🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت139
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اگه راضی نیستید مشکلی نیست من کسی دیگه رو پیشنهاد می کنم
یک لحظه اخم ی بین ابروهاش نشست به عادت همیشگی لبش رو به دندون گرفت:
دریا: باید...فکر کنم و با مادرم صحبت کنم
حسین نفس راحتی کشید و گفت :
-شما این حق رو دارید که فکر کنید ولی ما وقتمون خیلی کمه کمتر از پنج روز دیگه شروع عملیاته ما باید خیالمون از پزشک راحت باشه
-باشه تا فردا شب به آقای فراهانی خبرش رو میدم
-خیلی خیلی ممنون ببخشید اگه حرفی زده شد که ناراحت شدید
-نه خواهش میکنم
- ممنون که اومدید من دیگه باید برم بازم ممنون از اومدنتون
بعد از رفتن حسین ما هم راهی بیمارستان شدیم تا رسیدن به بیمارستان هر بار که نگاهم از آینه به دریا می افتاد اخماش درهم بودو این حسابی کلافم کرده بود:
-خانم مجد ببخشید که من این پیشنهاد رو دادم انگار خیلی ناراحت شدید ، گفتم که شما مختارید که قبول نکنید الانم لازم نیست فکر کنید من خودم شب با حسین تماس میگیرم و میگم شما راضی نبودید تا کسی دیگه ای رو جایگزین کنن
نگاه دلخورش توی آینه روی چشمام نشست از دلخوری توی نگاهش دلم آتیش گرفت :
-نه لازم نیست واقعا لازمه فکر کنم
به سختی نگاه ازش گرفتم و گفتم :
-ممنون بازم ببخشید
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁