🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت118
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد با شرم گفت:
-بیشتر مواظب باشید
دوباره همون حس شیرین:
- چ..شم
با گفتن شب بخیر آرومی خونه رو ترک کرد با رفتنش انگار قلبم از سینه جدا شد به اتاقم پناه بردم باید تکلیف این حس رو روشن م ی کردم باید می فهمیدم چه مرگمه تا صبح کلافه توی اتاقم راه می رفتم و با خودم حرف میزدم به شدت تلاش می کردم تا اون چیزی که توی ذهنم میگذره رو ردش کنم ولی موفق نبودم
با صدای اذان به خودم اومدم اذان صبح بود و من همچنان آشفته بودم
برای گرفتن وضوع به حیاط رفتم همین که میخواستم دستم رو توی آب حوض بزنم با دیدن باند دور دستم یادم اومد که نمیتونم وضو بگیرم پوفی کشیدم و به باند دستم خیره شدم دوباره ذهنم پرکشید سمت مجدو حس تازه ای که داشتم دستم رو نزدیک لبم بردم وبوسه ای روی باند نشوندم
با خودم گفتم:
-اصلا چرا باید این حس شیرین رو رد کنم چرا نباید به خودم اعتراف کنم که دلم رو باختم ؟
با این فکر انگار آرامشی تمام وجودم رو پر کرد:
- باید به خودم اعتراف کنم که عاشق شدم
د وباره آشفتگی جای آرامشم رو گرفت تمام صحنه های اعتراف دریا به علاقش یادم اومد
- گندت بزنن پسر با این کاری که چند سال پش کردی الان با چه روی دل باختی
*
از زبان دریا
بعد از شب ششم محرم و نذری خونه بی بی چند شب بعد رو هم رفتم ولی دیگه از صدا زدنای بی بی برای کشیدن شام خبری نشد و من فقط تونستم از دور اونم توی هیئت امیرعلی رو ببینم حالا دهه محرم تموم شده و همه چی به روال قبل برگشته دیگه تنها جای که میتونم امیر علی رو ببینم فقط بیمارستانه و این حسابی من رو کلافه کرده
-دلم بد عادت شده به بیشتر دیدنش کاش می شد همیشه و هر لحظه کنارش بود
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁