شوخ طبعي میكنم، تا كس نگويد كبر داشت
ليک با دل نيست همره طبعِ شوخی گسترم
گاه چون سنگم بسختی، گاهی از بالِ نسيم
سخت میرنجد دلِ از برگِ گل نازكترم
تا نگويندم كه خشكی، تر زبانی میكنم
دل عزادار است و من با تار خود رامشگرم
خندم اندر جمع بيدردان، و ليكن ناگهان
ياد دردی موی را سوزن كند بر پيكرم
مست كرد امشب نسيمِ مست شهريور مرا
گرچه باز از چشمِ تر آبانم، از دل آذرم
#مهدی_اخوانثالث