هدایت شده از حرف های خصوصی
🌼🌺🌼
🌺🌼
🌼
#تشرفات_به_محضر_امام_زمان (عج)
💐راز تشرفات سیدکریم
آقا سیدکریم پینه دوز، همچون آقا و مولایش حضرت بقیة الله الاعظم (عج)، به صورت دائم در هر صبح و شام، دقایقی را به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) گریان میگشته است و بدون استثنا در طول سال، در هر صبح و شام قطرههای اشکی جانسوز از دیدگانش سرازیر میشده است.
جناب شیخ عبدالکریم حامد نقل میکند که از جناب سیدکریم پینه دوز که هر هفته به ملاقات مولا توفیق مییافت، پرسیده شد: «چه کردهای که به چنین توفیقی دست یافتهای؟» او در جواب گفت: «شبی در خواب بودم جدم پیامبر ختمی مرتبت (ص) را در عالم رویا دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) را نمودم.آ ن حضرت فرمود:«در طول شبانه روز دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا(ع) گریه کن!» از خواب بیدارشدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا نمودم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم.
#جلوه_ای_از_تشرفات_آقا_سید_کریم
در یکی از تشرفات سید کریم، امام زمان (عج) به او میفرمایند: «اگر هفتهای بر تو بگذرد و ما را نبینی چه میکنی؟ «سید در پاسخ میگوید: «آقا جان! به خدا میمیرم!» و امام زمان (عج) میفرمایند: «اگر این طور نبود، هفتهای یک بار ما را نمیدیدی!»
در یکی دیگر از تشرفات، امام زمان (عج) خطاب به سیدکریم میفرماید: «آیا کفش ما را نیز میدوزی؟» و سید بلافاصله میگوید: «بله آقاجان! اما سه نفر جلوتر از شما کفششان را آوردهاند.» امام زمان (عج) دقایقی بعد، بار دیگر میفرمایند: «سید!کفش ما را نمیدوزی؟» و سید میگوید: «چرا آقاجان! بعد از این سه کفش میدوزم.» دقایقی میگذرد و امام زمان (عج) برای بار سوم میپرسند: «سید! آیا کفش ما را نمیدوزی؟» در این هنگام، سید طاقت از کف میدهد و بر میخیزد و امام زمانش را در آغوش میگیرد و میگوید: «سید و آقای من! این قدر مرا امتحان نفرمایید! اگر یک مرتبه دیگر بفرمایید، فریاد میزنم و همه را خبردار میکنم که یوسف فاطمه در آغوش من است».
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#خصوصی
...
🌼
🌺🌼
🌼🌺🌼
هدایت شده از حرف های خصوصی
⛅ شیفتگان حضرت مهدی(عج) ⛅
آقای «سیّد محمّد حسین میرباقری» از قول عموی خویش جریانی را که بسیار شنیدنی است، نقل کردند.
ایشان در جوانی مبتلا به کسالتی شدند که در نتیجه به حواسّ پرتی دچار شده و حافظه اش کم شد.
عدّه ای از شهرستان ما به قصد زیارت امام حسین - علیه السّلام - به طور قاچاق حرکت کردند، مادرش به آنها گفت: «این سیّد احمد ما را هم ببرید تا از سیّدالشّهداء - علیه السّلام - شفا بگیرد.» قبول کردند.
در راه، تا رسیدن به کربلا، جریانات جالبی رخ داد که گفتنش مورد حاجت نیست، به هر حال به کربلا رسیدند و در مدّتی که در کربلا بودند، اثری از شفا پیدا نشد و مورد عنایت قرار نگرفت.
قصد مراجعت به ایران می کنند، در نزدیک مرز ایران، چون جواز نداشتند می بایست هرکدام جدا جدا جلو ماشینهای باری را بگیرند و یکی یکی به عنوان شاگرد راننده سوار شوند تا بتوانند از مرز عبور کنند.
این شخص نیز جلو کامیونی را می گیرد و می گوید: «می خواهم از مرز ردّ شوم.» ولی چون حواسّ جمعی نداشت، تمامی پول خود را به راننده می دهد و او هم قبول می کند. نزدیک پاسگاهی می رسند، راننده می گوید: «شما پیاده شو و از آن پشت بیا آن طرف پاسگاه، به طوری که تو را نبینند، من آن طرف شما را سوار می کنم.»
ایشان هم قبول می کند از آن طرف می آید، کامیون هم می آید، ولی وقتی مقابل او می رسد، نگه نمی دارد، هر چه دست بلند می کند و فریاد می زند، نتیجه نداشت و راننده توقّف نمی کند و صدا می زند: «این کرمانشاه است، برو!»
ایشان به خیال اینکه به کرمانشاه رسیده و پشت این تپّه کرمانشاه را می بیند، به راه می افتد از تپّه بالا می آید و پایین تپّه خبری از کرمانشاه نمی بیند، باز به تپّه دیگر می رسد و پایین می رود، خبری از شهر کرمانشاه نبوده، هوا سرد و برف به زمین نشسته بود. ناگاه می بیند چند گرگ گرسنه از پایین تپّه به طرف بالا می آیند، ایشان با آن حال بی اختیار صدا می زند: «یا صاحب الزّمان!» و به پشت می افتد.
می فرمود: «پشتم به زمین نرسیده بود که احساس کردم بر پشت کسی سوارم، ناگاه چشمم را باز کردم و خود را در مقابل باغ سبزی دیدم. آن شخص مرا به داخل باغ برد، ناگاه چشمم به سیّد بزرگواری افتاد که چند نفر در خدمتشان بودند.
آقا رو کردند به آنها و فرمودند: «برای سیّد احمد از شربت تربت جدّم بیاورید.» و این به آن خاطر بود که به قصد شفا از امام حسین - علیه السّلام - حرکت کرده بودم. قدح آبی آوردند، من دیدم بسیار گوارا و خوش طعم است، تمامی قدح آب را نوشیدم.
آقا فرمودند: «سیّد احمد، خسته است جایش را بیاندازید، بخوابد.» جایی برای من انداختند و من استراحت کردم. سحر بود که بیدار شدم، دیدم آقا و آن جمع مشغول نماز شب هستند، چون پشتشان به من بود و من حال نماز شب خواندن نداشتم، نادیده گرفتم و خود را به خواب زدم، ناگهان نماز آقا تمام شد، فرمودند: «سیّد احمد، بیدار شده، برایش آب بیاورید وضو بگیرد.»
بلند شدم وضو گرفتم و مشغول نماز شب شدم. صبح شد و صبحانه خوردم، بعد آقا فرمودند: «سیّد احمد را به منزلش برسانید.» همان شخص که مرا آورده بود مرا با خود بیرون آورد و چند قدمی دور نشده بودیم اشاره کرد که: «این منزل شماست.» - همان منزلی که در کرمانشاه قرار گذاشته بودیم.
او رفت، ناگاه به یادم آمد، بیابان بود و گرگ و برف، چطور نجات پیدا کردم و مرا به اسم خواند: سیّد احمد و شربت تربت جدّم و ... یقین پیدا کردم خدمت آقا امام زمان - علیه السّلام - شرفیاب شدم. از آن ناراحتی هم نجات پیدا کردم، وارد منزل شدم و دوستان دور من جمع و من مشغول گریه کردن بودم و بعد تعریف کردم.
ایشان از علمای ساکن اصفهان بودند که چند سال قبل فوت کردند.
والسلام علیکم ورحمةاللَّه
شب چهارشنبه 26 صفر، 1413 ه . ق
سید محمد حسین میرباقری، قم، سالاریه ...
📗منبع کتاب :
شیفتگان حضرت مهدی عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف «جلد دوّم»
✍🏻احمد قاضی زاهدی گلپایگانی
#خصوصی
...