کودکان وقتی اشتباهی مرتکب میشوند یا رفتاری نادرست دارند، به جای تنبیه، نیاز به راهنمایی و توجه دارند. این مفهوم به عنوان "تربیت مثبت" شناخته میشود. بهجای تمرکز بر تنبیه، بهتر است رفتار مثبت را تشویق کنید و الگوهای مناسب را به کودکان آموزش دهید. این روش باعث میشود کودکان یاد بگیرند چگونه به شیوهای مثبت و سالم با دیگران ارتباط برقرار کنند و مسئولیتپذیری بیشتری داشته باشند.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
یکی بود، یکی نبود. در دهکدهای کوچک، پسری به نام کیارش زندگی میکرد. کیارش پسری شجاع و مهربان بود، اما گاهی عادت داشت دروغ بگوید. یک روز کیارش تصمیم گرفت به دوستانش بگوید که در باغچه خانهاش یک گیاه جادویی پیدا کرده که هر آرزویی را برآورده میکند.
دوستانش همگی هیجانزده شدند و به خانه کیارش رفتند تا گیاه جادویی را ببینند. اما وقتی رسیدند، فهمیدند که کیارش دروغ گفته و هیچ گیاه جادوییای وجود ندارد. بچهها خیلی ناراحت و ناامید شدند و اعتمادشان را به کیارش از دست دادند.
روز بعد، کیارش تصمیم گرفت به دوستانش بگوید که در رودخانه نزدیک دهکده یک ماهی طلایی دیده که اگر کسی آن را بگیرد، آرزوهایش برآورده میشود. دوستانش به حرف کیارش شک کردند، ولی به هر حال تصمیم گرفتند بروند و ببینند. اما وقتی به رودخانه رسیدند، باز هم متوجه شدند که کیارش دروغ گفته است.
این بار، بچهها خیلی عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر به حرفهای کیارش گوش ندهند. کیارش فهمید که دروغگویی چقدر میتواند بد باشد و چطور باعث میشود دیگران به او اعتماد نکنند. او از کارهایش پشیمان شد و تصمیم گرفت همیشه راستگو باشد تا بتواند اعتماد دوستانش را دوباره به دست بیاورد.
پس از مدتی، کیارش با صداقت و رفتارهای خوبش توانست دوستانش را دوباره کنار خود داشته باشد و همه فهمیدند که راستگویی همیشه بهترین راه است. از آن به بعد، کیارش هیچ وقت دروغ نگفت و همه به او اعتماد داشتند.
اما یک روز اتفاق عجیبی افتاد. کیارش در باغچهاش مشغول بازی بود که ناگهان چیزی درخشان را زیر خاک دید. او با دقت بیشتر نگاه کرد و متوجه شد که یک گیاه جادویی واقعی پیدا کرده است! این گیاه درست همان گیاهی بود که او قبلاً دروغ گفته بود که وجود دارد. گیاهش آرزو کرد که دوستیاش با بچههای دهکده دوباره قوی شود.
کیارش گیاه را به دوستانش نشان داد و داستان واقعی را برایشان تعریف کرد. این بار دوستانش نه تنها گیاه را دیدند، بلکه داستان صداقت کیارش را هم شنیدند. آنها متوجه شدند که کیارش چقدر تغییر کرده و او را تحسین کردند.
از آن روز به بعد، کیارش و دوستانش هرگز هیچ دروغی به هم نگفتند و یاد گرفتند که صداقت همیشه بهترین راه است.
و اینگونه بود که کیارش یاد گرفت دروغگویی کار بدی است و راستگویی همیشه ارزشمندتر است. و آنها همه با هم در آرامش و دوستی زندگی کردند. پایان.
#قصه شب
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت67
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد.
می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش.
خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–ولی سارا که گفت از طرف خودشه.
با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم.
سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت:
– وای چقدر نازه.
سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود.
کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت:
– بیا خودت بعدا بخون.
حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود.
سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد.
–لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم:
– سعیده حوصله ندارما.
سعیده نچ نچی کرد.
–من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت:
– البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟
کلافه گفتم:
–چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد.
کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم:
– اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم.
کاغذها راگرفت و گفت:
–چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد.
– یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی.
بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد.
– ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر میداری جزوه پاره می کنی.
این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید.
آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم.
–بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا.
بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود.
حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کمکم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم.
🍁بهقلملیلافتحی پور🍁
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت68
یک هفته ایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت:
– جامون عوض شده ها، حالا دیگه من پام بهتر شده، شما میلنگی.
باخنده گفتم:
– شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته ها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشیدو گفت:
–وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه ی دردها مثل درد شکستگی باشه.
نفهمیدم یقه ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش رامی کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم:
ــ یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
– شما دوتا بپرسید.
–پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی کنند و خیلی بی تابی می کنند. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟
ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست.
همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
فوری گفتم:
ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن بایدبه خدااعتمادکردمثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ...
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم.
ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم.
ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست.
ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم:
–چرا خب، خیلی زیاد.
باهمان تحکم جذاب همیشگی اش گفت:
– تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.
اصلا منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مامان گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم.
مامان گفت:
– خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مامان از چه نگران بود.
شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مامان را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم.
بعد از سفارش های مامان حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانه ام گذاشت ودیگر تکان نخورد ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم:
–چی میگی ریحانم.
پدرش گفت:
– جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم:
– چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش را عمیق بیرون دادو حرفی نزد.
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخردخترتو چه می دانی تنهاماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه...
شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بودوبابازشدن چشم هایم همه چی تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم...
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد.
– راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستم بیام، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند.
زهرا اینا تازه دیشب امدند.
باتعجب گفتم:
–شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم.ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت:
–شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم:
–حالا نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت:
–قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟
فوری گفتم:
–امروز.بعداز دکتر.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
نقش بازی در رشد کودکان😍😍
یکی دیگر از نکات مهم در روانشناسی کودک این است که بازی و فعالیتهای خلاقانه نقش بسیار مهمی در رشد شناختی، عاطفی و اجتماعی کودکان دارند. بازی کردن به کودکان این فرصت را میدهد که مهارتهای جدیدی را به دست آورند، احساساتشان را بیان کنند و با دیگران تعامل کنند. بازیهای ساختگی، نقاشی و فعالیتهای دستی میتوانند به تقویت خلاقیت و تخیل کودکان کمک کنند و همچنین مهارتهای حل مسئله و تصمیمگیری را در آنها تقویت کنند.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
قصه شب
یکی بود، یکی نبود. در یک شهر کوچک و زیبا، پسری به نام آراد زندگی میکرد. آراد پسری مهربان و پرانرژی بود، ولی گاهی وقتها فراموش میکرد که باید باادب باشد.
یک روز، مادر آراد تصمیم گرفت او را به دیدن مادربزرگش ببرَد. مادربزرگ آراد همیشه داستانهای جذاب و آموزندهای برایش تعریف میکرد. آن روز مادربزرگ داستانی درباره یک شاهزاده جوان به نام کیان را برای آراد تعریف کرد.
شاهزاده کیان پسری بود که همیشه باادب و محترم رفتار میکرد. او به همه افراد، حتی خدمتکاران قصر، احترام میگذاشت. یک روز، کیان در باغ قصر با پیرمردی برخورد کرد که لباسهای کهنهای بر تن داشت. با وجود ظاهر فقیرانه پیرمرد، کیان با لبخندی گرم به او سلام کرد و از حالش پرسید. پیرمرد با قدردانی به شاهزاده گفت که به دنبال غذایی است.
شاهزاده بدون هیچ تردیدی، پیرمرد را به قصر دعوت کرد و از خدمتکاران خواست که به او غذایی گرم بدهند. پیرمرد پس از خوردن غذا، لبخندی زد و گفت: "تو شاهزادهای بسیار باادب و مهربانی هستی. این ادب و احترام تو به همه باعث میشود که مردم تو را دوست داشته باشند و به تو اعتماد کنند."
آراد با دقت به داستان گوش داد و از مادربزرگ پرسید: "مادربزرگ، آیا من هم میتوانم مثل شاهزاده کیان باادب باشم؟"
مادربزرگ با لبخندی به آراد گفت: "البته عزیزم، ادب و احترام به دیگران چیزی است که هر کسی میتواند یاد بگیرد. فقط کافی است همیشه با مهربانی و احترام با دیگران رفتار کنی."
از آن روز به بعد، آراد تصمیم گرفت همیشه باادب و محترم باشد. او به دوستانش سلام میکرد، به معلمش گوش میداد و به بزرگترها احترام میگذاشت. کم کم، همه متوجه تغییر رفتار آراد شدند و او را بیشتر از قبل دوست داشتند.
و اینگونه بود که آراد یاد گرفت باادب بودن چقدر مهم است و چطور میتواند قلبهای دیگران را به دست آورد. پایان.
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت69
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
♡مامانحنایقصهگو♡
☆https://eitaa.com/story555 ☆