45c ╰═⊰🍂🌺🍂⊱━╯