اینجا کانالیه پر از استیکرهای جور واجور و عکس های پروفایل خاص😌
که اکثر کارهاش رو جایی نمیتونی پیدا کنی😳
همه ش هم رایگانه😍
مطمئن باش برای سن و سلیقه تو هم توش پیدا میشه
از استیکر کارتونی گرفته تا استیکر های مذهبی و...
برای جستجوی سریعتر لطفا هشتک های زیر را دنبال کنید؛
#فهرست
#ختم
#تلاوت_قران
#آیه_های_قرآنی
#آیه_های_قرآنی
#تفسیراستادقرائتی
#تفسیر_قرآن #جز_یک #بقره
#صفحه_19
#صفحه_18 #صفحه_17 #صفحه_16 #صفحه_15 #صفحه_14 #صفحه_13 #صفحه_12 #صفحه_11 #صفحه_10 #صفحه_9 #صفحه_8
#صفحه_7 #صفحه_6 #صفحه_5 #صفحه_4 #صفحه_3 #صفحه_2 #صفحه_1 #تلاوت_قران #قران
#آیات_قران #حدیث #تفسیر #تفسیر_قران
#حجاب #چادر
پشت صفحه یا بک گراند
#بک_گراند
#پاستیلی
رهبر و شهدا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رهبر
حال و حس خوب
#خوشبختی
#فنجان_چای
#خیال
#بافتنی
کارتن و فیلم
#فیل_شاه
#کارتون
#بامزه
ایران و تیم ملی
#برای_ایران
#ایران_قوی
#پرچم_ایران_بالاست
#تیم_ملی
#ایران
#جام_جهانی
روز بخیر
#صبح_بخیر
#سلام_صبحتون_بخیر
سلام و گفتگو
#سلام
ائمه و مناسبت ولادت و شهادت
#حسن #امام_حسن
#حسین #امام_حسین
مدیریت کانال
#مدیریت_کانال #تبادل #ارسال_بنر #بنر #جذب #ارسال #ادمین
#فراموشی
#دنیا
#چشم #احساس
#خطاپوشی
#دعا #انگیزشی
#نماز_اول_ماه #ماه_قمری #صدقه
#گربه #درخواستی
#روزمره #گفتگو
#سلام_روزتون_بخیر #سلام #صبح_بخیر
#صلوات
#سه_شنبه_های_مهدوی
#انرژی_مثبت
#حدیث #اهل_بیت
#میوه_ها #خوراکی
#مکالمه #محاوره #روزمره #گفتگو #عاشقانه
#آشپزی_با_طعم_معنویت
#گیف_گربه
#اعداد
#شهدایی
#شب_جمعه
#دیرین_دیرین
#دخترانه
#تبادل
#محاوره
#گل
#دعا
#لایک
#انگیزشی
#حدیث #خوشبختی
#آیه_های_قرآنی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#گفتگو #گروه #ختم #تلاوت_قران
#گیف #بچه
#سلام_حال_دلتون_خوب
#سلام_روزتون_بخیر
#سلام_حالتون_همه_جوره_خوب
#استیکر #فیل_شاه #کارتون #بامزه
#فرزندآوری #خانواده
#خانه_داری
#سریالی
#نون_خ
#گل #انگیزشی #ذکر #تم #انگلیسی #محورمقاومت #شهیدسلیمانی #سپاه_قدس #حاج_قاسم
#سرداردلها #حزبالله #مقاومت #حجاب #بیگیلی_میگیلی_عاشقانه
#انتظار
#آیات_قران
#شهیدمحسنحججی
#بک_گراند
#تجربه #اشتباه
#استیکر #روزمره
#استیکر_طنز
#تبلیغات
#خدایاپناهمباش
#حال_خوب
#طنز #کاریکاتور #کارتونی #باب_اسفنجییا #میقولی #محاوره #شکلک #مینیون
#شب_بخیر #کاریکاتوری #مسی
#جکی_جان
#نخود_فرنگی #شروع #انگیزشی #بچه #گریه #شب
#امام_زمان #دعای_فرج #الهی_عظم_البلا
#حال_خوب #انگیزشی #شهادت_حضرت_زهرا
#تلنگر #حدیث
#آینده #خدا #گیف_گربه #گل #شادی #لبخند #تقدیم #آرزو #تقدیم #امروز #فردا #گفتگو_عاشقانه #تم_رنگی_آبنبات #تم_رنگی_صخره #تم_رنگی_خرس
#غذا #تسلیت #مذهبی
#فاطمیه
#استیکر_گفتگویی
#سلام
#فاطمیه
#قرارعاشقی #اللهمعجللولیکالفرج #گیف
#خاله_قزی #بکگراند #پروفایل #بغل_رایگان #شهدا #خانمی_آقایی #شکلک_مربعی #داستان_کوتاه_طنز #آیه_قرآنی #حکایت #مرغ_چو #تشویق_دانش_آموزان #خدا #نماز #نماز_اول_وقت #اندکی_تفکر #امام_حسین
#صدقه #کتاب #کتاب_خوانی #تربیت
#بامزه_عاشقانه
#کارتونی #دختر #مادرانه #مادر #فاطمیه #بکگراند #توپی #عاشقانه_یلدایی
#گفتگو #کارتونی #بامزه #کله_گردالی
#بامزه #طنز #پرندگان #رهبری
#موش_یلدایی
#میوه_ها
#انار
#یلدایی
#خوشامد_گویی
#مادرانه
#هرروز_یک_آیه
#کودکان_یلدایی_انتظار #تیریک_یلدا_خانواده
#قونشو_لری
#استیکر_گفتگویی
#سلام
#امام_زمان(عج)
#انگیزشی
#حال_خوب
#موفقیت
#صبر
#آرامش
#خدا
#آدم_برفی
#دختر_پاستیلی
#آیات_قرآن_سه_بعدی
#موش_های_فانتزی
#آیه_الکرسی
#بیگلی_میگلی
#خرگوش_صورتی
#بسم_الله #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#پس_زمینه
#نماز_اول_وقت
#پنگوئن_عاشق
#استیکر_گفتگویی
#استیکر_بسم_الله
#صبح_بخیر
#روز_بخیر
#بامزه_عاشقانه
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر_کنیم
#شهدا
#تولد_مبارک #چی_بودیم_چی_شدیم
#کانال #کسب_و_کار
#به_یاد_داشته_باش
#برف #حس_خوب
#تلنگر#صلوات
#حال_خوب
#استیکر #بانوی_شکرستان
#ذخیره_سازی_گاز
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#استیکر_انگیزشی
#روز_پدر#صلوات#ذکر_روز_جمعه#استیکر_بسم_الله#یک_درجه_محبت#زیارت#عاشقانه#عشق#صرفه_جویی#زندگی#حال_خوب#غصه#شروع_مجدد#رازداری#آیة_الکرسی#چهارده_معصوم#شکرگذاری#آدم_قوی#ازدواج#من_زن_میخوام#توکل#استیکر_انگیزشی#پیرمرد_بداخلاق#محاوره_انگلیسی#همسرانه#مادرانه#بازی_با_بچه_ها#اخر_هفته #جمعه#هرروزیک_حدیث#اسماءخدا#حال_خوب#كتاب_خوانى#آل_یاسین#حدیث_کسا#صلوات#دل_آرام#مادرانه#همسرانه#بچه_داری#خانه_داری#خنده#اخر_هفته#دعای_خیر#جانباز#بزن_قدش#مادربزرگ#اعمال_قبل_خواب#داستان #بهلول #خاطره #پدر#درس_زندگی #ایثار #امر_به_معروف #نهی_از_منکر#تقویم
💢بهلول و چاقو
بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.
قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.
بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.
مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.
وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.
غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.
مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.
مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.
برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.
قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟
برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.
پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.
قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.
بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.
برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.
قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟
بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.
قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.
برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.
مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.
بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.
بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.
بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.
#داستان #حکیمانه #بهلول #تلنگر
ادامه👇👇👇
💢ادامه داستان قبل
*اگر اين چاقو مال اين شش برادر است، آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*
*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد، و با آنها تجارت مي كرد، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*
*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود، و من قاتل پدرم را پيدا كنم.*
*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام، اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*
*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.*
بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.*
*قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.*
*من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.*
*قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*
*کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی*
*چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی*
*دادند دو گوش و یک زبان از آغاز*
*یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی*👌👏👏🌹🌹❤️
#داستان #حکیمانه #بهلول #تلنگر
┄┄┅🍃🌹🌸❤️❤️🌸🌹🍃┅┅┄
🌸🍃عضویت در کانال استیکر وگیف 👇
@stickerrrrrr