🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت147
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
صدای آروم و مظلومش آتیش به دلم کشید ، یعنی داره اذیت میشه ؟
یعنی اینقدر از با من بودن در عذابه ناخوداگاه فکرم رو به زبون آوردم:
-از اینکه میخواید با من زندگی کنید ناراحتید ؟
اگه اینقد عذابتون میده چرا قبول کردید منکه گفتم اختیار با خودتونه
انگار دسپاچه شد:
-نه ...نه فقط کمی ذهنم مشغوله
-به خودتون نگاه کردین این قیافه داغون بیشتر از یه ذهن مشغولی نشون میده
-این حال و روزم ربطی به موضوع عملیات نداره
-پس چیه؟
چشماش رو بست به دستش که روی میز مشت شده بود نگاه کردم
تسیبحم توی انگشتاش داشت فشرده میشد دلم لرزید و از ذهنم گذشت :
- چته عزیز من ؟ چی داره عذابت میده ؟ چرا به من نمیگی ؟
-چیزی نیست بین منو مادرمه به این موضوع ربطی نداره
نفسی گرفتم و گفتم :
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁