#داستان_های_واقعی 📚
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همين حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پايان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند اما بلند گوي استاديوم اعلام مي كند كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دوندهای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است.
ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استاديوم، جمعيت حاضر از جا بر مي خيزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاري به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بوديد و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟»
آکواری می گوید: «من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم كشورم مرا 9000 مايل تا مكزيكو سيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم. آنها مرا فرستاده اند كه مسابقه را به پايان برسانم.»
نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جزمستندات نتایج مسابقه المپیک سال 1968، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت.
برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟
چون او درس بزرگی به ما می آموزد و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه است. او يك لحظه به اين فكر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد.
@sonnatiii
Shanbeh.mp3
3.11M
شنبه یه سیب سرخه
شنبه یه سیب سرخه
گازش بزن شیرینه
بپا کلاغ سیاهه
نیاد اونو بچینه
چه سیب سرخی به به
یادت باشه تو این روز
گل بگی گل بچینی
قند و عسل نباته
شنبه یه آبنباته
@sonnatiii
📚ثروتمند حسود و مار
در زمانهاى قديم، مرد ثروتمندى بود که براى اندوختن ثروتهايش جا کم مىآورد. او ذرهاى رحم نداشت و به کسى کمک نمىکرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانى به خانهاش مىآمد، تنها نان خشک جلو او مىگذاشت، ولى خودش غذاى ده نفر را به تنهائى مىخورد. اگر مىخواست جائى برود، اولين سفارشى که به زنش مىکرد اين بود که مواظب ثروتهايش باشد و کم خرج کند.
روزى از روزها، مرد ثروتمند شنيد که در شهر خيوه (خوارزم شهرى در آسياى ميانه ازبکستان) گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آنجا خريد کند. توى خانه کسى جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، هميشه در صحرا مىگشت. مرد ثروتمند با اسب پيش مىرفت که چشمش به قوطى حلبى زيبائى که روى زمين بود، افتاد. زود از اسب پائين آمد و در قوطى را باز کرد. در همان لحظه مارى بزرگ از قوطى بيرون پريد و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد. مرد که خيلى ترسيده بود، احساس خفگى کرد. هرچه سعى کرد مار را از گردنش جدا کند، فايدهاى نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختى حرف زد و گفت: ”اى مار! چرا اينطور دور گردنم حلقه زدهاي؟ مگر چه بدى از من ديدهاي.“
مار گفت: ”مگر نشنيدهاى که گفتهاند پاداش خوبي، بدى است؟ (ضربالمثل ترکمنى بخشى ليفه يا مانتيق) اين ضربالمثل مشهورى است.“
- نه، نه، اين درست نيست. پاداش خوبي، خوبى است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.
مار گفت: ”حرفت را قبول ندارم.“
ثروتمند خسيس گفت: ”اگر مىخواهي، برويم و از چند نفر بخواهيم که در مورد ما قضاوت کنند. هرچه آنها گفتند، من قبول مىکنم. اگر حق با تو بود، آن وقت مىتوانى راحت مرا بکشي. ولى حالا اين قدر به گردنم فشار نياور.“
مار پذيرفت و حلقهٔ دور گردن ثروتمند را شل کرد. آنها قبل از همه نزد گلهٔ گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پيرى از گوسفندان مراقبت مىکرد. از سگ پير پرسيدند: ”درست است که مىگويند پاداش خوبى بدى است؟“
سگ جواب داد: ”بله درست است. هرچه خوبى مىکني، فقط بدى مىبيني.“ و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: ”گوش کن ارباب! اکنون ساليان درازى است که از گوسفندانت مراقبت مىکنم و هيچ وقت نگذاشتهام دست گرگى به گوسفندانت برسد. ولى تا بهحال، نه من و نه چوپان، هيچ کدام حتى ذرّاى گوشت نخوردهايم و غذايمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خداى نکرده يکى از گوسفندانت اجلش برسد و بميرد، دمار از روزگارمان درمىآورى اين بدى نيست که در عوض خوبى مىکني؟“
رنگ روى ثروتمند پريد و سر به زير انداخت. مار به ثروتمند گفت: ”حالا جوابت را گرفتي؟ آماده باش تا نيشت بزنم!“
ثروتمند لرزيد و گفت: ”نه مار عزيز! صبر کن سگ که نمىتواند جواب درستى بدهد بگذار از کس ديگرى بپرسم.“
مار قبول کرد و با هم پيش گوسفندان و بزها رفتند و پرسيدند: ”درست است که مىگويند پاداش خوبى بدى است؟“
گوسفندها و بزها جواب دادند: ”بله درست است. ما هر سال چند بره به ارباب مىدهيم و تعداد گوسفندهايش را زياد مىکنيم ولى او هيچ فکرى بهحال ما نمىکند. براى چراى ما زمين سرسبز فراهم نمىکند و ما مجبوريم هميشه در اين زمين خشک و بىآب و علف چرا کنيم.“
مرد ثروتمند يک بار ديگر جواب مخالف شنيده بود، گفت: ”بيا از شترهايم هم بپرسيم“
مار قبول کرد و با هم پيش شترهاى مرد رفتند و از شتر پيرى پرسيدند. شتر پير آهى کشيد و جواب داد: ”اين شترهاى جوان را مىبينيد؟ همهشان را من به دنيا آوردهام و براى ارباب بزرگ کردهام. ولى اين ارباب بىرحم، تا بهحال هيچ خبرى از حال من نگرفته است. زمستانهاى سرد، هيچ جاى گرمى ندارم. ديگر دندانى هم برايم نمانده که غذايم را بجوم ولى ارباب توجهى به من نمىکند پاداش خوبى من همين است.“
ثروتمند خسيس که باز جواب تندى شنيده بود، پريشان شد و گفت: ”بيا براى آخرين بار، از يک نفر ديگر هم بپرسيم. اگر اين بار هم محکوم شدم، حاضرم که مرا بکشي.“
و رفتند و از عروسش پرسيدند. عروس با اندوه جواب داد: ”هرچند که خانوادهٔ ما بسيار ثروتمند است، ولى اين مرد هيچوقت نمىگذارد که غذاى درست و حسابى بخوريم و لباس خوب بپوشيم. در حالىکه ما شب و روز کارهاى خانهاش را انجام مىدهيم.“
مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند.
مار گفت: ”حالا ديگر به اندازهٔ کافى پرسيدهايم. تو جواب خوبى را با بدى دادهاى و حالا بايد بدى ببيني.“
مار به گردن مرد فشار آورد و حلقهاش را تنگ کرد. مرد ثروتمند در حالىکه خفه مىشد، گفت: ”آه، حق با تو است. درست گفتهاند که پاداش خوبى بدى است. علتش هم حسادتهاى من و امثال من است. ولى اى مار عزيز! تو به من رحم کن. قول مىدهم از اين بهبعد حسود نباشم. خواهش مىکنم رهايم کن.“
مار گفت: ”من از اين حرفهاى بىخود زياد شنيدهام.“
و مرد ثروتمند را نيش زد و کُشت.
@sonnatiii
تیپ یک دختر دهه ی شصتی که تیپ زده و داره میره عروسی...خدایی ببینین چ اورجینال و زیبا بودن..نه عملی نه صد جور ارایش خوده خوده خودشون بودن 😍در صمن یادمه هر کی اون دوران سیبیلاشو ورمیداشت یا دست به ابروهاش میزد خدای ناکرده انگار بدترین کار عالمو کرده بود و از روی ابرو برداشته شده و نداشتن سیبیل میفهمیدن دختر ازدواج کرده..نطرتون چیه در مورد این جمله ای که گفتم؟قدیم بهتر بود یا الان؟؟
@sonnatiii
روایت داریم که ایشون آب میوه میگرفتن...تو اشپزخونه شروع میکردیم اب میوه گرفتن توی کوچه تموم میشد...اهل دلا میدونن چی میگم😂😂
@sonnatiii
در پیکان دیوار کوب عشق بود
دفتر و آلبوم عشاق بود ❤️
رو در پیکان عکس و پوستر، زیر شیشه کارت تلفن ژاپن، جلو داشبورد هم زلمبو زیمبوهای رنگارنگ، عروسک و رقص نور و هزار مدل زنجیر، چراغ آویزون بود
چقدر باهاشون زندگی کردیم
@sonnatiii
🟣اصفهان:
✍️ اصفهان یا اسپهان(که اصفهان بیشتر متداول است مثل کلمه پارس که غالباً با تبدیل پ به ف فارس تلفظ می شود) شاید همان اسپادانا باشد که بطلیموس گفته است از نام خانوادگی نژاد فریدون است و در زبان پهلوی اسپیانaspigan و و در جای دیگر آتریانathrian خوانده می شود
🎺
@sonnatiii
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات گذشته
مرورش هم ما رو غمگین می کنه اما روی قلبمون، دقیقا همون جایی که فقط متعلق به خودمونه و کاملا مخفیه یه حس شادی و آرامش هم احساس میشه
از یادآوری لحظات خوب گذشته و تو دلمون زمزمه می کنیم یادش به خیر
کاش برای لحظاتی هر چند کوتاه میشد به اون روزا سفر کرد
@sonnatiii
ﮐﺪﻭﻣﺸﻮ ﻣﯿﺘﻮنید 3 ﺑﺎﺭ ﺗﻨﺪ ﺑﮕﯿﺪ؟
1. ﭼﯿﭙﺲ ﭼﺴﺐ ﺳﺲ
2. ﻟﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻟﻮﻟﻪ
3. ﯾﻪ ﯾﻮﯾﻮﯼِ ﯾﻪ ﯾﻮﺭﻭﯾﯽ
4. ﺁﺏ ﻟﻴﻤﻮ ﺁﺏ ﺁﺑﻠﻴﻤﻮ ﺁﺏ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮ
5. ﺳﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮ ﺳﻪ کیسه ﺳﯿﺮ
6. ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ
7. ﺷﻴﺦ ﺷﻤﺲ ﺍﻟﺪﻳﻦ , ﺷﺨﺺ ﺷﺎﺧﺼﻲ ﺑﻮﺩ
8. ﺳﭙﺮ ﺟﻠﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻋﻘﺐ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯾﯽ
9. ﮐﺎﻧﺎﻝ ﮐﻮﻟﺮ ﺗﺎﻻﺭ ﺗﻮﻧﻞ
10. ﺭﻳﻠﻪ ﺭﻭ ﺭﻭﻟﻪ ﺭﻭﻟﻪ ﺭﻭ ﺭيله✋️😂
@sonnatiii