🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت146
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میخواستم بدونم که بهم اعتماد داره میخواستم تاییدش رو برای اعتماد به قولم داشته باشم
گوشی روی سینم لرزید تند صفحش رو باز کردم خودش بود بالاخره بعده بیست دقیقه پیام داده بود:
-ممنون رو قولتون حساب میکنم
آرامش به دلم برگشت خدارو شکری گفتم و چشمهام رو برای خوابیدن روی هم گذاشتم ولی خبری از خواب نبود
چند ساعت بعد با حسین تماس گرفتم و خبر دادم که دریا قبول کرده ،
قرار شد فردا برای خوندن صیغه و دیدن خونه و یه سری توضیحات بریم
به بیمارستان که رسیدم مستقیم سراغ دریا رفتم
تقه ای به در اتاقش زدم و با گفتن یه با اجازه وارد اتاقش شدم:
-سلام اجازه هست؟
صدای گرفتش توجهم رو جلب کرد:
- سلام بفرمائید
به صورتش خیره شدم انگار گرفته بود وقتی دید مکثم طولانی شده چشم از میز جلوی روش گرفت نگاهمون به هم گره خورد نگاهم بین مردمک چشماش دو دو میزد چشماش قرمز بود و متورم ،
ظاهرا از بی خوابی یا گریه قرمز شده بود هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که اشک به چشماش نشست احساس کردم قلبم تیر کشید نفس عمیقی کشیدم و نگاه ازش گرفتم :
-خانم مجد اتفاقی افتاده؟
- نه..نه..چیزی نیست
-ولی انگار حالتون خوب نیست
- آروم گفت خوبم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁