#داستان_پند_آموز
چهار شمع به آرامی میسوختند
در محیطی آرام و لطیف و بیصدا
اولی گفت: من «صلح» هستم
دیگر هیچکس نمیتواند مرا روشن نگهدارد
معتقدم که به زودی خاموش خواهم شد
همین را گفت و شعلهاش به سرعت کم شد
و کاملاً خاموش شد
دومی گفت: من «ایمان» هستم
اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من
حس نمیکنند از این رو دیگر دلیلی ندارد
بیش از این روشن بمانم
نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد
شمع سوم با اندوه گفت: من «عشق» هستم
من آنقدر قوی نیستم که بتوانم روشن بمانم
مردم مرا کنار گذاشتهاند و اهمیت مرا
نمیدانند حتی فراموش کردهاند چگونه
به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند
و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد
ناگهان کودکی وارد اتاق شد
و دید یک شمع بیشتر روشن نیست
و باقی شمعها خاموش هستند
گفت چرا شماها نمیسوزید؟
قرار بود شما تا آخر دنیا روشن بمانید
کودک این را گفت و شروع به گریه کرد
در این حین شمع چهارم گفت:
نترس تا زمانی که من روشنم ما میتوانیم
شمعهای دیگر را روشن کنیم
چون من «امیدم»
کودک با چشمانی درخشان
شمع امید را برداشت و با آن
شمعهای دیگر را روشن کرد
🕯 شعلـههای امیـدتان 🕯
هیچگاه خامـوش نگردد
#دنیای_مذهبی
#طوفان_الاقصی
#غزه🖤
#بصیرت🌱
@sticker_eitaa313