eitaa logo
نَحنُ عُشاق الرِضا
96 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
138 فایل
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود: -بریم * از زبان امیر علی مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت: -وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟ با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید: -چیزی نیست ... یه کم زخم شده نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت: -ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد -نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت : -اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد : -آقای فراهانی با صداش از فکر بیرون اومدم : -بله چیزی گفتید؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁