جایی نوشته بود ؛
خاطرات بچگی دهه شصتیها یه جوریه انگار همه توی یه خونه زندگی میکردن
راست میگفت ...
@sonnatiii
نوستالژی
جایی نوشته بود ؛ خاطرات بچگی دهه شصتیها یه جوریه انگار همه توی یه خونه زندگی میکردن راست میگفت ...
کودکی ما در دهه هفتاد گذشت ...
سال های گیر کردنِ کله در یقهی تنگ بافتنیهای دستبافت. سالهای صعود از قله رختخوابها و سقوط با پتوهای ملافه پوشِ خانه مادربزرگ. سالهای توپهای شوت شدهای که یک هفته طول میکشید به دروازه حریف برسند. سال های جنتلمن بودن به سبک واکی بایاشی. سال های کوچک شدنِ خاله ریزه. سالهای سگهایی به نام زمبه و رکس و بوشوگ.
همهی ما زمانی شلوار جینی با زانوی وصله شده پوشیدهایم و موهایمان را قارچی و بعد کُرنلی اصلاح کردهایم و چند سال بعد با مدل موی سوسکی به قلهی جذابیت صعود کردهایم. همهی ما تجربه سه نفری روی نیمکت کلاس نشستن را داریم و به عنوان یک "وسطی" زمان امتحان از نیمکت پایین خزیده و روی زمین نشستهایم.
همه ما تابستانی را با تفنگ آبپاش قرمز وطنیِ چندبار مصرف و جوجه رنگی و وسطی و استپ آزاد و استپ هوایی گذراندهایم و دو نفره سوار تاب شدهایم (یکی ایستاده و دیگری نشسته) و خوابیده بر روی شکم از سرسرهی احتمالا دایناسوری پایین آمدهایم. همهی ما از بستنی فروش جلوی مدرسه، یخمک و نوشمک خریده، به زور دندان از وسط نصفش کرده و با رفیق صمیمیمان خورده و چسبناک و چرک به خانه برگشتهایم. همه ما دستکم یکبار توی صف نانوایی ایستادهایم و سکهای کف دست شاطر گذاشتهایم. همه ما روزهای آخر اسفند را برای زودتر رسیدن چهارشنبه سوری و نوروز و پوشیدن کفش و لباس باشکوه عید شمردهایم. همه ما در روزهای عید دیدنی، با خجالت اسکناس نوی عیدی را از دست صاحبخانه گرفته و در کسری از ثانیه برای خرج کردنش نقشه کشیدهایم.
همه ما با نی توی شیشه نوشابهای که پیشمان امانت بود قل قل کردهایم، سس خرسی را روی تن کلفت پیتزا مخلوط یا مخصوصِ سرشار از فلفل دلمهای خالی کردهایم و ناخن روی جلدِ نایلونی کتاب درسی کشیدهایم و برای عکسهای کتاب، با خودکار آبی سبیل گذاشتهایم و با ماشین حساب گوگوش نوشتهایم و گروهی جمع شدهایم دور تلفن و شمارهای رندوم گرفته و در گوش مخاطب ناشناس فوت کرده و از خنده ریسه رفتهایم.
همه ما با ضربه توپ، چند گلدان شمعدانی و چند شیشه شکستهایم و روی صندلی جلوی پیکان، جایی حوالی دنده نشستهایم و برای دستهی شکستهی آتاری اشک ریختهایم و عصر جمعه دچار اضطرابِ مشقهای ننوشته و شعرهای حفظ نکرده شدهایم و یک روز صبح ساعت ۶ و سی دقیقه خود را به بدحالی زدهایم که از شر امتحان ترسناک ریاضی خلاص شویم.
حالا یک نگاه به خودمان کنیم. مگرچند سال گذشته از آن روزها؟
@sonnatiii
ما فرصت از دست رفته ليوان چاى هستيم، كام عميق از سيگار، واريته غم بار يك نوار كاست قديمى از داريوش در ضبط صوت عموى كوچك با آرانژمان گل و بوته هاىِ فرش لاكى خانه قديمى، شبيه عطر چاى تازه هِل دار، قل قل آب جوش در كترى و بوى اسفند در گوشه يك خانه به خاطره پيوسته ...
@sonnatiii
unknown-lala-golo-mahor1.mp3
3.6M
بخواب ای گل، گل زیبا
لالا لالا، لالا لالا
گل سوسن، گل کوکب
گل مریم، گل مینا
به روی مثل ماه تو
ستاره می زنه سو سو
بخواب ای ماه تابانم
لالا لالا گل شب بو
بگو آهسته زیر لب
خدای مهربان من
به امید تو می خوابم
لالا لالا گل لادن
شب بخیربچه های مهربون دیروز❤️
@sonnatiii
سلام🌺شنبه 12اذر،
انسانهای خوب
خوشه های مرواریدند
که داشتن آنها ثروت
و دیدن آنها لذت است
یک دل خوش.
یک لب خندان.
یک تن سالم
دعایم برای هر روز شماست
صبح اول هفته تون بخیر🤗
@sonnatiii
#داستان_های_واقعی 📚
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همين حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پايان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند اما بلند گوي استاديوم اعلام مي كند كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دوندهای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است.
ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استاديوم، جمعيت حاضر از جا بر مي خيزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاري به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بوديد و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟»
آکواری می گوید: «من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم كشورم مرا 9000 مايل تا مكزيكو سيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم. آنها مرا فرستاده اند كه مسابقه را به پايان برسانم.»
نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جزمستندات نتایج مسابقه المپیک سال 1968، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت.
برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟
چون او درس بزرگی به ما می آموزد و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه است. او يك لحظه به اين فكر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد.
@sonnatiii
Shanbeh.mp3
3.11M
شنبه یه سیب سرخه
شنبه یه سیب سرخه
گازش بزن شیرینه
بپا کلاغ سیاهه
نیاد اونو بچینه
چه سیب سرخی به به
یادت باشه تو این روز
گل بگی گل بچینی
قند و عسل نباته
شنبه یه آبنباته
@sonnatiii
📚ثروتمند حسود و مار
در زمانهاى قديم، مرد ثروتمندى بود که براى اندوختن ثروتهايش جا کم مىآورد. او ذرهاى رحم نداشت و به کسى کمک نمىکرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانى به خانهاش مىآمد، تنها نان خشک جلو او مىگذاشت، ولى خودش غذاى ده نفر را به تنهائى مىخورد. اگر مىخواست جائى برود، اولين سفارشى که به زنش مىکرد اين بود که مواظب ثروتهايش باشد و کم خرج کند.
روزى از روزها، مرد ثروتمند شنيد که در شهر خيوه (خوارزم شهرى در آسياى ميانه ازبکستان) گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آنجا خريد کند. توى خانه کسى جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، هميشه در صحرا مىگشت. مرد ثروتمند با اسب پيش مىرفت که چشمش به قوطى حلبى زيبائى که روى زمين بود، افتاد. زود از اسب پائين آمد و در قوطى را باز کرد. در همان لحظه مارى بزرگ از قوطى بيرون پريد و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد. مرد که خيلى ترسيده بود، احساس خفگى کرد. هرچه سعى کرد مار را از گردنش جدا کند، فايدهاى نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختى حرف زد و گفت: ”اى مار! چرا اينطور دور گردنم حلقه زدهاي؟ مگر چه بدى از من ديدهاي.“
مار گفت: ”مگر نشنيدهاى که گفتهاند پاداش خوبي، بدى است؟ (ضربالمثل ترکمنى بخشى ليفه يا مانتيق) اين ضربالمثل مشهورى است.“
- نه، نه، اين درست نيست. پاداش خوبي، خوبى است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.
مار گفت: ”حرفت را قبول ندارم.“
ثروتمند خسيس گفت: ”اگر مىخواهي، برويم و از چند نفر بخواهيم که در مورد ما قضاوت کنند. هرچه آنها گفتند، من قبول مىکنم. اگر حق با تو بود، آن وقت مىتوانى راحت مرا بکشي. ولى حالا اين قدر به گردنم فشار نياور.“
مار پذيرفت و حلقهٔ دور گردن ثروتمند را شل کرد. آنها قبل از همه نزد گلهٔ گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پيرى از گوسفندان مراقبت مىکرد. از سگ پير پرسيدند: ”درست است که مىگويند پاداش خوبى بدى است؟“
سگ جواب داد: ”بله درست است. هرچه خوبى مىکني، فقط بدى مىبيني.“ و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: ”گوش کن ارباب! اکنون ساليان درازى است که از گوسفندانت مراقبت مىکنم و هيچ وقت نگذاشتهام دست گرگى به گوسفندانت برسد. ولى تا بهحال، نه من و نه چوپان، هيچ کدام حتى ذرّاى گوشت نخوردهايم و غذايمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خداى نکرده يکى از گوسفندانت اجلش برسد و بميرد، دمار از روزگارمان درمىآورى اين بدى نيست که در عوض خوبى مىکني؟“
رنگ روى ثروتمند پريد و سر به زير انداخت. مار به ثروتمند گفت: ”حالا جوابت را گرفتي؟ آماده باش تا نيشت بزنم!“
ثروتمند لرزيد و گفت: ”نه مار عزيز! صبر کن سگ که نمىتواند جواب درستى بدهد بگذار از کس ديگرى بپرسم.“
مار قبول کرد و با هم پيش گوسفندان و بزها رفتند و پرسيدند: ”درست است که مىگويند پاداش خوبى بدى است؟“
گوسفندها و بزها جواب دادند: ”بله درست است. ما هر سال چند بره به ارباب مىدهيم و تعداد گوسفندهايش را زياد مىکنيم ولى او هيچ فکرى بهحال ما نمىکند. براى چراى ما زمين سرسبز فراهم نمىکند و ما مجبوريم هميشه در اين زمين خشک و بىآب و علف چرا کنيم.“
مرد ثروتمند يک بار ديگر جواب مخالف شنيده بود، گفت: ”بيا از شترهايم هم بپرسيم“
مار قبول کرد و با هم پيش شترهاى مرد رفتند و از شتر پيرى پرسيدند. شتر پير آهى کشيد و جواب داد: ”اين شترهاى جوان را مىبينيد؟ همهشان را من به دنيا آوردهام و براى ارباب بزرگ کردهام. ولى اين ارباب بىرحم، تا بهحال هيچ خبرى از حال من نگرفته است. زمستانهاى سرد، هيچ جاى گرمى ندارم. ديگر دندانى هم برايم نمانده که غذايم را بجوم ولى ارباب توجهى به من نمىکند پاداش خوبى من همين است.“
ثروتمند خسيس که باز جواب تندى شنيده بود، پريشان شد و گفت: ”بيا براى آخرين بار، از يک نفر ديگر هم بپرسيم. اگر اين بار هم محکوم شدم، حاضرم که مرا بکشي.“
و رفتند و از عروسش پرسيدند. عروس با اندوه جواب داد: ”هرچند که خانوادهٔ ما بسيار ثروتمند است، ولى اين مرد هيچوقت نمىگذارد که غذاى درست و حسابى بخوريم و لباس خوب بپوشيم. در حالىکه ما شب و روز کارهاى خانهاش را انجام مىدهيم.“
مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند.
مار گفت: ”حالا ديگر به اندازهٔ کافى پرسيدهايم. تو جواب خوبى را با بدى دادهاى و حالا بايد بدى ببيني.“
مار به گردن مرد فشار آورد و حلقهاش را تنگ کرد. مرد ثروتمند در حالىکه خفه مىشد، گفت: ”آه، حق با تو است. درست گفتهاند که پاداش خوبى بدى است. علتش هم حسادتهاى من و امثال من است. ولى اى مار عزيز! تو به من رحم کن. قول مىدهم از اين بهبعد حسود نباشم. خواهش مىکنم رهايم کن.“
مار گفت: ”من از اين حرفهاى بىخود زياد شنيدهام.“
و مرد ثروتمند را نيش زد و کُشت.
@sonnatiii
تیپ یک دختر دهه ی شصتی که تیپ زده و داره میره عروسی...خدایی ببینین چ اورجینال و زیبا بودن..نه عملی نه صد جور ارایش خوده خوده خودشون بودن 😍در صمن یادمه هر کی اون دوران سیبیلاشو ورمیداشت یا دست به ابروهاش میزد خدای ناکرده انگار بدترین کار عالمو کرده بود و از روی ابرو برداشته شده و نداشتن سیبیل میفهمیدن دختر ازدواج کرده..نطرتون چیه در مورد این جمله ای که گفتم؟قدیم بهتر بود یا الان؟؟
@sonnatiii
روایت داریم که ایشون آب میوه میگرفتن...تو اشپزخونه شروع میکردیم اب میوه گرفتن توی کوچه تموم میشد...اهل دلا میدونن چی میگم😂😂
@sonnatiii