eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
جذب... - جذب....mp3
4.1M
صبح 22 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوسوم نمیخوام برگردم المان و میخوام از حسام جدا شم و همینج
بالاخره حسام و بچه ها بی من برگشتن المان و من موندم ایران و چند ماه طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم و دوباره درس خوندم و سال ۸۳ دانشگاه دولتی ارشد حسابداری قبول شدم و تونستم تو یه شرکت به عنوان حسابدار استخدام بشم، با پولی که از سود پولم جمع شده بود و پیش مریم بود خرجمو میدادم و از کسی پولی نمیگرفتم، میخواستم این دفعه خودم زندگیمو بسازم، تو اون مدت حرفای تلخی شنیدم ولی بعد از کلی کشمش و دادگاه کنایه و دعوا تونستم سه سال بعد از دادگاه حکم طلاق بگیرم و من سال ۸۴ رسما از حسام جدا شدم.روزی که صیغه طلاق جاری شد و من از حسام جدا شدم رفتم سر خاک مینا، بهش گفتم ببخشید که نتونستم برای بچه هات مادری کنم، ببخشید که بچه هاتو تو غربت تنها گذاشتم، اونا منو دوست نداشتن من اگه میموندم شانس داشتن نامادری که دوستش داشته باشن رو ازشون میگرفتم ولی حالا شاید حسام با زنی ازدواج کنه که بتونه برای بچه هات مادری کنه، بهش گفتم تا لحظه مرگ رازتو پیش خودم نگه میدارم و به هیچ کس نمیگم. بعد ازون همیشه براش خیرات دادم وهمیشه میرم سر خاکش. بعد از طلاق من و حسام زندایی رابطو با ما کم کرد تو اون مدت خیلی از همه نیش و کنایه شنیدم، میگفتن بچه های خواهرشو ول کرد و اومد،میگفتن رفته المان فهمیده پول و پله ای در کار نیست برگشته، میگفتن اخلاقم بده و کسی باهام نمیتونه زندگی کنه، میگفتن از هول زندگی تو المان خودمو بدبخت کردم، مامان و بابام خیلی ناراحتم بودن و همیشه غصمو میخوردن. دو ماه بعد از جدایی از حسام تونستم به واسطه یکی از آشناهامون توی بانک استخدام بشم، شغلمو دوست داشتم و همه بهم میگفتن بانک خیلی موقعیت پیشرفت داره. تحویلدار بودم و هر روز تا بعد از ظهر بانک بودم و بعدش وقتم مال خودم بود، کلاسامو عصرا برمیداشتم و بعد بانک میرفتم دانشگاه، وقتم پر بود و از زندگیم راضی بودم،خیلی کم پول خرج میکردم و بیشتر پولمو پس انداز میکردم و وام میگرفتم و بیشتر حقوقم پای وام میرفت. تو دانشگاه چند نفری بهم پیشنهاداتی داده بودن ولی با خودم عهد کرده بودم وارد رابطه نشم، رفتار سعید و حسام هر کدوم به نحوی اعتماد به نفس و خودباوری رو در من کشته بود و احساس میکردم یه مرد درست و حسابی هیچ وقت با من وارد رابطه نمیشه و اگه ام بشه دووم نمیاره، برای همین برای ترمیم غرور زخم خورده ام تصمیم گرفتم وارد هیچ رابطه ای نشم. ۶ ماه بعد از طلاقم پدرم سکته کرد و تو بیمارستان به رحمت خدا رفت، فوت پدرم بدترین خاطره عمرم بود، مخصوصا که همه منو مقصر مرگ اون میدونستن و از گوشه و کنار به گوشم میرسید که کارای من باعث دق کردن پدرم شده، و نگاهای پر از سرزنش فامیلو به خوبی حس میکردم بعد از فوت پدرم مسئولیت خونه با من بود و من با حقوق بازنشستگی بابا خونه رو میگردوندم. حدود ۱۰ ماه بعد از طلاقم شنیدم که حسام دوباره ازدواج کرده، با دختر یکی از دوستان خانوادگیشون. شنیده بودم زن جدید حسام کم سن و خوشگله، ارزو میکردم حسام اونو دوست داشته باشه و باهاش مثل من رفتار نکنه، هرچند دوست داشتن یه زن جوون و زیبا برای حسام قطعا خیلی آسون تر از دوست داشتن من بود. سال ۸۶ به تشویق یکی از همکارام که بینیشو عمل کرده بود رفتم پیش دکترش و بینیمو عمل کردم ، تغییرات چهرم بعد از عمل بینیم واقعا قابل لمس بود، بینیم استخوونی و بزرگ بود و بعد از عمل توی حالت لبم و حتی گونه هام تاثیر گذاشته بود، روزی که گچ بینیمو باز کردم و چهره جدیدمو دیدم هرگز فراموش نمیکنم، یه احساسی که تمام عمر ازم گرفته شده بود رو حالا تو ۳۷ سالگی داشتم تجربه میکردم. احساس زیبا بودن، واقعا احساس زیبایی میکردم و حتی احساس میکردم دنیا ام جای زیباتری برای زندگی شده. .نگاهای خیره همکارام متوجه تغییرات زیاد چهرم میشدم، عمل بینیم بهترین کاری بود که تو عمرم کردم و همیشه حسرت میخورم که چرا زودتر انجامش ندادم. عمل بینیم خیلی تو روحیه ام تاثیر گذاشته بود و باعث شده بود هم حالم بهتر باشه هم اعتماد به نفسم بیشتر بشه. و حتی تو رفتارم با بقیه ام تاثیر گذاشته بود. اخرای همون سال بود که اقا محمد برادر شوهر مریم که پولام پیشش بود و تو بازار میکرد یه روز باهام تماس گرفت و گفت برادر خانمش یه سری تسهیلات بانکی میخواد و گفت میفرستمش پیش شما لطفا کمکش کنین از بانکتون این تسهیلاتو بگیره،اون روز علی برادر خانم اقا محمد اومد اونجا، مرد خوب و مودبی بود و رفتار گرمی داشت و گفت دامادشون همیشه از من تعریف میکرده . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(کشمش پلو مازندرانی) تام پلا یه غذای اصیل مازندرانیه‌ که تو مراسم های خاص درست میشه. یکی از نکات مهم تو پخت تام پلا کیفیت‌ برنج هست که خوب قد بکشه و خوش پخت باشه. بریم که همراه بشیم بااین خانوم زیبا برای درست کردن یه غذای اصیل ایرانیه دیگه‌. بریم که بسازیمش😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
930_20518520900744.mp3
6.14M
🎧 بسیار دلنشین🖤 🎵 غریب کوچه ها شدن با من 🎵 غریب کربلا شدن با تو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‌خونه‌های قدیمی همیشه یه حسو حال دیگه دارن یعنی به نظرم هر چقدرم تو زندگی مدرن غرق شی بازم این خونه‌های قدیمی جاشون رو تو دل آدم باز می‌کنن حتی اگه شده فقط دلت بخواد یکی دو ساعت تو محیطش بچرخی و نفس بکشی 😍❤ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوچهارم بالاخره حسام و بچه ها بی من برگشتن المان و من موند
روزای بعد ازونم علی چند باری اومد بانک و برای هماهنگی کارا شماره موبایل منو که به تازگی خریده بودم گرفت و همون شب بهم اس ام اس داد ، اول ازین اس ام اسایی که اون موقعا خیلی رایج بود میفرستاد دلی کم کم کار به احوالپرسی و صبح به خیر و شب بخیر و درد دل و اینا کشید، علی مرد گرم و شوخی بود و حتی اس بازی باهاش لذت بخش و خوب بود. کم کم جوری شد که روزی چند بار باهم تلفنی صحبت میکردیم، برای من هیچی جدی نبود ولی خب به عنوان سرگرمی یا یه دلگرمی کوچیک مورد خوبی بود، مخصوصا که یه جورایی فامیل بود و ادم مطمئنی بود. تو اون مدت فهمیده بودم علی چهل سالشه ودو ساله طلاق گرفته و یه دختر ۶ ساله داره که با مادرش زندگی میکنه و زنش دختر خالش بوده و هنوزم گاهی تو جمعای فامیلی میبینتش. منم بهش گفته بودم دو بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم و بچه ندارم‌‌. یه روز علی گفت بعد از کارم تو بانک میاد دنبالم بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم، اون روز اومد دنبالم، خوش تیپ کرده بود و ماشینشو بوی عطرش برداشته بود، اون روز رفتیم تو یه کافه نشستیم و علی برام تعریف کرد که از وقتی یادش میاد مامانش و خواهراش اصرار داشتن با دختر خالش ازدواج کنه،میگفت انقدر بهش گفته بودن که علی فکر کرده بود عاشق دختر خالشه و بالاخره با هم ازدواج کرده بودن، علی میگفت سارا براش زن بدی نبوده مخصوصا اینکه مادر خیلی خوبی برای دخترشونه ولی یه عیبی داره که علی میگفت همون باعث به هم خوردن زندگیشون شده و اون اینه که سارا از همون اول با بی احترامی به علی سر هر موضوع کوچیکی حرمت بین خودشونو از بین برده.میگفت سارا تو عصبانیت برای اروم شدن خودش هرچیزی که به دهنش میاومده میگفته و بعد اروم شدنش چون خودشو با توهینا و داد و بیداداش تخلیه کرده بوده توقع داشته علی اونارو فراموش کنه و مثل قبل باهاش خوب باشه علی میگفت این خیلی بده که من بدترین توهینایی که تو عمرم شنیدم از شریک زندگیم باشه و میگفت کم کم منم داشتم اونجوری میشدم هر بار تو هر دعوا و سر هر مسئله هر چند کوچیکس منم شروع میکردم به فحش دادن و بی احترامی و داد و بیداد، یه جایی به خودم اومدم دیدم خسته شدم از این رابطه ای که توش احترام نیست، حرمت نیست.دلم باهاش دیگه صاف نبود، حرفاش یادم نمیرفت دیگه، همین شد که یه روز بعد یه دعوا زدم بیرون و شبم نرفتم خونه و جوابشو ندادم. فرداش اس ام اس داد من و بچم  رفتیم خونه بابام،‌تو برگرد خونت. بعدشم من دیگه نرفتم منت کشی هرچی مادرم و خواهرام اصرار کردن زیر بار نرفتم. اونم چند ماه بعد از لجش رفت مهرشو گذاشت اجرا و چون خونه و ویلا به نامم بود مجبور شدم ویلامو و ماشینمو بفروشم مهرشو بدم، تو دادگاه با برادرش دعوام شد و کار بالا گرفت. نمیخواستم طلاقش بدم‌ و میدونستم اونم برای به زانو دراوردن من دادخواست طلاق داده بود ولی بعد اجرا گذاشتن مهریه و جریانای دادگاه و دعوامون انگار کم کم طلاق جدی شد و راستش حالا دیگه برام مهم نبود که اون میخواد طلاق بگیره یا نه، من دیگه دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم. چون میدونستم مادر خوبی برای بچمه حضانت بچه رو بهش دادم و جدا شدیم. از اون روز به بعد مادرم و خواهرام برای اینکه دوباره ما بهم رجوع کنیم همه کاری کردن ولی چون میدونم اون عوض بشو نیست دیگه حاظر نیستم باهاش زندگی کنم.بعد از اونکه علی زندگیشو برام تعریف کرد منم زندگیم و جریان ازدواجم اولم و طلاق و المان رفتن و طلاق دوباره و اتفاقای یعدشو براش تعریف کردم، علی همش میگفت از زندگی تو باید فیلم بسازن تو چه زندگی پر اتفاقی داری. تازه قصه دفتر خاطرات مینا رو براش نگفتم. علی میگفت همیشه از دخترای مستقلی که خودشون زندگیشونو میسازن خوشش میاومده و برای همینم از من خوشش اومده. بعد از اون روز رابطه من و علی جدی تر شد و یه مدت بعدش صیغه خوندیم و محرم شدیم،‌البته رابطمون پنهانی بود و کسی چیزی از رابطه ما نمیدونست. یه چیزی تو نگاه علی بود که انگار یه نیازی رو در من برطرف میکرد، نیاز ستوده شدن، نیاز به پسندیده شدن. نگاه و رفتار علی جوری بود که زمانایی که باهاش بودم خودمو بیشتر دوست داشتم، علی با من جوری رفتار میکرد انگار من ادم مهمی ام ، بهم خیلی احترام میذاشت، همیشه نظرمو میپرسید و برای جلب نظر من همه تلاششو میکرد، همیشه حواسش بهم بود، حتی وقتایی که نبود. مثلا برای کم کاری تیرئیدم باید یه مدتی ناشتا قرص میخوردم، هر روز صبح با اس ام اس صبح به خیر علی و یاد اوری خوردن قرصام روزم شروع میشد. و تمام طول روز باهام ارتباط داشت و شب با اس ام اس شب بخیر اون میخوابیدم. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بدون استثناء همه مادرها یکی از اینها داشتند😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! درراه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاحِ راه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است لاله‌اش خون دل «میثم» خونین‌جگر است... ع🖤 💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f