وقتی همسنّ شما بودم، از شیخان قم گل نیلوفر میبردم حجره. نگاهش میکردم. توی این گلها خدا را شناختم. اشک میریختم. چشمم پُر میشد از اشک!
با خودم میگفتم این نقاشی را از دور نمیشود کرد! این رنگ را از دور نمیشود زد! او که نقاشیاش کرده، درونش بوده! از اینجا فهمیدم که خدا درون اشیاء است.
یک وقتی در مدرسۀ خان بودم. تدریس میکردم. هنوز هم معمّم نشده بودم. خیلی هم برای وقتم ارزش قائل بودم. روزی چند درس میدادم و چند درس میخواندم و کار میکردم. یک گل میخکی آنجا بود. یکبار، حدود یک ساعت، محو تماشای این گل شدم! خیره شده بودم! نفهمیدم کِی ایستادم و کِی رد شدم!
#آیتالله_حائری_شیرازی
#لطافت_وجودی
#تامل_در_طبیعت
@sooyesama