🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت124
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از زبان دریا
ظهر وقتی بی بی تماس گرفت و گفت خانواده امیر علی رو دعوت کردم حسابی متعجب شدم و پرسیدم:
-امیر علی اینا رو دعوت کردی؟ به چه مناسبت ؟
- به این مناسبت که اول اونا من رو دعوت کردن و مناسبت بعدیشم اینه که حسابی با بی بی خانم جور شدیم دوس دارم باهاش ارتباط داشته باشم
-اوه پس رفیق شدین و ما بی خبریم ؟
-آره چه جورم الانم زیاد حرف نزن خودت رو زود برسون گیتی دیر میاد باید کمکم کنی برا پذیرای
-اه عزیز مگه نرکس جون نیست
-نه رفته خونه پسرش امروز نمیاد
- عزیز من خسته ام
-حرف نباشه زود بیا
بعدم بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد
- اه،اه ببین تورو خدا اصلا نذاشت حرف بزنم ... چه کنم عزیز دیگه
وسایلم رو برداشتم و بعد خبر دادن به مامانم راهی خونه عزیز شدم تصمیم گرفته بود چند نوع غذا درست کنه که با توجه به شناختی که از امیر علی و بی بی داشتم بزور راضیش کردم همون دوغذا کافیه
کلی ازم کار کشید و مجبورم کرد تا اون عمارت برزگ رو تنهای تمیز کنم
خسته روی مبل نشستم و گفتم:
-عزیز دیگه چیزی نمونده اجازه می فرمائید برم یه کم استراحت کنم که شب غش نکنم
-نگاه تورو خدا شما هم جونید من همس ن تو بودم سه برابر تو کار می کرد م پاشو پاشو برو تنبل
-وا عزیز کم کار کردم منکه عین کوز ت از وقتی اومدم دارم می شورم و می سابم
-خوبه خوبه حالا انگار چکار کرده دوتا تیر و تخته رو دستمال کشید ی
نگاه ماتم رو بهش دوختم که با خنده گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁