📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۲
چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق العاده آزار دهنده سریع دوباره پلک هام رو روی هم میزارم. صدای نجواگر کسی رو بالای سرم میشنوم. “صدای قرآنه؟ آره . فکر کنم . اما از کجا؟ نکنه مردم ؟ ”
با احساس سوزش شدیدی که تو دستم ایجاد میشه ، دوباره چشمام رو باز میکنم و قبل از اینکه فرصت کنم دلیل سوزش دستم رو جویا بشم با چشم های بارونی امیر حسین رو به رو میشم ، چشم از چشم های اشک بارش میگیرم و به کتابی که تو دستش بود خیره میشم ، و بعد چشم میدوزم به لب هاش که با آرامش خاصی آیه های قرآن رو زمزمه میکردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
امیرحسین_ صَدَقَ اللهُ العلیُ العَظیم همزمان با چشم های امیرحسین ، کتاب عشق بسته میشه و بعد بوسه روی جلدش میشینه.
چشم میدوزم به حرکات امیرحسین که گواهی دهنده عشق بودند. چشماش که باز میشه باهم چشم تو چشم میشینم ، لبخندی میزنه و برعکس دلهره ای اون موقع داشت با آرامش زمزمه میکنه _ خوبی.
صداش به قدری آروم بود که تنها با لبخونی میشد متوجه شد ، به سر تکون دادن اکتفا میکنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم میکشونه ، بله. دقیقا چیزی که ازش همیشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولین و آخرین باری که سرم زدم ، نزدیکای کنکور بود که از استرس و اضطراب کارم به بیمارستان کشید، اول که رگ دستم رو پیدا نمیکردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ کردن ، بعد هم که سِرُم رو باز کردن تا یک هفته با کوچیک ترین حرکتی حسابم با کرام الکاتبین بود .
با شنیدن صدای امیرحسین دوباره درد و سوزش فراموش میشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ….هیچی فقط حلال کنید …..
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل کردم گفتم حلال کنید اگه…..
حرفش رو قطع میکنم _ نه نه. ممنون. من کلا تو سرم وصل کردن مکافاتگگ
با صدای زنگ در از جام بلند میشم. بی حوصله به سمت پذیرایی میرم . با صدای نسبتا بلندی مامان رو صدا میکنم بعد از اینکه به نتیجه ای نمیرسم به سمت آیفون میرم. با دیدن چهره امیرحسین بعد از چند روز لبخندی مهمون لب هام میشه. در رو میزنم و گوشی اف اف رو برمیدارم.
_ سلام. بفرمایید.
امیرحسین_ سلام. مزاحم نمیشم. میشه یه لحظه بیاید تو حیاط فقط لطفا.
_خب بفرمایید داخل.
امیرحسین_ کارم کوتاهه طول نمیکشه.
گوشی آیفون رو میزارم ، چادر رنگی مامان رو برمیدارم و میرم تو حیاط. با دیدن امیرحسین که چند شاخه گل رز گرفته بود جلوی صورتش ذوق میکنم ، کمی میپرم و دستام رو به هم میزنم_ وای مرررررسی.
امیرحسین میخنده و گل هارو به طرفم میگیره و با لبخند میگه _ بفرمایید ، تازه متوجه حرکت ضایع خودم میشم. چشمام رو روهم فشار میدم و میگم_ ببخشید . من گل رز خیلی دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
امیرحسین_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش میگیرم و تعارف میکنم که بیاد تو اما قبول نمیکنه. بعد از چند ثانیه چهرش جدی میشه و میگه _ راستش ، این چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نمیخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببینم چیزی شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا باعث اذیت و نگرانیش شدم.
_ نه. چیزی نشده ببخشید اگه باعث نگرانیتون شدم.
“ای وای. اره جون خودت. چیزی نشده. همش دروغ بگو فقط ”
امیرحسین_ خب خداروشکر. پس من دیگه رفع زحمت میکنم.
_ اختیار دارید. ممنون که اومدید. راستش…..راستش…..
امیرحسین_ راستش؟
_ هیچی
امیرحسین_ هیچی؟
_ اره
امیرحسین_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب امیرحسین باشم میگم خداحافظ و با حالت دو سریع میرم تو خونه. در رو میبندم و پشت در میشینم. دستم رو میزارم رو قلبم که تند تند خودش رو به این ور و اون ور میکوبید. “وااااای داشتم گند میزدما. ”
این چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. ۲۵ تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و ۵ تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
“نکنه امیرحسین باشه”
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
ادامه قسمتـــ هفتادو دوم
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
“هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. ”
_ منو میبری خونه؟
امیرحسین _ اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
#قسمت۷۳
به روایت حانیه ………
چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد .
کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه …..
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره.
بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟
_……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی….دلم….گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
[🎈🕊]
#تلنگر✋🏽
+چجورےازدنیادلڪندے؟!
-انتخابڪردمـ"
+چۍرو؟!
-بینآخࢪٺودنیا؛یڪۍباقےودیگرۍفنا...
#ڪاشدݪبڪنیم(:🌱
🌺@havalybehesht🌺
شیعیان خواب بس است برخیزید
هجر ارباب بس است برخیزید
یادمان رفته که عهدی هم است
یادمان رفته که مهدی هم هست
یادمان رفته که او پشت در است
یادمان رفته که او منتظر است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺@havalybehesht🌺
شروع تبادلات پر جذب یاس💜🌿
ادمین تبادل کانال تون میشم:)🍓✨
آمار تون +⁶⁰🍶💗
آیدیـم جهت شرکت در تبادلات:
@CUKWHK
اطلاعات و شرایط تبادلات 👇🏻🐟💙
https://eitaa.com/joinchat/166920416Cc502712b28
و خـدا گفت: تو ریحـانھ ے خلقـت منے...❤
این کانال برای دختران عزیز تشکیل شدھ🍃
ورود آقایان ممنـوع و حـرام🚫
کپے حـــــلالت رفیق بــاذکر صـلواتـــــ🌿
چنــــل خوشگلمونــــ☁️😍
✿♡{ @Dokhtaroonehkiiot }✿♡
چالش داریمـــــ🦋
کلیی عکسای باحال داریمـــــ🦋
پروفایل داریمـــــ🦋
مسابقه داریمـــــ🦋
فعالیت هایی مخصوص تو داریم بانــــــــو
زود بـــــاش عضو شو 💕🏃♀🏃♀
الـــــانــ⏰ پاکـــــش میکنمــــ😱
💠#استورے⚜
🔸#قرآن_کریم📿
🔹#مداحی🖤
🔸#عاشقانھ♥️
و...
💯بیا تو کانال زیر هرچی دنبال استوری های ناب هستی پیدا کن✨👇👌🔰🔰
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
♦ https://eitaa.com/joinchat/568852720C2f289c8b76 ♦️
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
❤️🧡💛💚💙💜🖤
وای باورم نمیشه هنوز برای اسکرپ بوک هات از لوازم دور ریختنی استفاده میکنی؟!🤭🤯
هنوز برای چسبوندن کاغذ ها به اسکرپ بوکت از چسب راضی استفاده میکنی؟!😢😁
خب چه کاریه؟! 💁🏻♀🍒
وقتی میتونی با چسب ماتیکی های گوگول یا چسب غلتکی های کیوت روحتو قلقلک بدی:)🤤💓
https://eitaa.com/joinchat/842662167Cd34d20cf60
تازه با خرید از پری شاپ با یه تیر 2 نشون زدی🦋🎞
هم وسایلای کیوت خریدی🤤🍓
هم برچسبهای کیوت اشنتیون گرفتی😍🤩
https://eitaa.com/joinchat/842662167Cd34d20cf60
با خرید وسایلاش قلبم اکیلی شد😚💖
دخترا حملههه🚷‼️
"🌱" حآ•سین•یا•نون
تِݪڪَ•آیاتُ•اݪجُنون "🖇"
"🌱"مینویسم•؏شق•
وبےتَردیدمیخوانَمجُنون"🗞"
#حــــبالحسیـــــــــن﴿؏﴾ هویتنا|•♥️•
✷جوونیکهتویعصرارتباطاتدارهزندگی میکنه
باید فضایمجازیروبهیهاجتماعبزرگمهدوی و حسینی تبدیلکنه🖐🏾🌿
➺@Gods_Lover_1 ㋡
➺@Gods_Lover_1 ㋡
➺@Gods_Lover_1 ㋡
''{ازقافلهعشاقجانمونیرفیق}''🤍🕊
•°🌱🙂°•
ڳؤيـــــنڍ:وقـتےعـقـل،عـاشـقـبشـــــوڊ؛عـشـــــڨ،عـاقـݪمیـشـــــوכツ…
⇨https://eitaa.com/joinchat/1262682286Cbdf8d605a9
כڷــݩۅیــســـツ؛خـانهـےدلـهایےکهـمیـنویسند تلاطـمهـاےنـفـسگـیـــرشانراهرچنـڊ،طـــــبیبے כرنیــابـــــدآݩـــࢪا…
⇨https://eitaa.com/joinchat/1262682286Cbdf8d605a9
یهکانالپرازحسهاےخوب!!!
هرچیزیکهدوستداریهمراهتباشه😉
شعر🎶،عکسنوشته🌅،
کلیپدلی♥️و…
⇨https://eitaa.com/joinchat/1262682286Cbdf8d605a9
#قسمتی_برش_شده
#پارت_آینده
درک حسم برای هیچ کسی قابل هضم
نبود ! تپش های درون سینه ام هر
لحظه هر صدم ثانیه بیشتر میشد .
همچنین اونم شُک زده از دیدارم
بود ... اون اینجا چیکار میکرد ؟
بابا گفته بود اون دیگه اینجا نمیاد ...
وای خدا چرا نمیره ؟میخواد ابرو ریزی کنه ؟ 😳😧
خواستم از کنارش بگذرم که گفت ...
-صبر کن !
+توجهی نکردم نمیتونستم بمونم .
قدم گذرانی از کنارش برداشتم که
به عقب کشیده شدم .
یک قدم عقب اومده بودم سر جای
اولم ایستاده بودم !
-باید باهات صحبت کنم .
+من جایی نمیام .
با همون شیطنت همیشگیش که دلم
غش میرفت براش و هنوز بعد پنج
ماه ازبین نرفته بود ادامه داد .
-مطمئنی؟
+اره . ای کاش هیچ وقت این اره رو
نمیگفتم چون بعضی از خریتاش هنوز
از بین نرفته بود .. و من از مهم ترین
خریتاش خبر داشتم .
همون لحظه درد کم کم در وجودم
نهفته شد ! وقتی زانو زد و اون کارو
کرد چشام گرد شد .😳😱
دانشجو های کلاسمم همه جمع
شدند تو سالن و همه هی میگفتن
استادقبول کنین استادقبول کنین♥️💍
نمیدونستم چیکار کنم ؟
اما درد هر لحظه بیشتر میشد !
تا اینکه لبخندی به نشانه رضایت زدم
و اون حلقه رو انداخت تو دستم و وقتی
ایستاد بی قرار با جیغی تو آغوشش
افتادم که دیگه چیزی جز صداهای
اطراف نمیشنیدم چنین شد که ...
میخوای بدونی چی میشه ؟😜
@ROmansm
چنل بالا میزاره رمانه رو دنبال کن تا
داستان حرفه ای شونو بخونی🌸💕
شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود
شهیدی که نذز حضرت عباس بود و روز تاسوعا به آرزوش رسید🙃
برای خواسته هاش می جنگید🌿
••نمیزاشتن بره سوریه اما تلاش کرد به اسم افغانستانی رفت و فرمانده گردان فاطمیون شد
شهید مصطفی صدرزاده بدهکار بود🌱میدونی یعنی چی؟!
بدهکار خدا بود 📿✨
انقدر دل برد تا خدا خریدش و شد عزیزکرده خدا
اگر اومدی تو این کانال بدون انتخاب شده خود شهید هستی چون خود شهید نظر میکنه تا راه بهت نشون بده و مطمئن باش تورو انتخابت کرده و لیاقت داشتی که با این شهید آشنا بشی ان شاءالله که بتونیم ادامه دهنده راه آقا مصطفی عزیز باشیم
شهید مصطفی صدرزاده
#کانال_شهیدمون↯🙂
@shahiddddddd🕊
#کپی از مطالب کانال؟!✅
انقد میرم گلزار شهدا...♡
تا همونجا خاکم کنن((:
میخوام دعوتتون کنم
به یه کانال عالی😍
یه کانال پر از👇🏻
#تلنگرانه
#پروفایل
#بیوگرافی
#شهیدانه
#رهبرانه
#مداحی
#سخنرانی
#متن_مذهبی
#پاتوق_ساندیس_خورا
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
سریع عضو شو تا پاکش نکردممم🏃♂
🌷حجاب بوته خوش بوی گل عفاف است حجاب مصونیت است نه محدودیت🌷
@YaranHossein919
🌷کانالی زیبا مخصوص دختر های محجبه 🌷
🌷#پروفایل های خوشگل# مطالب زیبا #کلیپ های قشنگ و مذهبی و...🌷
🌷کانال شون عالیه🌷
@YaranHossein919
🌷مدیر و ادمین هاشون فعال هستند 🌷
🌷پاتوق دختر های محجبه در ایتا🌷
#بخشیازوصیتنامه💔
رسولجانممنونکهمنروباورداشتی
ممنونکهخواهرتروبهسپردی
رسولسعیداقامحمدداوودشماهاهاروعینبرادرهامدوستداشتم...ممنونکهکنارمبودید💔
ازتونیهخواهشدارممیشهپیکرمنروتویامامزادهیحرمشاهعبدالعظیم دفنکنید؟💔
رسولبهعارفابگومراقبپسرمونباشهاونروبهدرستیتربیتکنه💔
ـ؋ـرشےـב 💔
#پارت واقعی
خلیل :خب خب ...آقا فرشید گل میگم خیلی انگار درد داری هان میخوای راحتت کنیم ؟
فرشید:...........
خلیل:نه مثل این که میخوای راحتت کنیم باشه ...اهای بیاید یکیتون چاقو رو تیز کنه ...
پ.ن..شهادت موجی افتخار است
شهادت آرزویی زیباست
عاشقانه ی برای خداست💔
https://eitaa.com/joinchat/638582965C72e0004665
لبم لبریز از جام حسین است
عروج نام من بام حسین است
اگر جراح قلبم را شکافد
به روی لوح دل نام حسین است!
عشق بچگی فقط حسین💚🦋
☆______
اینجا محل عاشقان امام حسین هست، دوست داری توهم عاشق امام حسین باشی؟؟
اینجا درمورد شهدا،رهبر معظم انقلاب،و امامان{الخصوص امام حسین} پست میذاریم!
اگر میخوایید درموردشون بیشتر بدونید،روی لینک زیر کلیک کنید،منتظرتونیم🖐♥️
@ashaghalhossein_110
با جیغ گفتم:عَماررررررررررررر
با ترس و استرس اومد سمتم
عَمار:جانم چیشده؟جاییت درد میکنه؟؟؟
با چونه ای که میلرزید و چشمایی که مطمئن بودم پر از اشکن بی حرف نگاهش کردم....
دستاشو قاب صورتم کرد
عمار:جونم عمرم جونم بگو چیشده اینطوری نکن با خودت چت شد آخه یهو تروخدا حرف بزن عزیزم
با دسایی که سعی میکردم بلرزن بیبی چک رو آوردم بالا و رو بهش جیغ زدم
غزال:بابا شدیییییییی
بعدم اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم😁
عمار:حالا منو سره کار میزاری ؟
همونجور که عقب میرفتم و میخندیدم سری تکون دادم....
یه لحظه انگار تازه به خودش اومده باشه با شوک سرشو آورد بالا گفت
عمار:وایسا ببینم😐قضیه چی بود؟واسه چی سره کارم گذاشته بودی؟
به خاطر خنگیش پوکر نگاش کردم و گفتم:بابا شدی جناب"
عمار:دروغ نگو هنوز خیلی بچه ای محاله😐
پشت چشمی نازک کردم و خواستم سرمو به سمت مخالف چرخوندم که دستمو.........
#چشمون_قشنگ
#پارت_آینده
به قلم:م_ط (:mobi
@marimobi
به کانال ماهور خوش آمدید🙂✋
هرچی که بخوای...😍☺️
کلی چالش جوایز😲
چادرانه🤩
شهدایی☺️☺️
@fatemib
مگه نمیشه هم مذهبی بود هم عاشق چیزای ناز و گوگولی؟🥰
کی گفته اینا ضد هم ان؟🙃
اگه یه عالمه پروفایل کیوت یا مذهبی میخوای...🍁💫
اگه عکس خوراکی های خوشمزه میخوای ...😋💕
اگه عکس و میکس از کارتون ها و فیلمای مختلف میخوای...🎥🔮
اگه کلی بیوگرافی میخوای که هر هفته بیوتو عوض کنی...🔑🍃
اگه عاشق حاج قاسمی و آرزوت شهادته...🍂🥀
اگه میخوای به خودت تلنگر بزنی و زمینه ساز ظهور باشی...⚡️🌹
اگه دلت میخواد کلی فیلم از اسلایم های رنگارنگ ببینی...🍬🥺
اگه دنبال یه کانال با طنز های حلال میگردی...☺️💞
اگه یه انسان مذهبی هستی ولی چیزای قشنگ و کیوت هم دوس داری...❣️✨
این کانالو از دست نده ✨⚡️
❤️@MNfMFAFZ❤️
منتظرتم رفیق❣️😎😉
کهمنجیرانتجریشیعاشقناصرالدینشاهم⭐️
عاشقانهایازجنستاریخ💛
بهچنلماخوشآمدید❤️
درچنلمامیتونیدهرهفتهسریالجیرانرورایگان
ببینی👑
ادیتهایجیرانی🧡
پشتصحنهجیرانی💛
ادیتازبازیگرانسریالجیران💚
@jserun