#داستان_شب 📚
نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشیاش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد.
رهگذری متوجه شد که نقاش چه میکند. رهگذر میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند.
پی نوشت گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب میکند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازموقعی که این لحافهای سنگین رو نداریم خواب راحت هم نداریم🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_پنجاهوچهارم علی آقا زیر بغل حاج محمود رو گرفت بلندش کرد گفت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_پنجاهوپنجم
زری خانم گفت ما بچه نداریم و دونفر هستیم بزار خیالتون رو راحت کنم گاهی خونمون رو به مسافرا اجاره میدادیم اگر میخواین بمونین اشکال نداره من ازتون اجاره میگیرم تا شما راحت باشین آخ که چقدر این زن معرفت داشت تمام این حرفا رو الکی زده بود تا پدرشوهرم مارو از اونجا نبَره اصلا کرایه ای در کارنبود اما تا زری خانم اون حرفو زد پدرشوهرم خوشحال شد وگفت پس اگر اینکارو بکنید من با خیال راحت عروس و نوه هامو اینجا میزارم،چمدونم رو آوردم بچه هام رو حمام بردم به سروضعشون رسیدم و منتظر اومدن مامانم با خاله ملی شدم غروب بود خاله ملی زنگ زد که ما رسیدیم پدرشوهرم گفت خودمون با بچه ها میریم دنبالشون شامم بیرون میخوریم که مزاحم این خانم هم نباشیم باهم رفتیم فرودگاه مامان تا منو از دور دید اشکاش می اومدوقتی جلو بوسم کرد با گریه میگفت دختر بد اقبالم چرا هرچی سنگه مال پای لنَگه ...بعد فورا جلو پدرشوهرم رفت و گفت آخ حاج آقا ،چی بگم !چی بگم !پدرشوهرمم گریه میکرد مامان گفت اون سعید مظلوم چرا باید این بلا سرش بیاد خاله ملی فورا جلو اومدبه حاج آقا سلام کرد گفت زهرا بس کن زنجموره نکنید مگر چی شده؟ درست میشه بریم که خیلی کاردارم گفتم خاله چکار ؟ گفت بعدا تعریف میکنم تو ماشین که نشستیم پدر شوهرم گفت یه دوری میزنیم شام میخوریم میریم خونه زری خانم منم جریان زری خانم روبراشون تعریف کردم بعد به مامان گفتم به بابا و بقیه چی گفتین اومدین ؟ یهو خاله گفت هیچی والا دروغا همیشه با منه ،به اسماعیل آقا گفتم سعید آقا با زن و بچه رفته تبریز مارو هم مهمون کرده باباتم گفت خدا شانس بده پس ما چی ؟ گفتم انگار بعدش میخوان برن شیراز گفته بابا رو اون موقع میبرم منم پاشدم صورت خاله رو بوسیدم گفتم تو کجا بودی که خدا تو رو واسه ما رسونده مادر من هیچ چیز بلد نیست بگه ، فقط سادگی تقریبا اواخر شب به خونه رفتیم زری خانم منتظرمون بود با مامان و خاله ملی آشنا شد مامان کلی ازش تشکر کرد اونم میگفت من کاری نکردم شانس من بوده که خدمت به خلق کنم بعد رفتیم بالا دیگه از بابت بچه هام خیالم راحت بود شیر بچه هارو گذاشتم لباس و همه چی هم که تو چمدون بود گفتم مامان بزرگترین خدمت تو به من همین بچه نگه داشتنا باشه مامان گفت باشه به شرط اینکه به منم تند تند خبر بدین بعد گفتم باباجون پاشو بریم بیمارستان دلم به جا نیست اونم سریع بلند شد و به همراه خاله ملی به بیمارستان رفتیم خاله تو راه گفت که من با رئیس یک بیمارستان در تهران صحبت کردم گفته از اونجا تماس بگیرید تا من بگم چکار بکنیدمن اما روزنه امیدی در دلم باز شد میدونستم خاله ملی بی گدار به آب نمیزنه پدر شوهرم گفت ملی خانم هر کاری بگن ما میکنیم پدر شوهرم گفت حتی اگر جون منو بخوادبهش میدم آخه پسرم سنی نداره رو کردبه خاله ملی و گفت آخ ،خاله خانم من عمر خودمو کردم اما بچم جوونه دوتا بچه داره خاله ملی زود بهش توپید گفت بابا حاج آقا نفوس بد نزن خدا بزرگه جلوی در بیمارستان که رسیدیم خاله گفت بزارید من برم ببینم اول سعید در چه حاله بعد شماها برید بالا من تو حیاط با پدرشوهرم نشستیم خاله رفت بالا و بیست دقیقه شد که برگشت یهو با خوشحالی گفت بخدا سطح هوشیاریش خیلی کم نیست قول میدم که بع هوش میاد. من بی اختیار دستهای خاله رو بوسیدم گفتم خاله الهی خوش خبر باشی بخدا اگر سعید به هوش بیاد هرچی بخوای بهت میدم خاله با ناراحتی گفت این چه حرفیه سعید عین پسر منه فردا با رئیس بیمارستان هم صحبت میکنم تا ببینم چی میگه ،چی لازمه براش تهیه کنین اونوقت نگاهی بهم کردو گفت حالا تو برو ببینش منم رفتم بالا فورا لباس پوشیدم .خاله راست میگفت ،باهاش حرف میزدم بهش گفتم تا پای جونم باهاش میمونم اشکام می اومد اما بهش گفتم اگر خدای نکرده تونباشی منم نیستم. پرستار گفت برو خانم من بخاطر پدر شوهرت این چند لحظه رو میزارم بیای منم تشکرکردم زود رفتم پایین گفتم بزار هر وقت گفتم راهم بده اونشب پدر شوهرم رفت سعید رو دید بعد به خاله ملی میگفت تا میرم پول میدم پرستارها میگم هوای پسر منو داشته باشید.فردای اون روز خاله ملی با رئیس بیمارستان صحبت کرد، گفته بود ماتمام تلاشمون رو کردیم اما یه آمپول هست اگر بتونید اونو تهیه کنید و براش بیارین عالی میشه اما همه جا نیست باید تحقیق کنید کجا میفروشن از اون روز ما دربدر این آمپول بودیم وقت میگذشت آمپول گیر نمی اومد از طرف کلانتری هم برای ماشین سعید به پدرشوهرم پیام دادن تا ماشین سعید رو به پارکینگ ببرن پدرشوهرم به دنبال کارهای ماشین سعید بود منو خاله دنبال آمپول راننده طرف مقابل مقصر شناخته شده بود اما پدر شوهرم گفته بود بره دعا کنه پسرم طوریش نشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خـــ♥️ــدایا
به آنچه ڪه دادی تشــــــــــڪر
به آنچه ڪه ندادی تفڪــــــــــر
به آنچه ڪه گرفتی تـــــذڪـــــر
ڪـــــــــــــــــه
داده اتـــــ نعمتـــــــ
نداده اتـــــ حڪمتــــــــ
و گرفته اتـــــ عبرت استـــــ
خدایا آنچه خیر است تقدیرمان ڪن
و آنچه شر است از ما جدا ڪن
الهــــــــی آمیـــــــن
شبتون در اغوش خدا⭐️🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
▣⃢ فایل PDF تمامی کتاب ها رایگان📚
▣⃢ فایل صوتی کتاب ها بصورت رایگان🎙
▣⃢ قصه های صوتی 🔊
#لینک عضویت:
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/sedaketab
https://eitaa.com/sedaketab
برگزاری مسابقات، همراه با جوایز ارزنده 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
می خوام رازی رو بهت بگم که ظرف مدت کوتاهی بشدت لاغر بشی😱😱😱
🔥🔥🔥🔥🔥
اگه می خواهی ظرف مدت کوتاهی به تیپ و اندام دلخواهت برسی که همیشه آرزوشو داشتی😍🤗
بزن رو لینک زیر تا با این محصول به لاغری بینظیر و فوقالعاده دست پیدا کنی
👇👇👇
🆔️ https://eitaa.com/joinchat/3864527953Ca26e343379
اگه دختری یا دختر داری
این کانال برای تو هست 👊
انواع گلسر های دستسازخوشگل و جذاب با کلی تنوع طرح و رنگ رو دارن 😍😍
تازه از قیمتاش نگم براتون که همچین کیفیتی رو با این قیمت هیچ جا پیدا نمیکنید 😉👌
با عضو شدن در کانال میتونید نمونه کارهارو مشاهده کنید ✅
مطمئنم با یک بار خریدتون مشتری دائمی میشید میگید نه خب خودتون ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1257767639C57d43166cd
نوستالژی
اگه دختری یا دختر داری این کانال برای تو هست 👊 انواع گلسر های دستسازخوشگل و جذاب با کلی تنوع طرح و
اینجا واسه نوزاد ۲ماهه ،کودک وخانم های بزرگسال گلسر داریم اکسسوریهای شیک و خاص که توهیچ مغازه ای ندیدی😍 👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1257767639C57d43166cd
امیدوارم این صبح زیبا🌹
آغاز روزی پر از خیر و
برکت برایت باشد.
خداوند آرامش دل،
سلامتی تن و لبخند ماندگار
را نصیب لحظههایت کند.
روزت سرشار از عشق و موفقیت♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رمضان سال هفتاد و پنج ، سریال روزهای پرماجرا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_پنجاهوپنجم زری خانم گفت ما بچه نداریم و دونفر هستیم بزار خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_پنجاهوششم
هرچه میگشتم آمپول رو پیدا نمیکردیم یک هفته گذشت پیدا نشد که نشد دل تو دلم نبود باید کاری میکردم تا اینکه خاله ملی اسم آمپول رو به یکی از آشناهاش تو مشهد داد گفته بود من میتونم اینجا تهیه کنم ،پدر شوهرم گفت پس من میرم میگیرم گفتم نه بابا جون شما بالا سر سعید بمونید من با خاله ملی میرم مشهد حاج محمود قبول کرد که بمونه من فورا به خونه زری خانم رفتم به مامان گفتم من دارم با خاله میرم مشهد! مامان گفت مشهد چرا ؟ گفتم یکی از آشناهای خاله ملی گفته من میتونم بگیرم مامانه بیچاره ام گیر افتاده بود کم کم بابام شک کرده بود که چرا انقدر سفرتون طول کشیده مامان گفته بوده ماشین آقا سعید خراب شده مجبور شدیم بمونیم از طرفی عفت خانم هم دلواپس حاج محمود شده بود اما هیچکدومشون دلشون تاب نداشت که برگردن حاج محمود به عفت خانم گفته بود انقدر این خرید ما سود داره که شاید بیست روز دیگه هم نیایم بگو مادرت حشمت خانم بیاد پیشت خلاصه که همه در تقلای نجات جان سعید بودیم اونروز منو خاله از زری خانم چادر نماز گرفتیم وگفتیم بعد از اینکه آمپول رو خریدیم حتما میریم حرم اما وقتی به فرودگاه رفتیم شب بود و پای پرواز سوار شدیم آخر شب به مشهد رسیدم تو دلم غوغا بود خاله یه هتل نزدیک حرم گرفت گفتم خاله بیا بریم حرم چادرامون رو سرمون کردیم و به سمت حرم رفتیم از دور که چشمم به گنبد آقا امام رضا افتاد زار زدم تا خودحرم گریه کردم وقتی چشمم به ضریح آقا افتاد با شِکوه گفتم آقاجان شما ضامن آهو شدی ضامن شوهر من نمیشی که سلامتیش بهش برگرده ؟هیچ میدونی من رو سیاهم اسمم بد در رفته به من میگفتن بدقدم ! نحس ! شوم آقا جان من چه گناهی کردم ؟ اگر گنه کارم از پای خودم در بیار اصلا منو ببر سعید رو به زندگیش برگردون من میگفتم و خاله اشک میریخت میگفت دلمو کباب کردی دختر بس کن اما این گریه تمومی نداشت نیمه های شب بعد از نماز به هتل برگشتیم وصبح اول وقت پیش آشنای خاله رفتیم آمپول رو برامون تهیه کرده بود من گفتم خاله ازش سه تا بخر اگر سعید هم لازمش نباشه میزنن به بیمار بعدی اونم گوش کرد به حرفم و سه تا از اون آقاگرفت حالا چطور ما این آمپول رو بسته بندی کردیم خدا میدونه بعداز تشکر از اون آقا به تبریز برگشتیم دوباره نزدیک به شب شده بود که یکراست به بیمارستان رفتیم نفس نفس زنان به بخش مراقبت های ویژه رسیدم حاج محمود روی صندلی نشسته بود تا منو دید گفت اومدی بابا.گفتم آره باباجون اومدیم سعید چطوره؟ گفت بچم همونطور ساکت خواب ای خدا چی بگم گفتم منم آمپول رو آوردم گفت پاشو برو زودتر بده پرستار ببینیم چی میشه توکل برخداهراسون رفتم بالا آمپول رو دادم پرستار گفتم خانم سه تا خریدم اگر سعید من به هوش اومد دوتاش هم بزنید به دیگران گفت خانم باید زنگ بزنیم به دکتر آخه ما اجازه نداریم خود سرانه آمپول بزنیم منم گریه کردم گفتم تو رو خدا دیگه نزارید دیر بشه من این همه تلاش کردم پرستار زنگ زد به دکتر اونم گفته بود باید خودم بزنم حاج محمود گفت یعنی چی ازیه طرف میگین دیر میشه از یه طرف میاریم میگید دکتر بیاد بخدا که اگه الان براش نزنین بچمو میبرم تهران آخ که گاهی چقدر یک بزرگتر همراه آدم باشه خوبه پرستار گفت دوباره زنگ میزنم دکتر خودتون صحبت کنید حاج محمود گوشی رو گرفت با التماس گفت آقای دکتر من همین یدونه پسر رودارم یه جوانم رو تازه از دست دادم زندگیمو میدم دنیامو میدم اصلا جونمو میدم تو رو قرآن بیا این آمپول رو بزن نکنه فردا بیایی بگی متاسفم، نزاری کار از کار بگذره دکتر تحت تاثیر حرفهای حاج محمود به بیمارستان اومد آمپول رو برای سعید تزریق کرد گفت این آخرین تیر خلاص ما بوداگر به هوش اومد که اومد اگر نه باید منتظر بود گفتم آقای دکترمن تا مشهد رفتم این آمپول رو خریدم از جای یه دونه سه تا گرفتم اگر به هوش نیاد میتونی دوباره تزریق انجام بدی گفت باید دید عکس العملش چیه و فوری از بیمارستان رفت ما موندیم باغم بزرگی که در سینه داشتیم و انتظار شفا خودم امیدوار بودم که سعید به هوش میاد اما یک روزدو روز سه روز گذشت دیگه بریده بودم یکشب تو بیمارستان رفتم نماز خوندم از خدا خواستم به ناله های دلم گوش کنه گفتم خدایا اگر تو دوست داری بچه هام بی پدرو مادر بشن باشه منم راضیم به رضای تو خیلی خدا رو به امام رضا قسم دادم گفتم به حرمت آقا جوابمو بده بعد از نمازم رفتم بالا رو صندلی پشت در نشسته بودم فقط خیره به در اتاق نگاه میکردم.یک دفعه در باز شد پرستار جلو اومد در گفت همراه اقای سعید..... گفتم بله منم گفت مژده بده شوهرت داره به هوش میاد وای خدا دنیا رو بهم دادن نمیدونستم حاج محمود رو خبر کنم یا خودم برم تو اتاق تا اومدم برم تو دلم نیومد برگشتم عقب رفتم پایین
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❌مادرشوهرم هرشب پیش من و همسرم میخوابه؛ چیکارش کنیم؟😓
پاسخ دکتر عزیزی👇
https://eitaa.com/joinchat/1135673683C3d5629484e
جواب همهی سوالات زناشویی اینجاست😍👆