فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره فولاد رضا
برات کربلا میده
هرکی میره کربوبلا
از حرم رضا میره
#یا_ضامن_آهو
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#کربلا
┄┅┅┅┅❁🧡❁┅┅┅┅┄
join👉🏻@evbfjf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾﷽﴿
🎥 رحمه الله من نادا یا حسین
👤 #محمد_حسین_پویانفر
🔸 #امام_حسین (علیهالسلام)
🔸 #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
┄┅┅┅┅❁🧡❁┅┅┅┅┄
join👉🏻@evbfjf
اسیر هجرم و حسرت کش جماداتم
به من بگو که چرا قالی حرم نشدم؟!
#امام_رضای_قلبم❤️
#یا_ضامن_آهو
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
┄┅┅┅┅❁🧡❁┅┅┅┅┄
join👉🏻@evbfjf
بهم گفت:
اگه بدونی امام زمانت
چقدر دلش تنگ شده برات..
از خجالت آب میشی ...😔🥀
راستمیگفت ..
#امامزمانم
#اللهمعجللولیڪالفرج🌱
#امام_زمان
┄┅┅┅┅❁🧡❁┅┅┅┅┄
join👉🏻@evbfjf
48610625744564.mp3
7.05M
🎧 خیلی خواستم پیشت بیام نشد #محمد_رضا_نوشه_ور
اشکم مرهم غصههام نشد...💔
•••
من آن مستم ،
که حتے از خماری
گر بمیرد هم …
ز دست هیچ کس
غیر از " علے "
ساغر نمی گیرد …
#یاامیرالمومنین
┄┅┅┅┅❁🧡❁┅┅┅┅┄
join👉🏻@evbfjf
امامحسینعلیهالسلام میفرمایند:
بترس از ظلم بر کسی که یاوری جز خدا ندارد!
و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!
و هنگامی که در پیِ خودم بودم
تو را یافتم،
یاحسین♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستم به دامنت نرسید این جهان اگر
باب الحسین منتظرم باش یاحسین
باشد قرار بعدی ما اربعین حرم
مهر قبولی گذرم باش یاحسین...
از الان، بیتابم برای اربعینت♥️
#شب_زیارتی
#حسین_طاهری
┄┅┅┅┅❁🧡❁┅┅┅┅┄
join👉🏻@evbfjf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دل غم مونده💔
یه ماتم مونده
چهل شب دیگه
تا به محرم مونده
#شب_زیارتی_ارباب
چهل شب مونده به ایام عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین ❤️
آقا جانم...
نکند زبانم لال مارا به محرم نرسانی...😭😭
ن سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما…. اما….موافقید به جای عروسی بریم…… کربلا؟؟؟؟
امیرحسین _ شما امر بفرما.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد.
[۲۰۲۲/۹/۱۴، ۹:۳۰] +98 937 604 2012: 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۰
به روایت حانیه
امیرحسین_ سلام.
_ سلام. خوبید؟
امیرحسین_ الحمدالله. شما خوبی؟
_ ممنون.
امیرحسین_ راستش، ان شاءالله دو هفته دیگه اردو راهیان نور از طرف مسجد هستش، میخواستم ببینم اگه موافقید با خانواده صحبت کنیم اگه اجازه دادن بریم.
واقعا میمونم که چی بگم ، سفری که حسرتش از عید به دلم مونده بود، سفری که از وقتی با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوی هر روز و شبم، با مردی که شده بود همه دنیام، همه زندگیم.
امیرحسین_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانیه سکوت ادامه میده _ جونتون سلامت.فکر کردم قطع شده.
_ من از خدامه بیام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
امیرحسین_ اجازه میدین من باهاشون هماهنگ کنم؟
_ ممنون میشم.
امیرحسین_ پس فعلا بااجازتون.یاعلی
_ یاعلی.
گوشی رو قطع میکنم ، سریع وضو میگیرم، دو رکعت نماز شکر و بعد سجده ی شکری طولانی که خدارو شکر میکنم بابت مهربونی هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور امیرحسین، بابت این آرامش ، غافل از طوفانی که منتظرم ایستاده
دو هفته بعد
.
توی آینه نگاهی به خودم میندازم، روسری آبی رنگی که صورتم رو قاب کرده و سیاهی که روش نشسته، زیبایی خاصی داشت، کیف کوچیک مشکیم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق بیرون میرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسین رو تو نگاه هردو به وضوح میشه دید.
بابا_ برید به سلامت بابا جان.
امیرحسین با اجازه ای میگه و به سمت من میاد، ساک رو از دستم میگیره و به طرف در میره
.
از مامان ، بابا خداحافظی میکنیم به مسجد میرسیم، فاطمه و امیرعلی هم همزمان با ما میرسنن.
_ علیک سلام.کجا غیبتون زد؟
فاطمه _ چفیه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم.
_ خسته نباشی.
فاطمه_ سلامت باشی
سه هفته بعد
روی تخت قلطی میزنم و خاطرات رو مرور میکنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتی میخوره. بی توجه امیرحسین که مدام صدام میکنه به سمت تپه میرم، چیزی رو احساس نمیکنم، صدا گنگ و بی معنی به نظرم میرسن، حتی دیگه اشکی هم نمونده که بخوام بریزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.
با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
من از این به بعد یه بانوی چادریم
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی?
_ خب حالا. فعلا…
فاطمه_ یاعلی
_ یا حق
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
[۲۰۲۲/۹/۱۵، ۱۸:۱۹] +98 937 604 2012: 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۱
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میزارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
بابا _ خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید
ز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
“چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده ”
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما?هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی_ افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟
امیرعلی_ اررررره .
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم…..
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نههههه؟؟؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
“گند زدم ”
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ۱۰ ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
[۲۰۲۲/۹/۱۴، ۹:۲۹] +98 937 604 2012: 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۶۹
به روایت امیرحسین
…
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره…..
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
حانیه_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
حانیه _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همین لبخندش.
حانیه_ ممنون
لبخندی میزنم و حرکت میکنم.
_ صبحانه خوردید؟؟
حانیه_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
حانیه_ نه.
“وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه ”
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
حانیه_ بله
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و……..
به روایت حانیه
_ من عروسی نمیخوام.
امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ….
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر م
فقط تو هیئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا
📚📚📚📚📚
#قسمت۶۱
به روایت راوی ( سوم شخص )
محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره.
همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
.
.
.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما……..
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه ۴۰٫ سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
[۲۰۲۲/۹/۱۳، ۲۳:۲۲] +98 937 604 2012: 📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۶۲
_ امیرعلی
امیرعلی_ بلی؟
_ بگو جونم
امیرعلی_ ?جونم؟
_ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن.
امیرعلی_ خب؟
_ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام
امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده.
_ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟
امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی.
با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود.
_ اون اون…. اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید.
لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش.
_ اسمش؟
امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب
_ گفتی کجاییه؟
امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم.
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری.
عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش.
شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ،