پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت...
باید انداخت به آب...
پشت دریاها شهری است...
#سهراب_سپهری
https://eitaa.com/sooyesama
شب آرامی بود
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
...
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
...
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!
...
زندگی درک همین اکنون است
...
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
...
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست
زندگی شاید، شعر پدرم بود که خواند
...
زندگی زمزمه پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست...
#سهراب_سپهری
@sooyesama
گاه گاهی که دلم میگیرد، به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
حس تنهای درونم گوید:
بشکن دیواری، که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری
و خدا...
اول و آخر با توست.
#سهراب_سپهری
@sooyesama
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمها
چه شادیها خورد بر هم، چه بازیها شود رسوا
یکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بر بادی
یکی از جان کند شادی، یکی از دل کند غوغا
چه کاذبها شود صادق، چه صادقها شود کاذب
چه عابدها شود فاسق، چه فاسقها شود رسوا
چه زشتیها شود رنگین، چه تلخیها شود شیرین
چه بالاها رود پایین، چه اسفلها شود علیا
عجب صبری خدا دارد
که پرده بر نمیدارد!
#سهراب_سپهری
@sooyesama
گلی از شاخه اگر میچينيم
برگ برگش نکنيم
و به بادش ندهيم
لااقل
لای کتاب دلمان بگذاريم
و شبي چند از آن
هی بخوانيم و ببوسيم و
معطر بشويم
شايد از باغچه کوچکِ اندیشه مان، گل رويد
#سهراب_سپهری
@sooyesama
باید بلند شد.
در امتداد وقت قدم زد.
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید دویدن تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید نشست، نزدیک انبساط، جایی میان بیخودی و کشف.
#سهراب_سپهری
@sooyesama