eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
2 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
.آموز‌ش جهت لذت زناشویی بهتر 👇 https://eitaa.com/joinchat/4253548899Ca9f466f51e https://eitaa.com/joinchat/4253548899Ca9f466f51e ورود افراد مجرد ممنوع👆👆
آموز‌ش جهت لذت زناشویی بهتر 👇 https://eitaa.com/joinchat/4253548899Ca9f466f51e ورود افراد مجرد ممنوع👆👆
25.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ کدو حلوایی ۱پیمانه ✅ آرد برنج نصف پیمانه ✅ آرد گندم نصف پیمانه ✅ شکر نصف پیمانه ✅ شیر ۲/۳ پیمانه ✅ بیکینگ پودر ۱ق غ ✅ گلاب ۱ق غ ✅ گردو به دلخواه ✅ دارچین و هل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
951_62655677985725.mp3
9.93M
🎶 نام آهنگ: گناه 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 زمانیکه با سنگ بر قبر میزنی چه اتفاقی برای میت می افتد؟ اگر بدانید شوکه می شوید!!! 👇 https://eitaa.com/joinchat/3723427936Cbd3eb276a9 مشاهده جواب 👉
بعد گفت این پدر صلواتی کجاست من اینجا منتظرمشم چرا گوشیش رو برنمیداره ،از صبح اسیرم بخدا دستم میلرزید گفتم باباجان ما تبریزیم گفت شما ؟ مگه توهم اومدی گفتم آره بابا ولی الان جلو بیمارستان ...منتظرت هستیم گفتم باباجان یهویی اومدیم بیا اینجا همه چیو برات تعریف میکنم.بچه ها از سرو کولم بالا میرفتن زری خانم بهم گفت دخترم بیا بریم خونمون به سرو وضع بچه هات یه سامونی بده بعد تو بیا بیمارستان ناله کنان گفتم وای نه!وای مادر تو نمیدونی چه خبره ، اصل ماجرا همینجاست همین الان ای خدا دلم خونه زری خانم با تعجب گفت از چی حرف میزنی دختر ؟ گفتم قصه اش درازه بعدا بهتون میگم بعد گفتم ببخشید بزارید من یه زنگ به مادرم بزنم باید مادرم بیاد با ترس و اضطراب دستم رو به گوشی بردم اما تردید داشتم دوباره گفتم نه ،بزار به خاله ملی بگم اون میتونه به همه بگه با دستی لرزان شماره خاله ملی رو گرفتم سلام دادم خاله سلام کردگفت خیره نرگس جان چرا این وقت صبح زنگ زدی ؟ یهو گریه ام گرفت گفتم خاله بدبخت شدم گفت چرا دخترم گفتم دیشب یهویی با سعید اومدم تبریز آخه میخواستن بار خریداری کنن منم با خودش آورد نیمه های شب تصادف کردیم الان سعید بیهوشه خاله گفت وای یا امام زمان بیچاره سعید بعد گفت خودت خوبی ؟ گفتم من؟ کاش مرده بودم و این روزها رو نمی دیدم اما پام فقط ضرب دیده و سر حسین شکسته حمید هم خوبه فقط سعید! خاله جونم فقط سعید !بعد گریه کردم خاله شروع به گریه کردگفت بمیرم براش بعد گفت من الان چکار کنم ؟ گفتم مامانم رو با بابام بیار تبریز ولی با هواپیما بیاین تو رو قران زود بیاین من تنهام بعد اسم بیمارستانو گفتم و گوشیمو قطع کردم گوشیم رو تاگذاشتم تو کیفم حاج محمود رسیدتا چشمش به من افتاد قیافه ژولیده ،سر شکسته حسین ،گفت چی شده بابا جان؟گفتم باباجان بخدا من تقصیر نداشتم تصادف کردیم تا اینو گفتم بدون هیچ حرفی حاج محمود پاهاش شل شدبا دستاش محکم رو سرش کوبید گفت یا حسین کمرم شکست خدااااااا !دیگه طاقت ندارم دیگه نمیکشم و روی زمین ولو شد زری خانم گفت یه لیوان آب بیارین بعد رفت جلو حاج محمود گفت نترس پدر جان بچه ات که طوریش نشده اونوقت حاج محمود با رنگی پریده دستهای لرزون با انگشتاش عدد دو رو نشون میدادو میگفت این دومیه مادررررر. طاقت ندارم بعد هی با خودش با صدای خفه میگفت آخه خدا دوتا دوتااشکام بند نمی اومد گفتم باباجان صبر کن بزار ببینیم چی میشه تو رو خدا آروم باش حالا حاج محمود جنتلمن با کت شلوار طوسی و بلوز سفیدش تو خیابون با خاک زمین یکی شده بود دستهای شل شده اش دلم رو کباب کرده بود برای اولین بار دیدم که حاج محمود گریه بلند بلند میکنه وهی با خودش میگفتم ای رولم دیگه جون در بدن ندارم لیوان آب رو روی لبش گذاشتم گفتم یه کم بخور.حاج محمود تا چشمش به حمید افتاد هق هق گریه سر داد و گفت ای خدا اینو چکارش کنم ؟ خدا جون مگر حمید رو نبرده بودی ؟ مگر نه اینکه اینو دادی تا ما بچگی حمید برامون تداعی بشه ؟ پس کو؟ پس چی شد ؟یدفه شوهر زری خانم جلو اومد به حاج محمود گفت من عروست رو آوردم بیمارستان اسمم علی هست نگران نباش، از جاییکه روحیه بدی داری ناله میزنی پاشو برادر من ! قوی باش این زن جوان بدبخت که از غصه آب شد ، اما شما خود دار باش پاشو باهم بریم تو بیمارستان ببینیم دکترا چی میگن در رابطه با پسرت پاشو بابا قوی باش بریم بعدش دوتایی شونه به شونه رفتن تو حیاط بیمارستانمنم داشتم گریه میکردم همینطور که حاج محمود در کنار علی آقا راه میرفت ،علی آقا یه چیز دم گوش پدرشوهرم گفت بعد از دور دیدم حاج محمود یدفه خودشو کوبید رو زمین و علی آقا داره تلاش میکنه بلندش کنه دلم هُری ریخت گفتم زری خانم پسرمنو نگهدار ببینم چی شده اونم با سیاست خاصش گفت هیچی نیست نرو گفتم باید برم دلم شور میزنه بچرو گذاشتم تو بغلش فورا رسیدم بالا سر حاج محمود علی آقا گفت واسه چی اومدی دخترم برو گفتم نه !نمیرم هی گفتم باباجان چی شد ؟ حاج محمود با خودش تکرار میکرد یا ابوالفضل کما،کما گفتم کی به کما رفته ؟ گفت آخ زینب تو خوابی؟ سعید به کما رفته وای خدای من دیوانه شده بودم هردو با هم تو حیاط بیمارستان ولو شده بودیم انقدر خودمو زدم گریه کردم با التماس گفتم بابا جان تورو خدا جان سعید قسم میدمت تو رو به روح حمید قسم میدمت به عفت خانم نگو اگر بفهمه اینبار میمیره بعد برگشتم عقب نگاهی به حمیدو حسین کردم گفتم بابا نگاه کن ببین من حتی الان تو تصورم هم نیست که بچه هام یکساعت نباشن پس تورو خدا به مادر نگو اما حاج محمود مثل مجسمه خشک شده بود فقط تکرار میکردسعید کما رفته سعید کما رفته آره سعید ما به کما رفته بود و دکترها هیچ کاری نمیتونستن براش بکنن.باورش برای هممون سخت بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علی آقا زیر بغل حاج محمود رو گرفت بلندش کرد گفت پاشو بریم مرد! پرونده پسرت رو تکمیل کن توکل برخدا کن همه چی درست میشه.منم به دنبال حاج محمود رفتم راه افتادم پرستاربهم گفت کجا خانم ؟ یکیتون بره حاج محمود گفت خانم بزارزنش بره من میخوام پرونده تشکیل بدم منم سرم انداختم پایین و رفتم بالا، به پرستار گفتم توروخدا من یه بار دیگه میخوام برم همسرمو ببینم پرستار گفت اون لباس رو تنت کن یه لحظه برو ببینش زود بیا گفتم باشه باشه زود میام فورا لباس مخصوص آی سی یو رو پوشیدم با دیدن اوضاع سعید سر تخت دلم ریش شد دستامو رو صورتش کشیدم رفتم دَم گوش سعید گفتم سعید به حرفام خوب گوش کن !دستشو تو دستم گرفتم گفتم اگر تو رحم داری باید دلت برای من بسوزه سعید چشماتو باز کن اگر تو یه طوریت بشه منم مُردم میفهمی مُردم میدونی چه جوری ؟ بچه هامو میسپرم به مامانم و خودمو از پشت بوم پرت میکنم پایین !اشکام مثل بارون میبارید گفتم آها ! فکرد کردی شوخی میکنم ؟ نه بخدا به جون حمید به جون حسین راست میگم بعد شروع کردم گریه کردن خانم پرستار اومد پیشم بهم گفت خانم بهتره بیای بیرون اونکه نمیفهمه تو بالا سرش هستی گفتم من که میفهمم بزار بمونم یادم افتاد سعید خیلی مومن نبود که بخواد افراطی باشه اما نماز میخوند معتقد بود و خیلی به آقا امام رضا ارادت داشت بی اختیار گفتم میرم و متوسل میشم به آقا امام رضا و ازشون میخوام شفای تو رو از خدا برام بگیره رفتم کنار سعید گفتم من میرم مشهد میرم تا التماس کنم تو برام بمونی اگر تو بری منم تموم میشم فوری از اتاق خارج شدم الحق که کمر حاج محمود شکسته شده بود والله دولا دولا راه میرفت گفتم بابا جان چی شد پرونده تشکیل دادی گفت آره گفتم خب نگفتن چی میشه چه اتفاقی برای سعید می افته ؟ گفت هیچی پول رو دادم اما گفتن‌تا به هوش نیاد هیچ کاری نمیتونن براش بکنن گفتم باباجان تو روخدا به مامان عفت داشتم التماس میکردم که خودش گفت ؛نترس نمیگم آخه عفت تازه داشت راحتتر صحبت میکرد بعد گفت توهم بیا یه قولی به من بده گفتم چه قولی ؟ گفت تا مشخص شدن وضعیت سعید به هیچ کس نگو چی شده چون میخوام بگم سعید با تو رفته خارج از کشور تا کسی از این ماجرا بویی نبره واقعا این بار اگر عفت بفهمه میمیره بعد یهو دستشو رو صورتش گرفت و با گریه گفت دیگه طاقت داغ ندارم.حاج محمود دستهامو تو دستاش گرفت گفت دخترم تو تقصیری نداری حتما خودش با سرعت رانندگی میکرده ،چرا خودتو مقصر میدونی،چی بگم آخه علتش چی بوده بعد یه کم مکث کردو گفت چمیدونم چشمش ندیده،خدا میدونه پس زیاد نگران جواب دادن به این و اون نباش تو مواظب بچه هام باش حمید ،حسین ،بقیه کارهاش با من ،اگر تمام ثروتم رو بخوان به پاش میریزم تا خوب بشه بعد با ناله گفت آه عروسس دوباره گریه میکردمنم آرومش میکردم بعد با خجالت گفتم بابایه چیزی بگم ؟ گفت بگو گفتم قبل از اینکه شما بهم زنگ بزنی من به ملی خانم و مادرم گفتم بیان اینجا آخه اولش دست تنها بودم نمیدونستم باید چکار کنم اونم گفت عیب نداره دوباره زنگ بزن بگو به کسی چیزی نگن و هرچی میخوای برات بیارن تبریز ما‌اینجا چند روزی میمونیم تا ببینیم اوضاع سعید چی میشه فورا به سمت زری خانم دویدم نمیدونم خداوند به اون پای لنگ من چه قدرتی داده بود گفتم زری خانم گوشیمو بدین کیفم رو به دستم داد گفت بعد از این تلفن بیا بریم خونه به بچه هات برس واقعا داغونن منم چَشمی گفتم زنگ زدم به خاله ملی و فوری با عجله گفتم خاله جان به کی گفتی سعید تصادف کرده؟ گفت فقط مامانت گفتم تو رو قرآن بهش بگو دیگه به کسی نگه گفتم این خواست حاج محموده راضی نیست کسی بدونه بعد خاله گفت خیالت راحت به کسی نمیگیم بعد در ادامه گفت ماهم بلیط هواپیما گرفتیم ولی برای غروب میرسیم اونجا بعدش کجا بیایم ؟ منم گفتم آدرس رو از این خانم که کمکمون کرده میگیرم و برات میفرستم دوباره گفتم خاله یه کم برای بچه های من لباس بیار خاله گفت من که کلیدی ندارم گفتم راست میگی واقعا گیجم از همینجا میخرم آخه پدرشوهرم نمیخواد کسی بفهمه قرار شده اینجا بمونیم گفتم خاله خدا خیرش بده که منو از شَر عفت خانم نجات داداگر اون میفهمید معلوم نبود تکلیفم چه میشدتلفن روکه قطع کردم از روی زری خانم شرمنده بودم گفتم فقط تا عصر تحملم کنید مادرم میرسه میرم هتل ،زری خانم گفت خب باشه حالا بیا بریم تا عصر منم با پدرشوهرم وعلی آقا به خونشون رفتیم یه خونه نقلی با مزه داشتن دواتاق بالا دواتاق پایین زری خانم به حاج محمود گفت شما غریبین همینجا بمونید تا وضع پسرتون مشخص بشه.حاج محمود گفت خانم دستت درد نکنه که به فکر عروسم بودی اگر اجازه بدید من یه جبران کوچکی بکنم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴 باورت میشه این روفرشیه؟😳☝️ تو هم پول نداری فرش و مبل 🛋 گرون و طرح تکراری بخری؟ 😮‍💨💔 میخوای واسه عید با روفرشی و کاور مبل ارزون دیزاین‌ خونت‌ روعوض‌‌کنی؟😍 بلاخره تولیدی شو پیدا کردم🤩👇 بهترین طرح روفرشی رو با رضایتمندی برات پست آخر گذاشتم بیا ببین 👀👇 https://eitaa.com/joinchat/1699873022Ccf49355cec از تخفیفات آخر سال جا نمونی🔥
چهل ساله های قدیم..... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد. رهگذری متوجه شد که نقاش چه می‌کند. رهگذر می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند. پی نوشت گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f