eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
😆یادتونه بچه که بودیم لواشک غیر بهداشتی میخریدیم می پیچیدیم دور انگشت اشاره مون☝️ بعد هی انگشتمونو تا ته میکردیم تو حلقمون؟ چه کیفی میکردیمااا😁😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوشش سرم را بالا آوردم، توی چشم های بهزاد خیره شدم و در ح
  از جایم بلند شدم و با دست خاک روی شلوارم را تکان دادم و گفتم: -بریم بیرون اینجا یه ذره به هم ریخته اس.نغمه همانطور که به گلدان های شکسته روی زمین نگاه  می کرد "باشه"  ای گفت و پشت سر من از گلخانه بیرون آمد. با سر به سمت تخت چوبی کنار حیاط اشاره کردم و گفتم: -اگه سردت نیست اونجا بشینیم. - سردم نیست.هر دو در سکوت روی تخت نشستیم و به درخت های توی باغچه که لباس پاییزی به تن کرده بودند، خیره شدیم. بلاخره این نغمه بود که سکوت را شکست و گفت: -وقتی فکر می کنم می بینم حق با توه. باید بهت خبر می دادم ولی تو این چند هفته اونقدر اتفاقات مختلفی  افتاد که..........با کلافگی دست هایش را تکان داد و ادامه داد: - نمی خوام اشتباهم و توجیه کنم ولی وقتی عمه فهمید نازنین دروغ گفته جنجالی درست کرد اون سرش ناپیدا. اول که حالش بد شد و کارش به بیمارستان کشید. بعدش هم که از بیمارستان بیرون اومد با یه دعوای بزرگ نازنین و فرستاد خونه ی باباش و پاش و کرد تو یه کفش که آرش باید نازنین و طلاق بده. همه خونواده درگیر عمه بودند. نمی دونی چه وضعی بود. روزی نبود که یه دعوایی راه نندازه. یه روز تلفن و برمی داشت فحش و می کشید به نازنین و خونوادش. یه روز دیگه می رفت جلوی خونه پدر نازنین و داد و هوار راه می انداخت و اونام زنگ می زدن پلیس و کلانتر و کلانترکشی. شاید باورت نشه ولی همه ی خونواده بسیج شده بودن تا خاله رو آروم نگهدارن چون پدر نازنین جدی، جدی می خواست از عمه لیلا شکایت کنه و بندازدش زندان. تو این وسط واقعاً حواسمون به تو نبود. پوزخند زدم، انگار وقت های دیگر حواسشون به من بود. پرسیدم: - اون وقت آرش هم هیچی نگفت و گذاشت مامانش  به نازنین و خونواده  پولدارش توهین کنه؟نغمه سرش را بالا گرفته بود و همانطور که به آسمان ابری بالای سرمان نگاه می کرد، گفت: - خب، اون موقع خود آرش هم از دست نازنین  عصبانی بود. مثل این که اون اوایل بارداری، دکتر خیلی به نازنین تاکید کرده بوده که سه ماه اول باید خیلی مواظب بچه ها باشه چون خطر سقط وجود داره. آرش هم که دوست نداشته اتفاقی برای بچه ها بیفته از نازنین می خواد بدون اون از خونه بیرون نره. ولی نازنین بدون توجه به حرف های آرش  رفته پارتی. با تعجب پرسیدم: -پارتی؟نغمه به سمتم چرخید و با خشم حرفش را  ادامه داد: -آره پارتی دختره احمق معلومم نیست تو پارتی چه غلطی کرده بوده  که موقع برگشت سرش گیج می ره  و از پله ها پرت می شه پایین.  وقتی میرسن بیمارستان دکترا  احتمال می دن بچه ها سقط بشن. اونوقت.......خودم داستان نغمه را کامل کردم: -اونوقت...... نازنین هم برای این که کسی متوجه گندکاریش نشه همه ی گناه ها رو میندازه گردن من و خودش و تبرئه می کنه، چرا این کار رو نکنه؟ منم جای اون بودم همین کار رو می کردم. حتماً با خودش گفته، من که یه بار با همین نقشه جلو رفتم و گناه خیانت خودم و آرش رو  انداختم گردن اون دختره احمق پس بازم می تونم همین کار رو بکنم، اون بار جواب داد، پس این بار هم جواب می ده. اون بار همه باور کردن، پس این بار هم همه باور می کنن، چون هر چی نباشه از نظر همه، سحر یه آدم پست و رذل و حسوده که ازش هر کاری برمیاد. کشتن دوتا بچه که چیز زیاد عجیبی نیست.نغمه با ناراحتی و شرمندگی سرش را تکان داد و گفت: -اینطورام نیست سحر ........... به سمتش برگشتم و با عصبانیت حرفش را قطع کردم: -پس چطوریاس؟حتی وقتی اومدم خونتون و همه چیز و هم براتون تعریف کردم بازم واقعاً باور نکردید من مقصر نیستم. فقط چون می خواستید شر بخوابه و دوست گرامیتون آرش خان ناراحت نشه بهم کمک کردید. نغمه با دلخوری گفت: -سحر اینقدر بی انصاف نباش من همیشه پشتت بودم و سعی کردم کمکت کنم.تنها اشتباهم این بود که هیچ وقت بین جمع ازت طرفداری نکردم و نگفتم همه تقصیرا گردن تو نیست. -می دونی چرا بین جمع ازم طرفداری نکردی چون واقعاً باور نداشتی که من مقصر نیستم.  تو هم مثل بقیه فکر می کردی من نازنین و از روی پله ها پرت کردم.سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: -حق با توه اولش حرفت و باور نکردم.ولی اگه تو هم اونجا بودی و رفتارای نازنین رو می دید بهم حق می دادی.لعنتی اونقدر قشنگ فیلم بازی می کرد و همه چیز و با جزئیات تعریف می کرد  که جای هیچ شکی باقی نمی ذاشت ولی با همه اینها من کنارت وایسادم و  سعی کردم کمکت کنم.راست می گفت  نغمه از همان شبی که آرش تنها و بی کس توی آن خانه ی تاریک رهایم کرد و رفت کنارم بود و هر وقت از او کمک خواستم کمکم کرده بود. شاید با شک و تردید و کمی بدخلقی ولی هیچ وقت دستم را رد نکرده بود.از این که تمام حرصم را سر نغمه خالی کرده بودم عذاب وجدان گرفتم. هر چه بود من بدون کمک نغمه وسینا نمی توانستم تا به این جا برسم.  ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای دلجویی گفتم: -ببخشید، نباید حرصم سر تو خالی می کردم من آونقدرا هم آدم قدر نشناسی نیستم و خوب می دونم تو و سینا چه کارهای برام کردید.نغمه نفسش را بیرون داد و گفت: -حق داری. منم جای تو بودم ناراحت می شدم. ما هممون احمق بودیم و گول نازنین و خوردیم.آهی کشیدم و بحث را عوض کردم: -ولش کن. بگو چی شد که دوست نازنین حاضر نشد بر علیه من شهادت بده؟ آرش که با اطمینان می گفت شاهدش حاضره توی دادگاه شهادت بده.نغمه که خوشحال شده بود از آن قسمت ماجرا عبور کرده ام نفس جامانده توی سینه اش را بیرون فرستاد و گفت: -ظاهراً  نازنین به دروغ به دختره گفته بوده اگه آرش بفهمه چی شده اون و طلاق می ده ولی هیچ کس به تو چون دختر خاله شی و همه ی فامیلم پشتت هستن کاری نداره. دختر هم که فکر می کرد در نهایت یکی، دوتا داد سرت می زنن، حاضر می شه به آرش دروغ بگه تا نازنین تو دردسر نیفته ولی همون موقع هم  به نازنین گفته بوده حوصله شر نداره و اگه قضیه جدی بشه واقعیت و به همه می گه. -پس به همین خاطر بود که دفعه اول نازنین نذاشت آرش از من شکایت کنه چون می دونست دوستش حاضر نیست تو دادگاه شهادت بده.نغمه سرش را به معنی تائید تکان داد و گفت: -این بارم خیلی سعی کرد جلوی آرش رو بگیره و به اسم این که تو گناه داری و اون تو رو بخشیده نذاره آرش پیگیر شکایت بشه ولی آرش به حرفش گوش نداد و رفت سراغ دختره و ازش خواست بیاد تو دادگاه شهادت بده که اونم قبول نکرد و همه حقیقت رو به آرش گفت.با پوزخندی روی لب گفتم: -از آرش که حتی دوست نداشت گناه طلاق ما بیفته گردن نازنین بعید بود یه همچین چیزی رو به فامیل بگه و عشقش و بدنام کنه.نغمه شانه ای بالا انداخت و گفت: - احتمالاً  اگه به خود آرش بود حقیقت و به کسی نمی گفت ولی اون روز که رفته بود دنبال دختره تا ازش بخواد بیاد و تو دادگاه شهادت بده عمه لیلا هم باهاش بود و همه چیز و می فهمه و بعدش هم که اون  دعوا و مرافعه و آبروریزی رو راه میندازه. آرش هم که هم به خاطر مردن بچه هاش و هم به خاطر دروغی که باعث شده بود جلوی فامیل سکه یه پول بشه از دست نازنین عصبانی بود به حرف عمه  گوش می کنه و نازنین و می فرسته خونه باباش. با تمسخر پرسیدم: - بعدش چی شد که آشتی کردن؟ آخه گفتی سرو خونه زندگیشه؟ آشتی کردن دیگه؟  - آره، وقتی جواب پزشکی قانونی اومد و معلوم شد مرگ بچه ها اصلاً ربطی به افتادن نازنین از پله ها نداشته با هم آشتی کردن. هرچند دل خاله هنوز با هیچکدومشون صاف نشده و یه جورای با هر دوتاشون قهره.با لحن تلخی گفتم: - خوبه! پس گناه نازنین بخشیده شد و این وسط هیچ کس یادش نموند  که نازنین چه تهمتی به من زده بود و من به خاطر اون تهمت چقدر عذاب کشیدم.نغمه در حالی که سعی میکرد دوباره اشتباهش را توجیه کند، گفت: - ببین سحر.......... - ول کن نغمه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. واقعاً دیگر نمی خواستم چیزی از این خانواده بشنوم. دوست داشتم همه شان را فراموش کنم. ولی قبل از آن باید یک چیز دیگر را هم می فهمیدم.  چیزی که در تمام این سال ها برایم سوال بود و از ندانستن جوابش رنج می بردم نفسم را بیرون فرستادم و از نغمه پرسیدم: -چرا شماها دوستم نداشتید؟نغمه که از سوالم جا خورده بود سرش را بلندکرد.توضیح دادم: -می تونم بفهمم چرا خاله ها و دایی از من متنفر بودند و اصلاً  دوستم نداشتند. نمی گم کارشون و قبول دارم و تائیدشون می کنم ولی می تونم بفهمم چرا اینقدر از من بدشون میومد و چرا اذیتم می کردن.چون مادرم آبروشون برده بود کاری کرده بود که نتونن توی فامیل و در و همسایه سرشون و بلند کنن. اونام که دستشون به مادرم نمی رسید تمام خشم و نفرتشون و سر من خالی می کردن، ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا شما بچه ها من و دوست نداشتید. چرا اونقدر اذیتم می کردید. دستم مینداختید، مسخره ام می کردید، تو بازی رام نمی دادید، نادیدم می گرفتید. بهم بی محلی می کردید و از هر فرصتی برای این که من و جلوی بزرگترها خراب کنید استفاده می کردید؟نغمه آب دهانش را قورت داد و با شرمندگی گفت: -خوب ما بچه بودیم و ........... -نگو تحت تاثیر حرف بزرگترا با من بدرفتاری می کردید. من این حرف و باور نمی کنم.شما هیچ وقت تره هم برای حرف بزرگتراتون خورد نمی کردید.نفسش را بیرون داد و گفت: -شاید دلیلش این بود که تو هر کاری برای بودن با ما می کردی.با حیرت نگاهش کردم.تو چشم هام خیره شد و ادامه داد: - سحر معذرت می خوام این و می گم تو اون موقع ها آدم خیلی ضعیفی بودی هیچی از خودت نداشتی. نه ایده ای ، نه نظری، نه هدفی، نه آرزوی. تنها فکر و ذکرت این بود که بقیه رو از خودت راضی نگه داری. همین هم باعث شده بود بقیه به راحتی ازت سوء استفاده کنن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الا نبینین بچه هارو در حد مدلا خوشگل و خوشتیپ میکنن. زمان ما همه بچه هارو کچل میکردن، مدرسه ها شبیه معبد شائولین بود.😆 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 كارتين ملكه و امپراتور روسيه تزارى ، زنى بسيار سختگير و بى رحم بود، يكى از صرّافهاى او (يعنى كسى كه پولهاى انباشته شده او را تبديل به ارزهاى مختلف خارجى مى كرد) بنام سودرلاند سگى را به آن ملكه هديه نمود، كارتن آن سگ را پذيرفت و چون سودرلاند، آن را هديه نموده بود، نام آن سگ را سودرلاند گذراند. كاترين به آن سگ ، بسيار علاقمند بود، و بيشتر از فرزندش به او عشق مى ورزيد، پس از مدتى آن سگ ، خرج زياد كرد، پزشكان متخصص و متعددى براى باز گرداندن سلامتى سگ ، سعى فراوان كردند ولى نتيجه نبخشيد و سگ مرد. كاترين بسيار غمگين و افسرده شد، به رئيس پليس مسكو چنين دستور داد: پوست : سودرلاند را بيرون بياور و داخل آن پوست را پر از كاه كن تا شكل او براى ما بماند و مايه تسكين خاطر ما گردد. رئيس پليس مسكو، خيال كرد: منظور ملكه روسيه ، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ ) براى اجراى فرمان ملكه ، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت : من نسبت به تو ماءموريت تاءسف آورى دارم . سودلارند: آيا من مورد خشم ملكه قرار گرفته ام ؟ رئيس پليس : كاش همين بود. سودرلاند: آيا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر كرده است ؟ رئيس پليس : كاش همين بود، بلكه بالاتر. سودرلاند: آيا دستور اعدام مرا صادر نموده است ؟ رئيس پليس : خيلى متاءسفم ، بلكه سخت تر. سودرلاند: آن دستور چيست ؟ رئيس پليس : امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا كنم و داخل آن را پر از كاه نمايم ، متاءسفم كه بايد اين فرمان را اجرا كنم . (ببين ديكتاتورى تا چه حد كه هر چه ملكه فرمان داد، فرمان داد، رئيس پليس او، بى چون و چرا بايد انجام دهد). سودرلاند، تعجّب كرد، آخر به چه جرمى بايد اين گونه شكنجه و كشته شود، از مهلتى كه به او داده شده بود استفاده كرد و عريضه اى براى ملكه نوشت و توسّط افرادى به او رسانيد، و با كمال عجز و لابه از او طلب بخشش كرد... ملكه دريافت كه رئيس پليس اشتباه كرده و بجاى سودرلاند سگ ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است . رئيس را خواست و به او گفت : منظورم سگ مرده است كه نامش ‍ سودرلاند مى باشد نه سودرلاند صرّاف . اين است يك نمونه از ديكتاتورى روسيه تزارى ، و حاكمان بى رحم و مسخ شده آن ، و براستى ببينيد انسانهاى دور از مكتب انبياء و رهبران الهى ، از دست ديكتاتورهاى مادى و ضد خدا، چه ستمها ديده اند!. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوهشت برای دلجویی گفتم: -ببخشید، نباید حرصم سر تو خالی م
واقعیت اینه که هیچ کس از یه آدم ضعیف و بیچاره که برای خوشایند بقیه همه کار می کنه خوشش نمیاد.مردم در بهترین حالت خودشون از این جور آدما دور نگه می دارن و در بدترین حالت ازشون سوء استفاده می کنن و بعد دورشون میندازن. این شاید خیلی بی رحمانه باشه ولی واقعیته زندگی همینه. هیچ آدمی با سرویس دادن به بقیه نمی تونه محبت و احترام بقیه رو داشته باشه. این که مدام برای راضی کردن بقیه از خواسته ها و نیازهای خودت می گذشتی باعث شد همه به چشم یه آدم بی ارزش که می شه باهاش هر جور دوست داشت رفتار کرد، ببینندت. سحر تو اون موقع ها اصلاً خودت و دوست نداشتی و به خودت احترام نمی ذاشتی چطور توقع داری بقیه دوست می داشتن و بهت احترام می ذاشتن. حق با سحر بود من به خاطر تربیت بدم. کودکی سختم و سرکوب  مداوم خواست ها و نیازهایم به یک موجود ضعیف و بدبخت تبدیل شده بودم. من همیشه یک مهر طلب احمق بودم. ولی قرار نبود اینطور بماند. من در همان لحظه آن سحر بدبخت و احمق را زیر خاک همان گلدان های که شکسته بودم دفن کردم تا یک سحر قوی و مستقل و دوست داشتنی را در وجودم پرورش دهم. کسی که هیچ کس به خودش جرات ندهد به او بی احترامی کند. ~~~~ با صورتی درهم و لب هایی آویزان از اتاق دکتر رسولی بیرون آمدم و به سمت روجا و ستاره  که کمی دورتر از اتاق دکتر به انتظارم ایستاده بودند، نگاه کردم. روجا با چشمانی که بیم و امید را با هم فریاد می زد به من خیره شده بود و ستاره کف هر دو دستش را ملتمسانه جلوی  صوتش به هم چسبانده بود. بیش از سه سال از آن روزی  که برای همیشه قید خانواده ام را زدم و  به خودم قول دادم گذشته را دور بریزم  و خودم را از  نوی بسازم می گذشت و در این مدت زندگیم به کل تغییر کرده بود.بهمن همان سال با تشویق بهزاد در رشته  مهندسی کشاورزی در یکی از دانشگاه های علمی کاربردی استان که فاصله زیادی تا محل زندگیم نداشت ثبت نام کردم. ماه های اول همه چیز برایم سخت و طاقت فرسا بود. کار در کارخانه، رسیدگی به گلخانه، درس های دانشگاه، کارهای خانه و مراقبت از آذین همگی آنقدر زیاد و خسته کننده بود که چند باری تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و فقط به همان  حقوق بخور و نمیر کارخانه بسنده کنم  ولی هر بار با به یاد آوردن قولی که به خودم داده بودم، دست از منفی بافی برمی داشتم و با جدیت بیشتری به کارم ادامه می دادم.من به خودم قول داده بودم  چنان در زندگیم پیشرفت کنم که دیگر هیچ کس و هیچ چیز نتواند به من آسیب برساند. به خودم قول داده بودم دیگر به هیچ کس وابسته نشوم و از هیچ کس طلب مهر و عشق نکنم و اجازه ندهم در نظر دیگران ضعیف و بیچاره به نظر برسم و روی قول خودم باقی ماندم و برای رسیدن به آنچه خودم و آذین را لایق داشتنش می دانستم سخت تلاش کردم.در این بین از یک مشاور خوب هم کمک گرفتم تا من را از دام طرحواره های که در آن گرفتار شده بودم نجات دهد و روح آسیب دیده ام را درمان کند.وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم با برنامه ریزی دقیق و کار شبانه روزی توانستم چند مشتری خوب و پروپاقرص برای گیاهانی که پرورش می دادم، پیدا کنم. مشتری های که هر روز به سفارشاتشان اضافه می شد و از من تقاضای گلدان های بیشتر و بهتری را می کردند به طوری که دیگر در آن زمان محدود و مکان کوچک نمی توانستم  همه آن سفارشات را آماده کنم و باید کارم را گسترش میدادم.استعفایم از کارخانه ریسک بزرگی بود ولی من این کار را کردم چون مطمئن بودم مسیری که در آن پا گذاشته بودم مسیر درستی است و من را به مقصودم می رساند.در این چند سال به خوبی فهمیده بودم بدون ریسک کردن و پا در میدان خطر گذاشتن نمی توانم به جلو حرکت کنم. نشستن در محدوده امن زندگی چیزی جز رکود و گندیدگی به بار نمی آورد.البته هیچ وقت هم بی گدار به آب نزدم. همیشه همه جوانب را می سنجیدم و با برنامه ریزی کامل رو به جلو قدم برمی داشتم. هر چند همیشه این امکان وجود داشت که محاسباتم اشتباه از آب در بیاید و من همه چیزم را ببازم ولی این را به جان  خریدم و به جلو رفتم.بعد از استعفا از کارخانه با سرمایه ای که پس انداز کرده بودم قطعه زمینی را کرایه کردم و گلخانه ام را به آنجا منتقل کردم و اسمش را "پرورش گل و گیاه آذین" گذاشتم.درآمدم از گلخانه آنقدر خوب بود که هم بتوانم حقوق دو کارگری  دائم و  دو کارگر نیمه وقتی را که به کار گرفته بودم را بدهم و هم امورات خودم و آذین را بگذرانم و هم اندکی پس انداز کنم.با این که رسیدن به این مرحله از پیشرفت در این مدت زمان کم دست آورد بزرگی محسوب می شد ولی این چیزی نبود که من را راضی کند. من به دنبال هدف بزرگتری می گشتم. یک هدف خاص. هدفی که رسیدن به آن بتواند زندگیم را از نظر مادی و معنوی زیر و رو کند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر گذشتت رو در گذشته رها نکنی آیندت رو نابود میکنه... شبتون بخیر 🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸✨بـود آغـاز هـر گفتار و هـر کـار       🌼✨به نام مهربان  بخشنده داديار  🌸✨سپاس او را که مهربان است 🌼✨یـگـانـه خـالـق هـر دوجـهـان اسـت 🌸✨بود از بخشش و از مهر سرشار 🌼✨بـرای بـنـدگـانـش بـهـتـریـن یـار 🌸✨ بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌼✨ الــهـــی بــــه امــیــد تـــو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان دوستت دارم بلد نبود.شرم داشت به بوسیدن خانم جان در جمع بچه ها، حتی سرسفره هفت سین نوروز.خریدن گل از گلفروشی هم که فقط برای خواستگاری و عروسی رسم بود.ولی بلد بود خودش را توی دل خانم جان جا کند.هروقت بازار می رفت از حجره چینی فروش ها ،گلسرخی های ژاپنی برای خانم جان می خرید، از آنهایی که گلهایش سرخ سرخ بود و برگهایش سبز سبز.گوشه گوشه طاقچه و گنجه های خانم جان را پر کرده بود از دوستت دارم هایش وخانم جان هم با شوق در بشقاب و فنجان های گلسرخی دوستت دارم هایش را با دل و جان تحویل می گرفت.دوستت دارم های آقاجان نه پژمرده شد، نه کهنه.بعد آن همه سال حالا برطاقچه خانه ما هنوز با طراوت به یادگار مانده. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز ... - @mer30tv.mp3
4.49M
صبح 16 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیونه واقعیت اینه که هیچ کس از یه آدم ضعیف و بیچاره که برا
خیلی زود آن چیزی را که می خواستم توی دانشگاه پیدا کردم.  در بین درس هایی که می خواندم، درس پرورش و تکثیر گیاهان دارویی درسی بود که من را بیش از اندازه مجذوب خودش کرد. فکر این که با پرورش گل و گیاه می توانم به سلامتی دیگران کمک کنم جذاب و  هیجان انگیز بود. فکر  پرورش گیاهان دارویی چنان ذهنم را درگیر کرده بود که تقریباً خواب و خوراک را از من گرفته بود. می دانستم تاسیس چنین مزرعه ای  مثل درست کردن یک گلخانه کوچک نیست. این کار نیازمند سرمایه بالا و تلاشی شبانه روزی و البته همکارانی قوی و باتجربه بود ولی من به هیچ عنوان نمی خواستم از این ایده دست بردارم برای همین وقتی توی دانشگاه اعلام کردند که جهاد کشاورزی استان مازندران با همکاری وزارت کار می خواهد به بهترین طرح دانشجویی که  ارائه شود وام یک میلیارد تومانی  می دهد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و طرح تاسیس "مزرعه گیاهان دارویی" را نوشتم و به دکتر رسولی تحویل دادم تا طرحم را به دست سازمان جهاد کشاورزی برساند.در حالی که سعی می کردم لبخندم را پنهان کنم با تاسفی ظاهری سرم را به دو طرف تکان دادم. تمام امیدی که در چشمان روجا جا خوش کرده بود به یکباره از بین رفت و دست های ستاره آرام و با اندوه به پایین سرخورد.من با روجا و ستاره در همان اولین روزهای دانشگاه آشنا شده بودم. در واقع اول با ستاره آشنا شدم. وقتی که با عجله برای رسیدن به کلاسی که هر لحظه ممکن بود استاد سختگیرش در آن را به رویم ببندد و به علت تاخیر اجازه ورود به من را ندهد، می دویدم به ستاره که یک عالم کتاب  و جزوه را توی بغلش گرفته بود و با حواسپرتی به سمت ساختمان اداری دانشگاه می رفت تنه زدم و باعث شدم  هر چه توی بغلش داشت پخش زمین شود. دست پاچه و ناراحت از اتفاقی که افتاده بود، ببخشیدی گفتم و برای جمع کردن کتاب ها روی زمین زانو زدم. ستاره با لهجه غلیظ بابلی گفت: -تف به روش تو نباید الان یه پسر باشی که عاشقم بشی.من که تند و تند کتاب ها را از روی زمین برمی داشتم با گیجی دست از کار کشیدم و به ستاره که مثل من  زانو زده بود و یکی، یکی برگه های پخش شده بر روی زمین را جمع می کرد، نگاه کردم.ستاره که قیافه گیج و منگ من را دید، شانه ای بالا انداخت و  گفت: -خب مگه تو فیلما اینجوری نیست که پسره وسط دانشگاه می خوره به دختره، کتابای دختره می ریزه زمین بعدش هم عاشق هم می شن و عروسی می کنن؟آن موقع اصلاً فکر نمی کردم روزی برسد که این دختر لوس و ننر با این حجم از بچه بازی تبدیل به یکی از بهترین دوستانم شود.ستاره چهار، پنج سالی از من کوچکتر بود. تک دختر و البته بچه آخر یک خانواده هفت نفری که همه جوره مورد مهر و محبت چهار برادر بزرگترش قرار داشت. ستاره با آن صورت گرد و سفید و آن چشم های درشت عسلی دختر زیبای محسوب می شد. تپل بامزه کلاس که بزرگترین دغدغه اش پیدا کردن شوهر بود. دختری شاد و سرخوش و بی خیال که با کوچکترین آهنگی شروع به رقصیدن می کرد و با کوچکترین حرفی زیر گریه می زد.زود عصبانی می شد و از کوره در می رفت و به همان زودی هم پشیمان می شد و معذرت خواهی می کرد و البته همیشه هم در حال خرابکاری بود.پدر ستاره کشاورز بود و در یکی از روستاهای اطراف بابل با پسرهایش روی زمین های که برای خودشان بود کار می کرد. همین مسئله باعث شده بود که ستاره به رشته کشاورزی علاقمند شود تا بتواند سروسامانی به زمین های پدرش که نسل های متوالی به شکل  سنتی و کم بازده کشت و زرع می شد، بدهد. به قول خودش به برادرهایش امیدی نبود،خودش باید فکری به حال آن همه زمینی که داشت الکی هرز می رفت، می کرد.با روجا یک ماه بعد دوست شدم وقتی سرکلاس آزمایشگاه گیاه شناسی با یکی از پسرهای دانشگاه دعوایش شد و من و ستاره به طرفداریش جواب آن پسر  بی ادب و ازخودراضی را دادیم. روجا برخلاف ستاره دختر قد بلند و لاغر اندامی بود که صورتی سبزه و موهای بلند به رنگ شب داشت. البته این فقط ظاهر روجا نبود که با ستاره فرق داشت. اخلاقش هم صد و هشتاد درجه با ستاره متفاوت بود.هر چه ستاره شوخ و بی خیال و سر به هوا بود. روجا  بداخلاق، جدی،  منضبط و یک لجباز به تمام معنی بود که به راحتی از کنار هیچ مسئله ای نمی گذشت. بچه بزرگ خانواده بود و دو خواهر کوچکتر از خودش داشت.  مادرش فرهنگی و پدرش یک نظامی سخت گیر بود.روجا علاقه خاصی به رشته کشاورزی نداشت و فقط به خاطر لجبازی با پدرش این رشته را انتخاب کرده بود ولی تمام سعی اش را می کرد تا در درسش بهترین باشد.روجا با ناراحتی پرسید: -طرحت و قبول نکردن، نه؟اندک نور امیدی که هنوز در چشم های ستاره می درخشید به کلی خاموش شد.با ناراحتی پرسید: -آخه چرا؟شانه ام را به معنی نمی دانم بالا انداختم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f