شما هم از این سبد خریدا داشتید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوچهارم خاله چرت میزد و اسد دحترا رو هل میداد اروم پش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیوپنجم
دستهای اردشیر رو پس میزد و داد میزد من نمیخواستمت من تو رو نمیخوام تو همیشه دلت با اون بود اردشیر بلند شد و به طاهره گفت لباسهاشو عوض کنید مریض نشه به سمت بیرون رفت و با عجله راه میرفت پشت سرش راه افتادم و نفس زنان بهش رسیدم و گفتم اردشیر خان ؟ایستاد نفس عمیقی کشید و گفت دارم عذاب میکشم وقتی نمیتونم کمکش کنم دستمو رو شونه اش گزاشتم صورتشو ازم مخفی کرد تا اشک هاشو نبینم و گفتم شما مقصر نیستی
_ من شوهر خوبی نبودم چون نمیتونستم قبولش کنم اونم هیچ وقت سعی نکرد منو قبول کنه
_ الان برای گفتن این حرفها نیست خدا شفاش بده اینطوری دارین خودتون رو هم عذاب میدین دستشو مشت کرد و گفت برو بخواب خیلی دیر وقته من صبح زود باید برم جلو روش رفتم و گفتم کجا ؟ نمیخواستم ثانیه ای بدون اون تو عمارت باشم با سر گفت کار دارم احتمال داره پدرت رو پیدا کرده باشم نفس عمیقی کشیدم و گفتم منم فقط براتون زحمت داشتم .به سمت اتاق باهام اومد و جلوی در اتاق که رسیدیم به درب اشاره کرد و گفت دخترا خوابیدن ؟
_ بله خیلی وقته
_ مراقبشون باش تا برگردم
_ چشم
دستشو جلو اورد و موهامو تکونی داد و گفت اینطوری بیشتر بهت میاد سرمو تکون دادم و گفتم نظر شما بود چشم هاشو بست و باز کرد و دست تکون داد و رفت رفتنشو نگاه میکردم و چقدر اون مرد تو دلم جا باز کرده بود .دم دمای صبح بود و تو جا حس سرما میکردم تو خواب و بیداری اردشیر پتو رو روی من کشید گفت تو بعد سالها اتیشی تو دلم انداختی که مهردخت انداخته بود امروز همون حس و حال رو دارم همونطور که عشق اومده یکم لبخند زدم و تا چشم هامو باز کردم کسی نبود و داشتم خواب میدیدم ولی اونجا بوی اردشیر رو میداد . من مطمئن بودم اون اونجا بوده افتاب داشت بالا میومد و پشت پنجره رفتم اردشیر سوار ماشین میشد و درست حس کرده بودم اون بالای سرم بود ماشینشو سوار شد و از عمارت رفت نیم ساعتی از رفتنش میگذشت که درب اتاق با صدا باز شد خاله توبا بود و عصبی داد زد بیدار بشید دخترا از خواب پریدن و با عجله گفتم خاله چی شده ؟با عصبانیت نگاهم کرد و گفت من خاله تو نیستم از بس خوردی و خوابیدی بسه دخترا زود باشین چشمش به کتاب های بچه ها افتاد و گفت اینا چی ان از پنجره بیرون پرتابشون کرد و گفت درس خوندن اینجا ممنوع تا برگشت اردشیر این دختر تو اشپزخونه میمونه
_ خاله دخترا ترسیدن چرا داری اینکارارو میکنی دستمو پس زد و گفت نشنیدی چی گفتم تو اشپزخونه میمونی اگه عقد اردشیر نبودی امروز عقد یه مردی میفرستادمت بری .بازومو گرفت و گفت ببرینش حق نداره بیاد بیرون به سمت اتاق رفت لباسهامون رو از کمد بیرون میریخت و گفت اردشیر یک ماه زودتر نمیتونه بیاد تو نبودش بلایی سرت بیارم که تا اردشیر اومد خواهش کنی شوهرت بده اسد دست خاله رو گرفت و گفت چیکار میکنی خانم بزرگ موهامو از بین انگشت هاش جدا کرد و گفت هیچ میفهمی چیکار میکنی ؟
_ تو دخالت نکن باید بره خسته شدم از کجا اومد تو زندگی ما اینو طلاق باید بده برادرت سوری که نباشه براش میخوام زن بگیرم اسد منو کنار کشید و به موهام که بین انگشت های خاله بود نگاه کرد و گفت از شما بعیده منو به سمت اشپزخونه بردن و دخترا رو سمت اتاق قبلیشون اونا گریه میکردن و منو میخواستن و از من کاری بر نمیومد فقط گریه میکردم تو اشپزخونه رفتم و سر اشپز دست راست خانم بزرگ بود رو به من گفت ظرفها رو بشور تو تشت های روحی پر بود از ظرفهای دیروز دستهام میلرزید من خونه خاتون دست به سیاه و سفید نزده بودم و بلد نبودم.بغضمو فرو خوردم و گفتم من نمیتونم انگار خانم بزرگ بهش خیلی ازادی داده بود و عصبی گفت همین الان شروع کن تا عصبی نشدم
_ نمیتونم یکبار گفتم گرمی سیلی اشو روی گونه ام حس کردم و گفت خانم گفتن ازادم که سر عقل بیارمت تا حد و حدودت رو بدونی خاله توبا پله های زیرزمین رو پایین اومد و گفت دیشب دست اردشیر رو گرفتی میخوای از فرصت استفاده کنی تو پیش خودت گفتی سوری یه دیــونه است پس من میشم خانم اینجا نمیزارم نمیزارم نفس بکشی رو به خاله گفتم خاله توبا چی میگی من چطور میتونم به مردی چشم داشته باشم که زنــش زنــده است
_ تو چرا باید بیای اینجا برو دیگه پدرت رو پیدا میکنن و میفرستمت بری تا برگشت اردشیر میفرستم و اونم بیاد ببینه نیستی طلاقت میده من همون ادمی ام که سالها قبل نزاشتم اردشیر به اون دخــتر برسه امروز بازیـچــه تو یه الف بـــچه نمیشم خاله توبا به سمت بیرون رفت و گفت به کارت برس صدامو بالا بردم و گفتم من نـوکر شما نیستم من عـــقد کرده ارباب اینجام خاله با خنده به سمت من چرخید و گفت چی گفتی؟ گفتم من زن اردشیر خانم بلند بلند خندید و گفت میشنوید چی میگه؟زنـش کدوم زنـش بچه اون حتی نگاهتم نمیکنه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیوششم
اگه میخواست داره یکسال میشه و یشب میومد پیشت اون حتی نمیتونه کسی جز مهــردخت رو تو قلبش جا بده سوری رو به حرف من نگه داشت حالا اســیر تو نمیشه حرفهای خاله درست بود ولی نمیخواستم ازم سو اسـتفاده کنن و گفتم اینطور نیست
_ بشین سرجات منو عصبی نکن
_ شما نمیتونی به من دستور بدی به سمت بیرون میرفتم که کرم رو صدا زد و گفت ببنــدش از درخـت که سر عقل بیاد دستهامو بــستن و پارچه ای رو تو دهنم فـرو کردن و کرم چنان بهم مـیزد که از درد دندونهامو تو پارچـه فــرو میکردم یهو اسد با عجله اومد سمت من و گفت تمومش کن چه غـلطی میکنی سیلی به گوش کرم زد و گفت اردشیر خان زنده ات نمیزاره کرم با التماس گفت اسد خان خانم بزرگ دستور دادن اسد به سمت خانم بزرگ رفت خانم بزرگ روی صندلی لم داده بود و خیره به من بود اسد عصبی گفت برادرم رو به جـــنون نکـش اگه بیاد ببینه هممون رو به خاکـستر تبدیل میکنه
_ زبــونشو طوری کوتـاه میکنم که جرئت نکنه به اردشیر چیزی بگه صداشو بالا برد و گفت کرم بـزن کرم به اسد خیره موند و اسد گفت بازش کنید دستهامو باز کردن و روی زمین افتادم از درد پاهام تعادل نداشت اسد روبروم زانو زد و گفت کاش خان داداش نرفته بود طاهره رو صدا زد و گفت کمکش کن ببرش خانم بزرگ با اخم گفت جاش تو اشپزخونه است اگه ظرفها رو نشوری اینبار دخـترا رو جلو چشم هات میزنم.فقط تونستم سر تکون بدم و خودمو تو اشپرخونه کشیدم طاهره برام اب اورد و گفت تو رو خدا حرف خانم بزرگ رو گوش بده نزار عصبی بشه اردشیر خان زود نمیان رفته شهر تا برن و برگردن هفته ها طول میکشه اشکهامو پاک کردم و گفتم تا کجا قراره درد بکشم طاهره گفت خانم فهمیده دل اردشیر خان لرزیده.اون میدونه دیگه نمیشه ازت جدا شد اشکهام رو پاک کردم و گفتم خسته ام خیلی خسته روی سکو سرمو گذاشتم و چشم هامو بستم نفهمیدم بین اون همه درد چطور خوابیدم ولی تو خواب همه چی رو در هم ورهم میدیدم با صدای قابلمه ها که روی زمین ریختن از جا پریدم خاله توبا بود و عصبی گفت خوابیدی ؟ تو انگار هرچی من میگم رو جدی نمیگیری ؟از جا بلند میشدم کــمرم درد میکرد و خاله گفت به حرفهای من گوش بده دختر بیرون میرفت و گفت: شام منو خاتون میاره هوا تاریک شده بود و چقدر خوابیده بودم شایدم بیهوش شده بودم طاهره کمک کرد سینی غذاشو چیدم اکرم زن پیری نبود ولی سراشپز و همه کاره اشپزخونه بود نون رو تو سینی گزاشت و گفت زود برو.
سینی رو بالا بردم با پام در رو باز کردم اسد با عجله جلو اومد سینی رو گرفت و گفت خاتون تو چرا اوردی ؟خاله توبا گفت لیاقتش همینه صمد یه عمر بهش پشت کرده بود و ما نفهم بودیم از دولت خواهرم خانمی میکرد سینی رو اسد زمین گذاشت و گفت بیا بشین سر سفره خاله پوزخند زنـان گفت اضافه مونده غذای منو میخوره پشتمو بهش کردم بیرون میرفتم که گفت برای اردشیر خواستگاری میخوام برم همه جارو مرتب کن داشت به دلم چنگ میـزد برگشتم اشپزخونه و داشتم از بغض میترکیدم.اکرم سینی رو به دستم داد و گفت برو از انبار برنج بیار طاهره برنج رو نشون داد و گفت برنج اینجا هست چشم غــره ای رفت و گفت تو ساکت باش.سینی رو تو دستش کوبیدم و گفتم اردشیر برگرده نمیزارم نفس بکشی برو خودت بیار از تهدیدم ترسید و دیگه حرفی نزد روی سکو نشستم و طاهره پشتم روغن میکشید.خیلی میـسوحت و گفتم دخترا کجان ؟
_ تو اتاق خیلی ناراحتن اونا بهونه دفتر و کتابشون به کنار خیلی برای شما دلتنگن
_ گناه دارن
_ فعلا نمیتونیم حرفی بزنیم
پشت درب رفتم و از بالای پله ها تاریکی شب پیدا بود و گفتم کاش اردشیر بیاد خاله توبا امر کرده بود اونجا تو اشپزخونه بخوابم و اونشب گرمای اجـاق هم نمیتونست گرمم کنه شب سردی بود و پر از غصه ..یک هفته میشد که اردشیر رفته بود و هر روز برام جهنمی بد بود دخترا رو نمیزاشتن بیرون بیان و من رسما خدمتکار خاله شده بودم من ناز پروده بودم و عادت نداشتم به اونطور رفتارها لباسهای کـهنه بهم داده بودن و اکرم بقدری بهم سخت میگرفت که شبها از خستگی بیهوش میشدم.داشتم سیب زمینی هارو پوست میگرفتم که اسد سرشو داخل اورد و گفت خاتون اینجایی ؟به احترامش سرپا شدم و گفتم بله با تاسف داخل اومد و گفت از مادرم گله دارم اما چه کنم مادر منه.با تاسف گفت برگرد اتاقت تا خان داداش بیاد به کبـودی دور دستم اشاره کردم و گفتم نمیخوام دوباره تجربه کنم
_ همه به حرف خانم بزرگ گوش میدن و کسی از من حرف شنویی نداره برای خان داداش پیغامم بفرستم فایده نداره تا به دستش برسه
_ میاد بالاخره میاد جلوتر اومد و گفت تحمل ندارم اینطور ببینمت تو دردونه خاتون بودی با خنده گفتم من الان خود خاتونم اسد ناراحت بود و نخواستم بیشتر از اون دلخور بشه براش کلی گفتم و خندید
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه رو نیمکت ها می نوشتیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجهاش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرندهایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوششم اگه میخواست داره یکسال میشه و یشب میومد پیشت او
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیوهفتم
از سبد الو و برگه های خشک شده زرد الو بیرون اوردم و گفتم اصلا از اینا خوردی؟به دستم نگاهی انداخت و گفت خان داداش دوست داره الو و ترشیجات
با تعجب گفتم واقعا ؟
_ اره مثل زنهای باردار عاشق این چیزاست هر دو به حرفش خندیدیم و براش چایی میریختم که گفت نمیخورم دارم میرم
_ اسد خان ؟بله ای گفت و ادامه دادم به دخترا سر بزن دستشو رو چشمش گزاشت و گفت چشم. اسد که رفت کارهامو تموم کردم و چقدر چیز جدید یاد گرفته بودم برای خودم چای ریختم و توش نبات مینداختم که اکرم اومد داخل به خودش اجازه نمیداد به پر و پام بپیچه و گفت خانم بزرگ گفتن تنبلی نکنی چپچپ نگاهش کردم و به خودم گفتم تنبلی رو هیچ وقت یاد نگرفته بودم یه دار قالی کهنه تو حیاط کنار تخته ها دیده بودم طاهره میگفت برای جوونی های خانم بزرگ بوده شب که همه خوابیدن اوردمش تو اشپزخونه دار جمع و جوری بود ولی بافتن اون برای من خیلی راحت بود .مهارت زیادی تو بافت فرش های طرح دار داشتم طاهره برام نخ اورد و همه چیز تو اون عمارت پیدا میشد جز عشق و محبت شبونه بعد از خوابیدن همه انقدر میبافتم که نوک انگشت هام میسوخت و میخوابیدم.اون روزها انگار خوابی بود که همش کابوس بود باورم نمیشد اونطور تحت کنترل بودم مثل اسیر روز و شب میکردم.دلم برای دخترا خیلی تنگ شده بود ماه اول بهار تموم شده بود و داشتم اخرین گره های قالیچه امو میزدم کوچیک بود و تنوع رنگش زیاد نبود صدای طاهره منو به خودم اورد نفس نفس میزد و نمیتونست حرف بزنه به زانوش تکیه کرده بود و نگاهم میکردبا تعجب گفتم چی شده ؟باز خاله کارم داره ؟با سر تونست بگه نه و گفتم پس چی شده ؟به بیرون اشاره کرد و گفت اردشیر خان اومده باورم نمیشد لبخند که هیچ خنده تمام صورتمو در بر گرفت به بیرون دویدم و پله هارو دوتا دوتا بالا رفتم داشت از ماشین پیاده میشد و با مردی که اون سمتش بود صحبت میکرد .انگار یه عمر باهاش عاشقی کرده بودم که اونطور از پشت سرش بغلش گرفتم و مراعات هیچ چیزی رو نکردم.با تعجب دستهامو که دورش پیچیده بود لمس کرد و گفت خاتون تویی ؟روبروش رفتم و اشکهامو کنار زدم تا بتونم ببینمش جز احترام ازش هیچ چیز دیگه ای ندیده بودم دستهامو تو دست فشرد و گفت چی شده؟به چشم های گود رفته ام نگاه کرد و گفت اینا چیه پوشیدی ؟ولی نمیتونستم چیزی بگم وفقط نگاهش میکردم گله از کی میکردم از مادرش اون خانم بزرگ بود کسی نمیتونست رو حرفش حرفی بزنه .اردشیر جا خورد و رو به اون مرد گفت شما برو داخل من الان میام.اون مرد کت و شلوار تنش بود و با ما فرق داشت و گفت ایشون خاتون هستن ؟اردشیر به اسد که داشت نزدیکمون میشد گفت مهمانمون رو ببر بالا، ما هم میایم یه لحظه فکر کردم اون مرد پدرمه و اردشیر گفت بفرما بالا دورتر که میشدن ابروشو تو هم گره کرد و گفت چی شده؟سرمو پایین انداختم و گفتم چیزی نشده فقط تو نبودنتون نه خبری از جای گرم بود نه رخت و لباس مناسب
_خانمبزرگ کجاست چطور به اون چیزی نگفتی ؟کی اینطوریت کرده ؟زبونم کوتاه بود و گفتم کاش نمیرفتین
_ جواب منو بده خاتون چی شده؟!سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم چیزی نیست
_ پس این لباس این گودی زیر چشمت چی میگه ؟
_ اینا از تنهایی و بی کسی اخمی کرد و گقت تو پدرت یه ادم سرشناس و بزرگه چطور میگی بی کسی
_ چشم هامو ریز کردم، نگاهش کردم با محبت گفت اون مرد وکیل پدرته اومده تا تو رو با خودش ببره به دهنش خیره بودم و گفت میری پیشش اون منتظرته دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم پدر من زنده است ؟
_ اره پیدا کردنش ماها طول کشید اما پیدا شد هر دو میخندیدم و خوشحال بودیم من هیج وقت تو دلم کینه نمیزاشتم و به پشت سرم نگاه کردم خاله بالای ایوان بود و با خنده گفتم خاله پدرم پیدا شده خاله توبا به اردشیر نگاه میکرد و گفت خوش خبر باشی پسرم بالاخره این دختر داره میره اردشیر اروم گفت حالا میفهمم چرا به این روز افتادی پشت سرش به سمت بالا رفتم اضطراب و استرس رو تو نگاه خاله میدیدم و گفت خوش اومدی پسرم اردشیر دستشو بوسید و گفت خاتون امانت بود
_ خدایی نکرده ما هم خیانتی تو امانت نکردیم این دخترش و ببر بده تحویلش
_ خانم بزرگ این چه شکلیه براش ساختی اون تو خونه خاتون با عزت و احترام بزرگ شده
_ اینجا عمارت خاتون نیست اینجا خونه منه و باید یاد میگرفت زبونشو کوتاه کنه
_ ارومتر مهمان داریم به سمت من چرخید و گفت اماده شو بیا پیش ما با این لباسها خجالت میکشم بگم من اینجا نگهت میداشتم به سمت اتاق رفتم .طاهره خوشحال اومد و کمک کرد لباسمو عوض کردم موهامو شونه زدم و همونطور که میبستم طاهره گفت دلم تنگ میشه برات با تعجب گفتم چرا ؟
_ مگه قرار نیست بری یهو جا خوردم درست میگفت و من تازه از خوشحالی برگشت اردشیر بیرون اومده بودم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاصدکی به دست باد دادم،
و عهد بسته ام تا رسیدنش به
مقصد برایت دعا کنم .....
نگاهت به آسمان باشد چرا که من،
بهترین آرزوها را برایت به قاصدک
سپردم، تا به خدا برساند ….
🔹 شبتـان در پناه خـدا 🔹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر روز صبح
پلک هایت فصل جدیدی از
زندگی را ورق میزند
سطر اول همیشه این
است: خدا همیشه با ماست...
سلام صبح بخیر
روزتون در پناه خداوند مهربان
زندگیتون زیبا و پر برکت🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا میدونه با همین مدل مو دل چندتا دخترو میبردن🤣
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امید... - @mer30tv.mp3
4.02M
صبح 8 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوهفتم از سبد الو و برگه های خشک شده زرد الو بیرون او
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیوهشتم
ذوق و شوق دیدار با پدرم به کنار، رفتن از عمارت هم یه طرفش بود به طاهره خیره موندم و گفتم اردشیر خان
_ اره اون دخترا انگار یکی گفت ولی اون خودش میخواد بری و پدرتو پیدا کرده.اردشیر پدرمو پیدا کرده بود میخواست من برم.لبخند رو لبهام خشکید و همونطور که دستی به آینه میکشیدم به خودم گفتم تو خاتونی حق نداری خوشی ببینی به سمت اتاق مهمان راه افتادم .داشتن میوه و چای میبردن داخل اکرم جلو در اماده باش ایستاده بود از روبروش میگذشتم که با پوزخندی گفتم کاش خدا از تو بگذره .فهمید که میخوام به اردشیر گله کنم رنگ به روش نبود سلام کردم و اردشیر سرشو که بالا اورد به من خیره موند موهامو بسته بودم و پیراهن سبز رنگی تنم بود چشم هاش برق میزد و گفت ناز خاتون همون دختری که در موردش به شما گفتم وکیل دقیق نگاهم کرد وگفت شباهتش به پدرش کافیه .انگار سیبی که از وسط دو نیم شده به احترامم جلو اومد دستمو بین دست گرفت همونطور که پشتشو میبوسید گفت اقا چشم انتظارتون هستن خاتون لبخندی زدم و گفتم اقا ؟
_ ناصر خان ادم سرشناس شیراز هستن اصالتشون اونجاست ناصر خان احمدیان سرمو تکون دادم و ادامه داد شما تنها دختر ایشون هستین ناصر خان دوتا پسر دارن پس برادر داشتم و گفتم خدا حفظشون کنه
_ ایشون بی صبرانه منتطر شمان اماده هستین حرکت کنیم ؟اردشیر به من خیره بود و پلک نمیزد نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم و به اون چشم دوخته بودم دلم میخواست جلو بیاد و بگه نه نرو .یکم دیگه بمون ولی برعکس تصورم گفت الان وقت رفتن نیست امشب اینجا باشین صبح حرکت میکنیم .حداقل یشب دیگه اونجا بودم اقا جمالی تایید کرد و گفت چشم افتخار شب رو تو عمارت اربابی سحر کنم برگشت سرجاش نشست و براش از شیر مرغ تا جون ادمیزاد رو فراهم کردن با فاصله از اردشیر نشستم .جمالی اتاق رو نگاه کرد و گفت خیلی قشنگه خوب اردشیر خان برای طلاق برگه هاشو باید امضا کنید اردشیر سرشو به علامت تایید تکون داد و جمالی گفت خیلی اردشیر خان ادم محترمی هستن.جمالی گفت اردشیر خان خیلی ادم محترمی هستن به اردشیر چشم دوختم و گفتم خیلی زیاد خودشو با سیب سرخی که بین دستش بود مشغول نشون داد و گفت اختیار دارین وظیفه بود خاتون سالها دختر خاله من بوده ما اونو به چشم نوه خاله نمیدیدیم خاله خدابیامرزم رو چشم هاش بزرگش کرد
_ بله از کمالات و ادب و احترامشون مشخص که چقدر با عزت بزرگ شدن
_ خاتون معلم دخترای منم بوده کمالی با تعجب گفت سواد داری؟
_ بله سواد هم داره اردشیر ازم تعریف میکرد و کمالی چشم هاش برق میزد سفره غذا رو پهن کردن و اردشیر برای شستن دستهاش بلند شد سمت لگن روی طاقچه رفت و برای ریختن اب جلو رفتم.به خدمه اشاره کردم لازم نیست بیاد همونطور کا از پارچ اب میریختم اروم اروم دستهاشو میشست و گفت باعث افتخار خاله ای اگه امروز بود با افتخار ازت اسم میبرد دستمو جلو بردم روی دستش سیاه بود همونطور که اروم پاکش میکردم گفتم خدابیامرزدش شما تو اخلاق و انسانیت به خاتون رفتین پارچ رو جاش گزاشتم و حوله رو همونطور که دستم بود بین دست گرفتم و دستهاشو خشک میکردم دستهام میلرزید و متوجه اش بود ولی میدونست دیگه باید برم و این همه حس پنهان قرار بود همونطور خاکستر باقی بمونه .تشکر کرد و برای ناهار رفتیم جلوتر با فاصله ازش نشستم و کمالی بدون تعارف از هرچی اورده بودن میخورد و فقط به فکر مزه کردن اون غذاها بود نمیتونستم چیزی بخورم و حس عجیبی بود برای اردشیر غذا کشیدم و گفت چرا تو نمیخوری ؟لیوان دوغمو پر کردم و گفتم میل ندارم استرس و هیجان دارم
_ برای دیدن پدرت ؟یهو از دهنم پرید و گفتم نه برای اینکه کنار شما هستم اردشیر سرشو کامل به سمت من چرخوند و نگاهم کرد.با سلام خاله ازم رو گرفت و خاله همونطور که جلو میومد گفت از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت اردشیر براش جا باز کرد و گفت بفرما سر سفره .جمالی کنار کشید و خاله روی بالشت ها لم داد با عجله براش بشقاب و قاشق اوردن و براش پلو کشیدن با چنگال تکه ای مرغ برداشت و گفت سفره اربابی همیشه همینطور چرب است.جمالی تشکر کرد و گفت واقعا لذید و خوشمزه است با اشتها غذا میخورد و دست اردشیر رو دیدم که برام تکه ای مرغ گزاشت تو بشقاب خالیم و گفت نوش جان.خاله رو به جمالی گفت بعد ناهار به شکر خدا راهی میشین؟
_ نه حاج خانم ارباب اجازه ندادن فردا صبح میریم خاله زیر لب گفت همین محبت بیجای پسرم مارو بدبخت کرده شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم غذامون که تموم شد اکرم داخل اومد و گفت چیزی لازم نیست قبل از اینکه کسی چیزی بگه گفتم اردشیر خان میخواستم در مورد اکرم خانم باهاتون صحبت کنم اکرم نگاهاش پر از التماس بود منادم بدی نبودم و ذات پاکی داشتم و گفتم خیلی دستپختشون خوبه میخواستم تشکر کنم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f