eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوششم تو۳۷ سالگی داشتم دوست داشته شدن رو تجربه میکردم و حس
شرایط علی رو گفتم و گفتم حالا میخواد بیاد خواستگاری ، ازم خواسته یه جلسه بیاد هم شمارو ببینه هم اجازه بگیره برای خواستگاری. مامانم با خوشحالی استقبال کرد. برای عصر پس فرداش با علی قرار گذاشتم، از صبحش خونه رو تمیز کردم و آماده شدم. علی سفارش کیک خونگی داده بود، یه کیک پختم و چایی دم کردم.به پیشنهاد مامان چون هوا خوب بود روی تراس فرش انداختم و پشتی ها رو اوردم تو تراس و گوشه تراس یه میز کوچیک گذاشتم و روش رومیزی ترمه انداختم و ظرف کیک و میوه رو با پیش دستیا گذاشتم روش. مامانم حالش خیلی مساعد نبود و رنگش زرد شده بود و لباش کبود بود و چشماش گود رفته بود و پای چشماش سیاه بود،خودش اومد گفت مادر یه کرمی چیزی بیار یه کاری کن یه کم قیافم بهتر شه، این پسره میاد نمیخوام منو اینجوری ببینه.لوازم ارایشمو اوردم و ارایشش کردم، هی میگفت رژ نزن برام سر پیری زشته ، و هرچی میزدم با پشت دست پاک میکرد. بالاخره علی اومد ، خوش تیپ کرده بود و یه دسته گل بزرگ خریده بود.تو تراس نشستیم و علی از شرایطش گفت و ازینکه دخترش با زنش زندگی میکنه ولی خرجش با علیه و اخر هفته ها و تعطیلات میاد پیش علی. مامان ازش پرسید شما بعد ازدواج قصد بچه دار شدن داری؟ اخه دختر من خیلی دوست داره مادر بشه یکی از دلایلی که از شوهر قبلیش که شوهر خواهرشم بود طلاق گرفت همین بچه نخواستن اون بود، علی یه نگاهی به من کرد و با لبخند گرمی گفت والا حاج خانوم ما که سنمون واسه بچه دار شدن بالاست ولی اگه خدا خواست و بهمون بچه داد رو چشمم میزارمش. معلوم بود مامان از علی خوشش اومده، علی ام انگار خیلی دلش برای مامان سوخته بود. مامان به علی گفت دختر من سختی زیاد کشیده ایشالا که این ازدواج شروع راحتیش باشه. علی گفت من همه تلاشمو میکنم حاج خانوم خیالتون راحت. اون روز عصر یکی از بهترین روزای زندگی من بود، کنار مامان و علی چایی و کیک خوردیم و قرار خواستگاری روواسه کقتی گذاشتیم که مامان بهتر شد، هرچند مامان اصرار داشت زودتر همه چی برگزار بشه، همه چی انقدر خوب بود که دلم میخواست اون لحظات هیچ وقت تموم نمیشد ومریم گفت اگه منو به بزرگتری قبول داری من مخالف این ازدواجم اگه ام نه که برو هرکار میخوای بکن. اون شب علی زنگ زد خیلی ناراحت بود ، گفت آبرومو جلو خواهرت بردن انگار من جوون هجده ساله ام که خیر و صلاح خودمو ندونم. نمیدونستم چی باید بگم.‌گفتم اگه با من ازدواج نکنی امکانش هست برگردی به زندگی قبلیت؟ علی گفت نه، من از کارای سارا خسته ام دیگه اون که عوض بشو نیست تازه اگه من برم بهش رجوع کنم بدترم میشه ، میشناسمش، میگه تو رفتی دیدی بی من نمیتونی زندگی کنی برگشتی، علی عصبی بود و میگفت من که کار خودمو میکنم میخواستم با حضور اونا باشه، نمیخوان ، خودم انجام میدم احساس میکردم علی افتاده رو دنده لج. به چند وقت بعدش علی گفت دوباره بیاد خواستگاری ولی تنها، وقتی به مریم گفتم اصلا قبول نکرد و گفت من به جاریم گفتم مخالف این ازدواجم و هیچ کمکی به شما نمیکنم. من نمیزارم خواستگاری تو خونه من باشه،‌هرحا دیگه ام باشه شرکت نمیکنم.وقتی به علی گفتم مریم چی گفته گفت عیبی نداره، ما میخواستیم به اونا احترام بزاریم ولی خودشون نخواستن. ما برای ازدواج به اونا احتیاج نداریم. هیچکدوممون‌، خودمون میریم محضر عقد میکنیم اونام مجبورن قبولمون کنن. بعد ازون باهم رفتیم ازمایشگاه و ازمایشامونو انجام دادیم، باهم رفتیم حلقه و لباس عقد خریدیم. با محضر هماهنگ کردیم و روز قبل عقدمون من به رفتم خونه مریم و بهش گفتم که ما قراره فردا عقد کنیم. مریم عصبانی شد و گفت من نمیام. دوباره داری گند میزنی به زندگیت. گفتم وظیفه من بود که دعوتت کنم توام یا وظیفه خواهریتو به جا میاری و میای یا تنهام میزاری. هرچند من عادت دارم به تنها بودن. مریم با عصبانیت گفت چون تو تصمیم گرفتی گند بزنی به زندگیت نباید از ما بخوای باهات همکاری کنیم. برو هر کار دلت میخواد بکن. خداروشکر دیگه پدر و مادری ام نداری که بالاسرت باشن اختیارت دست خودته، قرار عقد میزاری سر خود، پس مثل بی کس و کارا ام برو محضر عقد کن. ادامه فردا ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم دوست داشتید 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد. استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟» شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!» استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟» شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.» استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟» شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.» استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟» شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!» استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!» شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!» استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد. نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...!» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز همه ی فرشته ها می گریند شمس و قمر و ارض و سما می گریند از بغصِ گلوی هر چه هستی پیداست در سوگِ امامِ مجتبی (ع) می گریند! ع🖤 💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه ... 🎵 یه امامی که حرم نداره🥺 🎤 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پروردگارا 🙏 امشب هر کسی هر جایی هر مشکلی داره گره از کارش باز کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⚘دوبـاره زندگی ⚘بلند شو و روزت را ⚘همانطوری بساز که دوست داری ⚘دوباره صبح شده ⚘یک شروع تازه ⚘ زمانی برای با هم بودن ⚘مهرورزی را دوره کردن ⚘از زندگی لذت بردن و ⚘گل خنده به یکدیگرهدیه دادن سلام صبحتون قشنگـــ❤️‍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه ی به یادموندنی مرحوم منوچهر نوذری با پسرش ایرج نوذری در صندلی داغ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاکسازی... خود - پاکسازی... خود.mp3
6.3M
صبح 24 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوهفتم شرایط علی رو گفتم و گفتم حالا میخواد بیاد خواستگاری
اون روز با ناراحتی از خونه مریم بیرون اومدم و تا خونه گریه کردم، چرا قرار نبود یه بار با دل خوش و مثل همه زنای عالم عقد کنم؟ فرداش صبح زود مریم زنگ زد و آدرس محضرو گرفت و گفت فردا میان دنبالم که ببرنم محضر، خوشحال شدم. فرداش لباس پوشیدم ، اماده شدم، مریم اینا اومدن و رفتیم محضر، مریم ناراحت بود، تو خودش بود و انگار منتظر تلنگری بود که اشکش بیاد. علی تنها اومده بود. یه بار دیگه نشستم پای سفره عقد بازم مثل بقیه عروسا نبودم ولی دلم به حضور علی گرم بود.. خطبه عقد خونده شد، یه نگاهی به علی کردم ، واقعا دوسش داشتم، علاقه ای که این بار فقط از سر شناخت بود، این بار کنار مردی بودم که اول شناختمش بعد عاشقش شدم. پس این بار قرار بر خوشبختی بود. چشمامو بستم و مامان و بابا و مینا رو دیدم که کنار مریم وایساده بودن و به ما نگاه میکردن، گفتم خدایا به امید خودت و بله رو گفتم. مریم و احمد اقا دست زدن، صحنه عجیبی بود، مریم دست میزد ولی جلوی اشکاشو نمیتونست بگیره. خواهرم نگران اینده من بود.بعد از عقد علی از همه دعوت کرد برای ناهار ولی مریم و احمد نیومدن و من و علی رفتیم ناهار خوردیم و بعدش رفتیم سر خاک مامان و بابا و مینا و بعدم سر خاک بابای علی شیرینی خریده بود و تو بهشت زهرا پخش میکرد ومی گفت زنده هاشون که نیومدن عروسی ما ، ما عروسیمونو آورریم پیش مرده هاشون، گفتم علی میگم بدشگون نباشه بعد عقد اومدیم قبرستون؟ علی گفت چه شگون بدی؟ اومدیم پیش کسایی که دوستمون داشتن، مطمئن باش دعاشون پشتمونه همشونه. بعد از اون باهم برگشتیم خونه ما. علی یه کیک خریده بود و داده بود روش بنویسن پیوندمان مبارک، گلم خریده بود،دوربین عکاسیشم آورده بود، اون شب برای خودمون اهنگ عروسی گذاشتیم و رقصیدیم و مراسم عقد گرفتیم، کیک خوردیم و کلی عکس یادگاری انداختیم. حتی علی دو تا حبه قند بالاسرمون گرفته بود و بهم میسابید و میگفت عروس رفته گل بیاره. گفتم علی ما بی کس ترین عروس و داماد دنیاییم، علی گفت خودمون میشیم کس خودمون.خیلی غریب بودیم اون شب، ولی دلمون بهم گرم بود، من دلم نمیخواست عروسی بگیریم، ولی علی گفت چند ماه بعد یه مهمونی کوچیک بگیریم بعد من برم خونه علی زندگی کنیم، گفت تا اون موقع وسایلامو جمع کنم و برای خونه یه فکری بکنم. با علی قرار گذاشتیم خونه مامان اینا رو بازسازی کنیم و بدیم اجاره. پنج شنبه ها علی همیشه میرفت دنبال آوا دخترش و اخر هفته باهم بودن و جمعه غروب میبرد میذاشتش خونه مادرش. اولین پنج شنبه بعد عقدمون گفت توام بیا بریم باهم اوا رو ببریم بیرون، اوا ام تورو ببینه. گفتم نه این هفته رم تنها برو دنبالش بذار فرصتی باشه تنهایی باهاش حرف بزنی و ذهنشو اماده کنی. علی موافقت کرد و تنها رفت و منم موندم خونه تا کارامو بکنم. یکی دو ساعت بعد علی تنها برگشت، گفتم چرا تنهایی ؟ گفت دیوونه بچه رو نداد، گفت من نمیزارم بچم یه لحظه ام کنار زن تو باشه، دیگه برو ور دل زنت فکر بچه منم از کلت بیرون کن.اگه میخواستم میتونستم برم کلانتری مامور بگیرم بچرو تحویلم بدن ولی گفتم ولش کن...علی گفت این الان خبر عقد مارو شنیده لجش دراومده میخواد حرصشو اینجوری خالی کنه. گفتم اگه دیگه بچه رو نده چی؟ گفت نمیتونه که، بعدم من اونو میشناسم دو روز بگذره به خاطر خود اوا ام که شده کوتاه میاد. تو اون مدت بیشتر شبا علی پیش من بود و اگر کاری پیش می اومد میرفت خونه خودش. حدود یه ماه از عقدمون گذشته بود و تو اون مدت علی اصلا خونه مادرو خواهراش نرفته بود. و هربار که زنگ میزدن و میگفتن بیا دلمون برات تنگ شده میگفت من بدون زنم نمیام، زنگ بزنیم قشنگ زنمو دعوت کنین باهم بیایم اونجا. یه بار خودم شنیدم مادرش گفت زن تو مارو ادم حساب نکرده، نگفته این مرد یه خانواده ای ام داره ، پاشده همینجوری اومده محضر عقد کرده. انگار همه لنگه خودش بی کسن. دلم خیلی شکسته بود ولی سعی میکردم جلوی علی بروز ندم. دلم میخواست بی دردسر میرفتیم سر خونه و زندگیمون حالا دیگه فهمیده بودم که همه اینا میتونه رو زندگیم تاثیر بزاره برای همین برام مهم نبود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من همیشه انواع کلیپ ها از انواع جوجه ها رو دیدم ولی همیشه همون جوجه ی ساده رو درست میکنم چون واقعا گردو و اینا خیلی گرونن این بااین‌ همه وسایل باز خودش دوتا‌ غذا میشه😄 بااینحال به امتحانش میرزه‌ که یه بار درستش کنی.کیاتاحالا درست کردن؟؟؟ بریم که بسازیمش😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f