eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما فسنجون ترش دوست دارید یا شیرین یا ملس؟؟تواین هوای بارونی و سرد واقعا فسنجون میچسبه جاتون خالی چندتا نکته برای اینکه فسنجونتون روغن پس بده میگم☺️ اول اینکه آب خورشت رو یک جا نریزید و تو چند مرحله بهش اضافه کنید و حتما هم آب سرد باشه ، تا شوک بده به خورشت دوم فسنجون فقط بجوشه و فقط با شعلهی خیلی خیلی کم چند ساعت باید سوم وسط کار میتونید یه قالب کوچولو یه بندازید که من ننداختم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
455_24930930063842.mp3
2.91M
من یک ساز قدیمی 👌 اهنگ عالی و ارامش بخش 😍 ✌️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صنوبر گفت تاج گل میخوای از دیروزت برام تعریف کنی ؟ پسره خوشگله ؟ دست از مرهم زدن نگه داشت و گفت نارین حقشه. ، چنان از زندگی شهری تعریف میکرد چنان به ما انگ دهاتی میزد ،چنان به خاطر بی پول بودن اقا، مارو جلوی دوستامون تحقیر میکرد آره حقشه خیلی هم حقشه ، که پسره نارین رادوست نداشته باشه صداشو آرومتر کرد و گفت دوسش داری ؟سرم را پایین انداختم و بدون هیچ ترسی گفتم خیلی ، خیلی صنوبر دوسش دارم باورت نمیشه احساس میکنم چند سالی علیرضارو میشناسم، صنوبر روبروم نشست و گفت اون هم دوست داره ؟ گفتم آره که دوستم داره صنوبر آبجی بزار از اول همه چیزو برات تعریف کنم ، و خودت قضاوت کن صنوبر روبروم نشست و با ذوق به تمام حرفام گوش داد و با حرفام آروم آروم اشک ریخت ودر آخر گفت انشالله هرآنچه قسمتت بشه برات رقم بخوره.نفس بلندی از آه و حسرت ، انگار قلبم به احساسم ندا میداد کشیدم و گفتم صنوبر عشق خیلی قشنگه ، حسی که با تمام این آزار و اذیت هاش باز قشنگ و زیباس و به یاد آوردن چهره ی معشوقت ناخداگاه قلبت تند تند شروع به تپش میافته بدنت با دیدنش تب می‌کنه ، ولی حیف که مال یکی دیگه اس صنوبر به طرف پنجره خیره شد و گفت آره ، صد البته که قشنگه ، درسته من از دور لمسش کردم ولی هیچ وقت جرات نکردم ازش دم به کسی بگم در همین حینِ گفت و گو و تعریف از خاطراتی که در اوج تلخی که زیر مشت و لگد آقا و حرف هایی که پشت سرم زده میشد ولی در نهایت برام شیرین بود صدای خاله عصمت که خانجون را صدا میزد ، دست رو سینم چسبوندم و گفتم باز چی میخواد ؟دوباره اومده اقارو پر کنه ؟ نکنه علیرضا کاری با نارین کرده ؟ خاله هم از چشم من میبینه؟ آبجی صنوبر دستمو گرفت و گفت نه انشالله این که داری میگی نیست ، شاید خالم از گفتناش و تهمت هاش پشیمون شده باشه ،؟ و آمده معذرت خواهی از آقا کنه لبامو جمع کردم و گفتم خدا کنه صنوبر ، دلم بد جوری شور میزنه ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، همین جوری که داشت درو می‌بست سرش را تو اتاق از لای در کرد و گفت الان میرم ببینم چی میخواد ، و درو بست به سختی از جایم بلند شدم و کنار پنجره ایستادم خانجون و خاله عصمت و اقاجونم و اون طرف تر صنوبر و مادرم ایستاده و در حال پچ پچ بودن هر از گاهی اقاجون سرش را تکون میداد ، هر چه چشامو ریز میکردم تا از بالا و پایین شدن فک شون لبخو.نی کنم ، ولی موفق نمی‌شدم ، بی نتیجه از فهمیدن این جلسه به جای قبلیم برگشتم به سقف تیر چوبی خیره شدم و به چهره ی علیرضا فکر کردم ، تو این چند ساعت چقدر دلتنگش شده بودم ، نفس بلندی از آه کشیدم و گفتم الان داره چکار میکنه ، اون هم الان به من فکر میکنه؟ نکنه الان کنار نارین باشه ، از فکر اینکه کنار نارین باشه قلبم به درد اومد ، زود از فکرش بیرون اومدم و گفتم نه نه علیرضا به من قول داده که به همین زودی با اقام حرف بزنه ، آره تاج گل به روزای خوبت که دست تو دست هم از این خونه بیرون میای فکر کن لبخند با حرف آخرم به لبم نشست ، هنوز لبم پراز لبخند بود یهو در باز شد و از دیدن خاله عصمت با ترس سر جایم مثل برق گرفته ها و انگار نه انگار همون بدن درد چند دقیقه پیش داشتم نشستم ، با صدای آرومی و بریده بریده گفتم سل.اااام . بدون جواب به سلامم رو کرد به خانجونی که پشت سرش بود کرد و گفت ننه خودت میگی یا من بگم ؟خانجون گفت عصمت این راه حلی و تصمیمی که گرفتی و داماد را متقاعد کردی تصمیم قشنگی نیست از این تصمیمت منصرف شو دختر با چشام از نفهمیدن حرف های خانجون به لبش خیره شده بودم ، خاله عصمت گفت ننه من دارم بهش لطف میکنم ، محبت میکنم از این همه حرف و حدیث و بی آبرو کردن شوهر خواهر دورش میکنم ، حالا خانجون نمی‌خواد برام فلسفه ببافی تو خونه کلی کار دارم ، اگه توان گفتنش را نداری ، بگو تا من بهش بگم ، خانجون با استغرالله گفتن ، دستشو روبروی خاله عصمت گرفت و گفت من بهش میگم ، دلم طاقت نیورد و گفتم خانجون چی شده ؟ میخواین با من چکار کنید ؟چی میخواین بهم بگین ؟خانجون کنارم نشست و با کلمات بازی میکرد ، سعی میکرد چیزی را به من بفهمونه ، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نمیتونست مقصود حرفش را به من برسونه هر چه حرف میزد من کمتر متوجه ی حرفاش میشدم ، گفتم خانجون چرا داری اصغر و اکبر با من بازی می‌کنی ، من منظورت را نمی‌فهمم به طور واضح حرفتو بزن تا من هم بفهمم ،خاله عصمت خانجون را کنار زد و گفت تا این قایم موشکی که راه انداختی تا فردا حرفتو نمیزنی روبروم نشست و گفت امشب برای بله برونت به اینجا برای پسرم ناصر می‌آییم ببین چه خاله ی فداکاری داری ؟ به خاطر اینکه دهن مردم با حرف و حدیث را بگیرم بچمو فدای حرف های پشت سرت کردم گوشام از شنیدن حرف خاله عصمت به صدا در اومد گفتم خاله چی داری میگی ؟ شوخی قشنگی نیست ؟ خاله عصمت با حرص به نزدیکم شد و گفت باید از خدات هم باشه که یکی مثل پسرم با این همه بی آبرویی که بالا آوردی تورو قبول کرده ، با گریه گفتم خانجون تورو خدا یه چیزی به خاله عصمت بگو ، خودت ناصرو میشناسی اون مال زن گرفتن نیست ، خاله عصمت گفت ، چیه فکر می‌کنی پسرم نمیتونه کاری کنه ، کاملا در اشتباهی صدامو آروم کردم و گفتم خاله پسرت ، مال من نیست ،خاله حرفمو قطع کرد و گفت پس مرد زن دار مال زن گرفتن دوم میبینی ؟ نه دختر اون طمعی که روی دامادم کردی نون و آبی برای تو نمیشه ، علیرضا تازه چه قربون صدقه ی نارین می‌ره ، گفتم چطور گول حیله هاشو نخوردی ولی وعده وعید راجع به پسرشو باور کردی اقاااجون ؟ عاقاجون از اتاق بیرون اومد و گفت آره اتفاقا چون ناصرو خوب می شناسم و می دونم تنها کسی که فردا، کار دیروزتو توی سرت نمیزنه همین ناصر دیونه اس ، حالا عصمت چه دروغ گفته چه راست، فرقی نمی کنه مهم اینه که یه جور این قضیه از سر زبونا بیافته. والا ارزشی تو محله برام نمونده ، نه تنها من، بلکه بهرام و مهران هم امروز کلا از خجالتشون بیرون نرفتن ،تاج گل من حرف اول و آخرمو به عصمت زدم و امشب جلوی در دهن همسایه و این و اونو می بندم. با بغض گفتم آقاجون من نمیخوام زن ناصر دیونه بشم ، من ازش می ترسم آقاجون ، می‌خوام درس بخونم ،مگه خودت نگفتی درس بخون تا کاره ای بشی ؟ بابام حرفمو قطع کرد و گفت آره اون حرفو قبل از اینکه این بی آبرویی رو راه بندازی زدم ولی ، الان همه چی فرق کرده و اگه زبونتو کوتاه نکنی به مولا، میدم مهران و بهرام سرتو گوش تا گوش ببرن و نشون عالم و آدم بدن تا اینقدر پشت سرمون پچ پچ نکنن ،تا اینقدر به ما ننگ بی آبرویی و نامردی نزنن. بغضمو با حرص قورت دادم و گفتم باشه جونمو بگیرید ولی من زن ناصر دیونه نمی شم آقاجون ، حاضرم بمیرم ولی حاضر نیستم اسم اون دیونه روم بیاد .اقاجونم عصبی شد و گفت ازوقتی پات به اون شهر رسید زبونت هم دراز شده ، ولی من کاری می کنم هم زبونت کوتاه بشه و هم اینکه دیگه نه روی حرف من نیاری ، دستشو بالا برد و خواست بزنه که صدایی از پشت سر من گفت نزن دروغ میگی ، دروغ میگی ، خاله عصمت خنده ای شیطانی تحویلم داد و دست تو جیبش کرد و پارچه ای که چند لکه ی خو.ن روش بود رو درآورد روبروی من گرفت و گفت امروز صبح علیرضا نارینو‌ عروس کرده این هم مدرکش، با تعجب پرسیدم این چیه ؟ خانجون گفت هیچی ، هیچی ، عصمت مبارک خودت و اون دختر شیرین عقلت باشه ، حالا انگار تنها کسی که تو دنیا داماد دار شده توئی. حرفاتو زدی ، ما هم شنیدیم ، حالا می تونی بری . خاله عصمت ابروهاشو تابه تا کرد و گفت من دارم میرم و شب برای بله برون برمی‌گردم ، ولی قبل رفتنم بهت یه چیزی بگم که همیشه آویزه ی گوشت باشه، از فکر داماد من بیا بیرون ، چون اون فقط یه زن داره اونهم نارینه، و اگه یه زمانی شیطون خواست گولت بزنه و به زندگی دخترم چشم داشته باشی ، بدون چنان بلایی سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی . دخترم خیلی با شوهرش خوشبخته ، شوهرشم حاضره همه کاری براش کنه که فقط نارین ببخشتش . تو هم با این بی آبروئی که راه انداختی ، فقط اسم و عفت خودتو خراب کردی . البته دختر منم باید یه عمر سرشو جلوی خانواده ی شوهرش به خاطر کار تو پایین بندازه. با بغضی که راه گلومو بسته بود ،آروم گفتم نه ، علیرضا منو دوست داره ، بهم قول داده، محاله به نارین فکر کنه . حس حسادتم به نارین چندین برابر شده بود و از شدت بغض نمی تونستم نفس بکشم. با رفتن خاله عصمت ،بغضم ترکید .بی صدا زیر لحاف گریه می کردم که یه لحظه یاد امشب و ناصر افتادم ، از زیر لحاف بیرون اومدم و با حرص خودمو به حیاط رسوندم و با صدای بلند داد زدم آقا جوووون ؟ آقا جون صدامو می شنوی ؟ چطور دلت میاد منو به ناصر بدی ؟ تو که شرایط ناصرو می‌دونی ، چطورگول حرف های خاله عصمتو خوردی ؟اقام شروع کرد به کتک زدنم ‌ه یهو یه صدایی اومد که گفت آقا نزن ، برای چی اینقدر این دخترو میزنی ؟ در جا چرخیدم و با لبخند آروم زمزمه کردم و گفتم اومدی ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*نقاشی چهل میلیون ایرانی وقتی بچه بودن😂😂😂* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 ملانصرالدین و فقیر 🍃 روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند. یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم. مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد! شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت. ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم... مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!! مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد... ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید! او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..! اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد! تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محاله کسی در دهه شصت زندگی کرده باشه و دلش برای اون روزها تنگ نشه… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاج‌گل #قسمت_چهاردهم ولی نمیتونست مقصود حرفش را به من برسونه هر چه حرف
اقا جونم گفت به تو چه ربطی داره اصلا کی به تو اجازه داده وارد خونه ی من بشی؟ علیرضا گفت آقا در باز بود و من دیدم داری این دخترو میزنی ، نتونستم طاقت بیارم و بدون در زدن مزاحم شدم،آقام گفت خوبه فهمیدی مزاحمی، زود از همین راهی که اومدی برگرد.علیرضا گفت آقا نمی‌دونم چی شنیدی و چی بهت گفتن ، ولی بذار از زبون منم بشنوی، هنوز حرف علیرضا تموم نشده بود که مهران با صدای بلند گفت آقا کی باشن که می خواد برامون خاکبرسری که درست شده رو تعریف کنه ؟ تا صورتتو مثل شلوارت سیاه و کبود نکردم زود گورتو گم کن و دیگه هیچ وقت هم پشت سرتو نگاه نکن. علیرضا به من نگاهی کرد و از دیدن صورت کبودم جوری دندوناشو روی هم فشار می داد که صدای قروچ قروچش کاملا شنیده می شد.چشامو به معنی اینکه حالم خوبه روی هم فشار دادم که منظورمو فهمید، نفس بلندی کشید و گفت ، آقا فکر کن من اشتباه کردم ولی نکردم ، فقط یه ده دقیقه بهم وقت بده تا برات توضیح بدم که چیشد و من چه نیتی دارم ، مهران عصبی تر از قبل شد و با همون عصبانیتش به علیرضا نزدیک شد و گفت نمی خوای مثل آدمیزاد حرف گوش کنی؟ انگار بهت یاد ندادن وقتی بی اجازه وارد جایی میشی و اونجا بهت میگن از حریم ما بیرون برو یعنی بهت دارن لطف می کنن، حالا هم تا اخلاقمو سگی تر نکردی از این در برو بیرون. علیرضا گفت چشم چشم میرم فقط یه دقیقه به حرفام گوش کنید بعد هر کاری که خواستید انجام بدین. بهرام یقه ی علیرضارو گرفت و به عقب هولش داد و گفت تا الان هم دست روت بلند نکردم فقط و فقط به احترام خاله عصمت و آبجی نارین بوده ، برو به جونشون دعا کن. خانجون اومد وسط مهران و علیرضا ایستاد و گفت بس کنید دیگه امشب بله برون تاج گل و ناصره علیرضا با تته پته گفت هاااا ؟ چیییی ؟ تاج گلو به کی می خواین بدین ؟ خنده ای کرد و گفت نه دارید شوخی می کنید، آخه به ناصر دیونه کی زن میده ؟ آقام دستشو به سینه اش زد و گفت من؛ من به ناصر زن میدم ،می‌خوام ببینم کی می‌تونه جلوی منو بگیره ؟ علیرضا خودش در نیم قدمی به اقام رسوند و با حالت ملتسمانه بلند شد و گفت حاج آقا تو روخدا اینکارو نکن ، با سرنوشت دخترت بازی نکن ، آینده اشو خراب نکن ، این لیاقتش ناصر نیست ، التماست می کنم اینکارو نکن. پدرم گفت پاشو از اینجا برو پسر، داری منو کفری می کنی ، تو اگه به آینده ی دخترم فکر می‌کردی اینجوری تو شب عروسیت بی ابروش نمی کردی، اگه به فکر آینده ی دخترم بودی الان تو اینجا نبودی ، که الان مرد و نامردش به ما ننگ بی عفتی بزنن. علیرضا گفت من دخترتو دوست دارم حاج آقا ، خانجون محکم تو صورتش زدو بی صدا گفت خدا به داد تو و ما برسه داماد و تا خواست به طرف علیرضا بره و از خونه بیرونش کنه ،آقام و مهران به طرفش حمله کردن و زیر مشت و لگد گرفتنش. از صدای جیغ و التماس های مکررمن و صدای خانجونو ننه آقا که سعی می کردن جلوی کتک زدن علیرضارو بگیرن، نصف اهالی ده تو حیاط جمع شده بودن که بهرام از راه رسید. به زور آقا و مهرانو که همچنان مشغول زدن علیرضا بودن کنار کشید و داد زد داری چکار میکنی آقاجون ؟ بعد رو کرد به جمعیتی که هر دو سه نفر باهم در حال پچ پچ کردن بودنو گفت دیدنیهارو دیدین ، حالا دیگه بفرمائید بیرون. یکی از همسایه ها سینه اشو با حالتی قلدرانه جلو گرفت و گفت شما با این بی آبرویی که راه انداختید باید از این محله برید . ما رو زنها و دخترامون تعصب داریم نمی ذاریم دخترتون، زنا و دخترامونو از راه به در کنه. خانجون با صورت رنگ پریده ش گفت امشب بله برون تاج گله ، و تا دو سه روز دیگه عروسیشه ،شما هم خیالتون راحت ،دیگه هیچ خطری زن و دختراتونو تهدید نمی کنه. بعد دست علیرضارو گرفت و گفت پاشو برو تا بیشتر از این شر نشده. علیرضا بلندشد و همین جور که خو.ن دهنشو پاک می کردو از خونه بیرون می‌رفت گفت تاج گل قبول نکن ، من تورو از این جهنمی که هستی نجات میدم ، فقط تا می تونی مقاومت کن. خانجون دستشو پشت علیرضا چسبوند، کمی به سمت بیرون هلش داد و درو پشت سرش بست. قلبم به جای یه تکه هزار تکه می شد….خانجون با سرعت خودشو به من رسوند دستمو گرفت و گفت زود باش برو تو اتاق و درو ببند و تا وقتی صدات نزدم حق نداری از اتاق بیرون بیای. اینقدر احساسم جریحه دار شده بود که چونه ام به شدت می لرزید و قلبم درد می کرد. به سمت اتاق دویدم نفسو بغضمو هم زمان تو سینه حبس کردم بالشتو به دهنم چسبوندم و پشت سر هم جیغ کشیدم و تا تونستم برای بخت بدم اشک ریختم .تمام روز به چه کنم چه کنم و چطور اقاجونو قانع کنم که با ازدواج منو ناصر مخالفت کنه گذشت ، کم کم آفتاب خودشو پشت دیوار شب مخفی می کرد. هر ثانیه که می گذشت ، ضربان قلبم تند و تند تر می شد و اضطرابم چندین برابر . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭐پروردگارا امروزمان گذشت ⭐فردایمان را با گذشتت شیرین کن ⭐ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن ⭐خدایا شب ما را با یادت بخیر کن ⭐شبتون بخیر و در پناه خدا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii