🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت62
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کسی هم نه مگه تو ،تو اگه از این عرضه ها داشتی الان خودت سینگل و ترشیده نبودی بزار این دکی خودمون ب یا د برات جورش می کنم
گارد گرفتم تا دوباری چیزی سمش پرت کنم که با خنده از اتاق خارج شد. پوفی کشیدم و کلافه باخودم گفتم:
- دیونه است بدبخت شوهر ندیده
در حالی که سرش رو از لای در داخل داده بود گفت:
-بدبخت منکه شوهر دارم تو شوهر ندیده ای
نیم خیز شدم که برم سمتش بازم پا به فرار گذاشت
اون روز با دیونه بازی های زهرا گذشت البته باید بگم این دیونه بازیاش حسابی برای من خوب بود و تا حدودی از دپرسی بیرونم آ ورده بود
روز بعد در حالی که کلا ورود دکتر جدید خارج رفته رو فراموش کرده بودم وارد بیمارستان شدم
وارد اتاق که شدم از زهرا خبری نبود :
-یعنی نیومده ؟نه بابا این دختر اگه رو به موت هم باشه میاد
یهوی یاد باردار بودنش افتادم و با ترس از ذهنم گذشت نکنه اتفاقی براش افتاده سریع گوشیم رو از کیفم خارج کردم و بهش زنگ زدم،بعد از چند بار زنگ خوردن صدای پچ پچش رو شنیدم:
-الو دریا کجای ور پریده؟
-توی اتاق تو کجای چرا آروم حرف میزن ی ؟
-اه دیونه مگه دیروز نگفتم قراره دکی خارجیه بیاد الانم همه جم شدیم سالن اجلاس تا با حضرت آقا آشنا بشیم تو هم زود خودت رو برسون
با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب ک ردم و سمت سالن رفتم همین که به سالن رسیدم شخصی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می رفت وقتی روی صن قرار گ رفت و سمت جمع برگشت گوشه های چادر از دستم ها شد و روی زمین افتاد
-امیر....علی
نویسنده : آذر_دالوند
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁