زینب تو دستش شونه
نشسته توی خونه
میخواد که مو ببافه
ولی خب نمیتونه
میره پیش معصومه
اون همه چی تمومه
بهش میگه که آبجی
کلی گره به مومه
معصومه با لطافت
آروم و با ظرافت
موهای خواهرش رو
بافت چه قشنگ و راحت.
#پویانمایی_عروسکی
#پویانمایی
#گروه_فرهنگی_هنری_عرش
#عرش
#عروسک
#ایرانی
#عروسک_ایرانی
#زینب
#مو
#شانه
#بازی
#کودک
#ایده
پاییز ۱۳۹۹
https://www.instagram.com/tv/CIDzsHSh4_v/?igshid=17bavwn2nd44p
بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
سلام عرشکیها 🤗
انشالله یک داستان جذاب داریم با موضوعی که مطمئنم ۹۹ و نُه درصد شماها عاشقش هستید😍
یعنی عاشقِ موضوع😉
اگر بتونیم یک تصویرساز محترمی پیدا کنیم که یکهفته از زمانش رو نذر بخش دیداری کار کنه،
به صورت مصور تقدیم نگاهتان خواهیم کرد.
من دعا میکنم شادی صاحبخانهی قلبِ هر عزیزی بشه که این پیام رو میخونه.🤲
میشه شما هم دعا کنید این کار عالی به سرانجام برسه؟
لطفا🐼
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستانها وقتی زیباتر میشوند که به تصویر کشیده شوند.
سپاس از عزیزانی که در این مدت خالصانه و باتمام وجدان و مهربانی ،برای به تصویر کشیده شدن داستانهای عرشک تلاش میکنند.🙏
#پویا_نمایی_عروسکی
#قلقلک
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
هدایت شده از صوتک
یکی بود که هنوزم هست و تا همیشه خواهد بود ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
.
🔺قلقلک بازی با آندورفین🔻
...: فهمیدم ! بالاخره فهمیدم چرا رضا این قدر آدم شاد و باحالی ست😄😎
این صدای معصومه بود که مجله در دست یکهو پرید تو حیاط و با هیجان خاصی گفت:
من بالاخره فهمیدم چرا داداش رضای گلم این قدر پسر شاد و باحالی ست!!!!
رضا زد زیر خنده و گفت: آبجی گلم قربان محبت شما بروم ، یک دوغ محلی پرچرب هم برای خودمان بریز لطفا!
آبجی زینب که گوشه ی حیاط مشغول خاله بازی با عروسک هایش بود گفت : چِلا داداشی رضا، زیاد میخنده ؟
آبجی معصومه مجله ای که در دستش بود را نشان داد و گفت: این جا نوشته وقتی ورزش کنیم و یا حتی فقط بدویم، چیزی به اسم " آندورفین" در مغز ترشح می شود که مسئول مستقیم احساس شادی است😃.
آبجی زینب پرسید:آلدولفین🙄آلدوفین در مغز داداش تَشَرُح می شود؟؟؟؟
داداش رضا و آبجی معصومه با هم زدند زیر خنده 😆و گفتند: آندورفین ترشح می شود!!!!
داداش رضا گفت: ببین آبجی کوچیکه ،وقتی یه نفر می دوه یا ورزش می کنه یه چیزی به نام آندورفین مغزش رو قلقلک می ده و این قلقلک در تمام بدنش پخش میشه و این طوری اون آدم ،شاد و خوشحال میشه😀.
زینب از جایش بلند شد و رفت سمت طناب ورزشی که گوشه ی حیاط افتاده بود، و شروع کرد به طناب زدن...
معصومه گفت: فکر کنم دلش قلقلک مغزی می خواهد...
یکهو زینب با صدای بلند خندید وگفت: آخ آخ آخ آخ
رضا و معصومه پرسیدند: چی شد آبجی؟
زینب خندید و گفت: هیچی آلدولفین می خواست قلقلکم بدهد من نگذاشتم😄😄
رضا و معصومه دویدند سمت زینب و اورا محکم بغل کردند و گفتند: عه پس نگذاشتی ، حالا که این طور شد ما حسابی قلقلکت می دهیم ...
قِل قِل قِل
قِل قِل قِل
صدای خنده ی بچه ها تمام حیاط را پر کرده بود ...
....
بچه ها اگر شما هم دلتان قلقلک های آندورفینی میخواهد ،تا دیر نشده دست به کار بشید...🏃
#ورزش
#آندورفین
#شادی
#قلقلک
http://eitaa.com/arshstory🙂
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم عزیز ما ؛ دلتنگتیم همیشه
یلدای امسالمونم مثل همیشه میشه
درسته که نیستی ولی می دونی و می دونیم
شهیدامون زنده ان و روزیشون داده میشه
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
24.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به فرمانده🙌
از طرف سرباز...
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
یکی بود که هنوزم هست و تا همیشه خواهد بود.❄️
8⃣ بالیش
مامان مهربان کنار اتاق، سوزن به دست نشسته بود و مشغول دوختن بالشتهای پَری و پشمی بود.
زینب و حسین هم کلی پشم را مثل یک کوه، گوشهی اتاق جمع کرده بودند و چندتا پشتی هم کنارش گذاشته بودند و از روی پشتیها میپریدند وسط پشمها و اندازه بازی با استخر توپ ،حتی بیشتر لذت میبردند😄
زینب: داداشی، داداشی ..ببین ببین ..هورا .
دوبش!
اتاق پر از صدای خنده و بازی بچهها شده بود، اما فقط صدای خندهی بچهها نبود، انگار یک صداهای دیگری هم شنیده میشد! 🧐👂👀
بالشت زرد قلقلی: اونجا رو نگاه کنید ! بالیش داره همهی پرهارو میخوره!
بالیش یک بالشت دایره شکل بنفش رنگی بود که داشت یواشکی دور از چشمِ مامان مهربان، همهی پرهایی که روی زمین بود و مامان مهربان میخواست با آنها بالشتهای زیادی بدوزد را میخورد.
بالشت نارنجی که پارچهاش را از کربلا سوغات آورده بودند ، نگاه چپ چپی به بالیش انداخت و گفت😏: بنفسجی جان! این پرها که فقط واسه شما نیست، واسه همهی بالشتهاست! اینطوری تند تند داری میخوری، رودل نکنی!
بالشتک لاغر سبز گفت: لُپاش رو نگاه! پُرِ پَر شده! نترکی یکوقت!
حتی جعبهی نخ سوزن که کنار اتاق خیلی آرام و بی سروصدا نشسته بود، صدایش درآمد و گفت: آخه چرا اینهمه پر رو داری میلمبونی؟!
بالیش همین طوری که دهانش پر از پَر بود گفت: دوست دارم! پَر دوست دارم! میخوام اینقدر پَر بخورم ،تا از همهی بالشتها بزرگتر و چاقتر باشم.
بالشتها و لحافها و حتی سوزن های تهگرد داخل جعبهی نخ سوزن نگاه با تعجبی به هم انداختن و گفتن: وا! خدا شفات بده بالیش.
قیچی دهانش را باز کرد وخنده ریزی زد و گفت: باشه بخور بالی جان.فقط امیدوارم درزات پاره نشن 🤭😅
بالیش آنقدر پَر خورد تا حسابی حسابی گرد و قلمبه شد، حتی از گرد و قلمبه هم گردتر و قلمبهتر ، آنقدر خورد که قدش از همهی بالشتها بلندتر شده بود و وزنش هم سنگینتر😎.
او حالا حسابی احساس غرور میکرد و با خودش میگفت: وای چقدر من بالشت متفاوتی هستم😌از همهی بالشتها بزرگتر و قویتر شدم، آخجونمی جون💪
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
کم کم هوا تاریک شد🌚 و خواب آرام آرام وارد چشمها شد .
مامان مهربان و باباعلی تشک ها را پهن کردند و بچهها رفتند کمکشان.
رضا بالشت نارنجی را برداشت، معصومه یک بالشت زرد که رویش گلهای سرخابی داشت برداشت، حسین و زینب هم دوتا بالشت کوچک که عکس مرغابی داشت برداشتند اما هیچکس سمت بالیش نرفت!
بالشتها همه به پاهای باباعلی نگاه میکردند که به سمت بالیش میرفت،
بابا علی نزدیک بالیش شد و دستش را به سمتش برد و آن را بلند کرد و با خودش سمت تشک برد ، اما یک دفعه بابا علی بالیش را گذاشت زمین و رفت یک بالشت دیگر برداشت😳
زینب که منتظر باباعلی بود تا بیاید و برایش قصه بگوید با صدای بلند گفت: بابایی ،اون متکا چاقرو دوست نداشتی؟
باباعلی لبخند زد و گفت: خیلی سنگین و سفت بود، اگر روش میخوابیدم حتما شب از گردن درد میمردم!
مامان مهربان بالیش را گذاشت کنار اتاق و خودش هم یک بالشت گلگلی برداشت و چراغها را خاموش کرد.
بالیش در همان تاریکی شب میدید که همه بالشتها چطور با خوشحالی سَرها را در آغوش گرفتهاند و به خواب رفتهاند،
بالیش چند ساعتی همینطور نشست و فقط نگاه کرد اما تحمل دنیای بدون سر، دنیایی که فقط یک گوشه باشد و نگاه کند خیلی برایش سخت بود.
او دیگر نمیخواست یک بالشت متفاوت و چاقتر باشد ، او میخواست بالستیک زیر سر باشد، برای همین آنقدر از درون به خودش فشار آورد و زور زد😖 تا بالاخره درزهای پارچهای پاره شد.
صبح وقتی همه بیدار شدن🌞، دیگر بالیش نبود، به جایش کلی پَر روی زمین ریخته بود که میشد با آنها به جای یک بالشت سفت و چاق ، چند بالشت نرمِ سر پسند ساخت...
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03
شاید گاهی یکی از دلایل اسراف و زیادهخواهیهای ما آدمها؛ " ایجاد تصور خوشبختی در ذهن دیگران" باشد، نه حقیقتا خودِ خوشبخت بودن؛
یعنی ما کلی هزینه و وقت و انرژی صرف میکنیم فقط برای اینکه زندگی تبرج گونه و متفاوت از دیگران داشته باشیم، و در ذهن آنها خوشبخت متصور شویم،
غافل از اینکه خوشبختی حقیقی در مفید بودن کنار بندگانِ خداست؛
وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا
خدایا طعم حقیقی خوشبختی در کنار بندگان عزیزت را به ما بچشان🤲
https://eitaa.com/joinchat/1357512722C5bc2237f03