هدایت شده از راز دوم حیات | ماوراء
یکی از رفقا میگفت:"قصد #ازدواج داشتم
گفتم برم #مشهد و از امام رضا یه زن خوب بخوام..رفتم #حرم و درخواستمو به آقا گفتم...شب شد و جایی واسه خواب نداشتم...☹️هر جای حرم که میخوابیدم خادما رو سرم خراب میشدن که...😢"آقا بلند شو..."متوجه شدم کنار پنجره فولاد یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…کسی هم کاری به کارشون نداره.رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و.......تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️صبح شد...پارچه رو وا کردم با صحنه ای روبه رو شدم که👇😳
https://eitaa.com/joinchat/2105999489C878fcbc26b
یعنی چی شده😳👆
هدایت شده از تبلیغات مدرن
✨بیان #آیتاللهمصباحیزدی از کرامت #امامرضا(ع):✨
📌عطر و رایحه #قرمهسبزی تمام فضای مهمانسرای #رضوی را پر کرده بود، کاروان #زیارتی عزم رفتن کرده و آخرین لحظات را داخل #حرم سپری میکردند، پسرک از لحظه استشمام بو از مادر خود درخواست داشت تا از غذای #حضرت تناول کند اما این امر نیاز به #نوبتگیری قبلی داشت.
از اینرو مادر، پسرش را به همراه #کاروان از آن مکان دور کرد اما لحظه آخر پسرک به سمت #حرم بازگشته و گفت:
- #امامرضا یادت باشد یک قرمهسبزی به من ندادی.
ساعاتی گذشت و کاروان سوار بر #اتوبوس عازم شهر خود شدند، اما میان راه نزدیکهای #طبس اتوبوس با مشکل فنی مواجه شده و کاروان مجبور به اقامت چند ساعته شدند.
همان حین #مردی به سرعت به سمتشان دویده و درخال نفس- نفس زدن پرسید:
- میان شما #بچه هست؟
وقتی مادر، اشاره به بچه کرد، آن مرد #ناشناس درحالی که اشک دورچشمانش حلقه بسته بود گفت📌
اگه دوست داری ببینی بقیه ماجرا چی شد بکوب رو این لینک👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
هدایت شده از تبلیغات مدرن
✨بیان #آیتاللهمصباحیزدی از کرامت #امامرضا(ع):✨
📌عطر و رایحه #قرمهسبزی تمام فضای مهمانسرای #رضوی را پر کرده بود، کاروان #زیارتی عزم رفتن کرده و آخرین لحظات را داخل #حرم سپری میکردند، پسرک از لحظه استشمام بو از مادر خود درخواست داشت تا از غذای #حضرت تناول کند اما این امر نیاز به #نوبتگیری قبلی داشت.
از اینرو مادر، پسرش را به همراه #کاروان از آن مکان دور کرد اما لحظه آخر پسرک به سمت #حرم بازگشته و گفت:
- #امامرضا یادت باشد یک قرمهسبزی به من ندادی.
ساعاتی گذشت و کاروان سوار بر #اتوبوس عازم شهر خود شدند، اما میان راه نزدیکهای #طبس اتوبوس با مشکل فنی مواجه شده و کاروان مجبور به اقامت چند ساعته شدند.
همان حین #مردی به سرعت به سمتشان دویده و درخال نفس- نفس زدن پرسید:
- میان شما #بچه هست؟
وقتی مادر، اشاره به بچه کرد، آن مرد #ناشناس درحالی که اشک دورچشمانش حلقه بسته بود گفت📌
اگه دوست داری ببینی بقیه ماجرا چی شد بکوب رو این لینک👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24