eitaa logo
🌿 قرارگاه کوثر
426 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2هزار ویدیو
149 فایل
┈•✿‌‌‌‌‌‌﷽✿•┈. پایگاه کوثر مسجد امام حسن مجتبی (علیه‌السلام)💚 اطلاع رسانی گزارشات و خبرها و فعالیت های پایگاه کوثر #بسیج_یعنے_نیروے_ڪار_آمد_ڪشور_براے_همه_میدانها
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد👇 🌷اما يک شب ماجرای عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر ر
💢 قسمت هفتاد و یک👇 🌷 من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت نديدم. اما نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسی نمی شود. 🍁 انسان با اخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت می یابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. 🌷مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كسانی شهيد می شوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی. 🍁 روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيد يحيی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. 🌷اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلی تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. 🍁 يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چی پشيمانی؟ گفت: 🌷«يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد👇 🌷اما يک شب ماجرای عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر ر
💢 قسمت هفتاد و یک👇 🌷 من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت نديدم. اما نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسی نمی شود. 🍁 انسان با اخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت می یابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. 🌷مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كسانی شهيد می شوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی. 🍁 روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيد يحيی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. 🌷اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلی تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. 🍁 يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چی پشيمانی؟ گفت: 🌷«يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و یک👇 🌷 من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت نديدم.
💢 قسمت هفتاد و دو👇 🌷يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. 🍁 ديدم نميتوانم از آن ها دل بكنم! در درونم به حضرت زينب (س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. 🌷من می خواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرف های من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غيبی به ياری من آمد! 🍁 دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد. من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را می شنيدم، 🌷بدون اينكه حتی يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلی پشيمانم. 🍁نميدانم چرا در آن لحظه اين حرف ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی آيد. او می گفت و همينطور اشك ميريخت... 🌷درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او می گفت: وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
💢 قسمت هفتاد و سه👇 🌷يك دلم می گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست. حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، 🍁 يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهای شهدا را كه من، همراه آن ها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... 🌷شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او می گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! 🍁در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت می شدند، نوبت به من رسيد. گفتند: 🌷آيا دوست داری همراه آن ها بروی؟ گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آن ها يکباره در دلم نشست. 🍁 همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس می خورم. چرا من غفلت كردم!؟ 🌷مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نمی شود. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و سه👇 🌷يك دلم می گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تن
💢 قسمت هفتاد و چهار(حسرت)👇 🌷اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد! 🍁 در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن ها حالم تغيير کرد! 🌷من هر دوی آن ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ی شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند. برای اينکه مطمئن شوم به آن ها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟ 🍁 آن ها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم. از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. 🌷با حسرتی كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سالم كردم. خيلی چهره آن ها برايم آشنا بود. 🍁 به نفر اول گفتم: من نمی دانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. می توانم فاميلی شما را بپرسم نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد. 🌷ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آن ها را می شناسم. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و چهار(حسرت)👇 🌷اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، ب
💢 قسمت هفتاد و پنج👇 🌷 اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم. خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند. 🍁 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند. 🌷پنج نفر ديگر از بچه های اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می رسند. 🍁 چند نفری را در خارج اداره ديدم که آن ها هم... هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی كنم، 🌷اما خيلی از موارد را سال ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان های مختلف به ياد می آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. 🍁 چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره ی ما آمد. همين كه وارد اتاق ما شد، 🌷سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و پنج👇 🌷 اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحاف
💢 قسمت هفتاد و شش👇 🌷گفت: ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم. 🍁 من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجرای شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمی صحبت كرديم. 🌷ايشان گفت: يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت المال، 🍁 كلی پول پرداخت كرده. بعد از صحبت های معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! 🌷يكباره يادم آمد! او هم جزو كسانی بود كه از كنار من عبور كرد و بی حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد می شود. 🍁ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من می افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه: وقتی كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته می گويم و می دانم از اين كوچه تاريك راهی اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد سـنگی كـه گل لاله به آن نقش نبسـته 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و پنج👇 🌷 اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحاف
💢 قسمت هفتاد و هفت(تجربه ای جدید)👇 🌷كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر می دادند كه اين كتاب تأثير فراوانی روی آن ها داشته. 🍁 بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان، اين كتاب به من هديه داده ميشد! آن ها من را كه راوی كتاب بودم نمی شناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم. 🌷يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار می رفتم. يك خانم خيلی بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. 🍁 از دور او را ديدم كه دست تكان می داد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، برای همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. بی مقدمه سلام كرد و گفت: می خواهم بروم بيمارستان ... 🌷من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را می رسانم. 🍁 آن روز تعدادی كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود.اين خانم يكی از كتاب ها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ 🌷گفتم: كتاب را برداريد. هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلی تشكر كرد و پياده شد. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و هفت(تجربه ای جدید)👇 🌷كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا،
💢 قسمت هفتاد و هشت👇 🌷من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافی بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... 🍁 چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم. 🌷همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يك خانم چادری از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولی ظاهراً او خوب مرا می شناخت! 🍁 شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد و گفت: مرا شناختيد؟ خانم جوانی بود. سرم را پايين گرفتم و گفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، 🌷يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه ای با شما كار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلی هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، 🍁 آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود. ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالی كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. 🌷گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ می خواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و هشت👇 🌷من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مر
💢 قسمت هفتاد و نه👇 🌷گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. گفت: خدا رو شكر، خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار می كنيد. 🍁 از همکارانتان پيگيری کردم، الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگی ام را به هم ريخت. 🌷خيلی مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير می شوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! 🍁درسته که مسائل دينی رو رعايت نمی كردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده ام. يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدی گرفتم كه توبه كامل كنم. 🌷من نمی توانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارها گذشته ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! 🍁 من كاملا مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك الموت مهربان و بهشت و زيبايی ها را نديدم! دو ملك مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. 🌷من آتش را ديدم. حتی دستبندی به من زدند كه شعله ور بود. اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت هفتاد و نه👇 🌷گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. گفت: خدا رو شكر، خ
💢 قسمت هشتاد👇 🌷يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول می كنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه گفتم: 🍁 من با تمام بدی ها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگی ام وارد نكنم. حتی در محل كار، بيشتر می ماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و... آن فرشته گفت: 🌷بله، درست می گويی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آن ها در زمينه حق الناس بدهكار هستی! وقتی تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی، شما چه كردی؟! 🍁 با لباس های تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون می آمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند. 🌷بسياری از آن ها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايی شما به گناه افتادند و... 🍁 گفتم: خب آن ها چشمانشان را حفظ می كردند و نگاه نمی كردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريم ها و حجاب را رعايت می كردی و آن ها به شما نگاه می كردند، ديگر گناهی برای شما نبود. 🌷چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد. اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آن ها شريك هستی. 🖇ادامه دارد ... التماس دعا🌹
🌿 قرارگاه کوثر
#سه_دقیقه_در_قیامت💢 قسمت هشتاد👇 🌷يكی از دو مأموری كه در كنارم بود گفت: بله، از شما
قسمت آخر👇 🌷تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آن ها را گرفتی و اين حق الناس است. پس به واسطه حق الناس اين هزار و صد نفر، 🍁 در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تك تك آن ها به برزخ بيايند و بتوانی از آن ها رضايت بگيری. اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعی نمی توانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول كردم. 🌷بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم. درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا (س) افتادم. 🍁 همان جا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا (س) به من فرصت جبران بده. خدا... تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بيمارستان منتقل كردند 🍁 و اكنون بعد از چند ماه بهبودی كامل پيدا كردم. اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده. دست بندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم، مچ دستانم می سوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده! 🌷دستان من با حلقه ای از آتش سوخته و هنوز جای تاول های آن روی مچ من باقی است! فكر می كنم خدا می خواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. من به توبه ام وفادار ماندم. 🍁 گناهان گذشته ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتی نمازهای قضا را می خوانم. ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياری كنيد. 🌷من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آن ها حلالیت بطلبم؟ اين خانم حرف های آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد. من هم هيچ راه حلی به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكی از علمای ربانی را به ايشان معرفی كنم. التماس دعا🌹