#حڪـایــت
🔰خداوند چه میخورد؟؟
💠 حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
❔بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.
💢وزیر سر در گریبان به خانه رفت.
🔹وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت بازگو کرد.
❗️غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
🔶 وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
🔸- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
👏- آفرین غلام دانا.
🔶 - خدا چه میپوشد؟
🔸- رازها و گناه های بندگانش را
👏- مرحبا ای غلام
⚪️ وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
🔵 ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.
🔸غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.
⁉️- چه کاری ؟
🤔- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
♦️وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند
🔻پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر این چه حالیست تو را؟
👌و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلامو غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
💎 پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
➫ @sulook
#حڪـایــت
🔰اندیشه مکروه
🌿ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ ﺧﯿﺎﻁ میفرﻣﻮﺩ:
🔶 ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬ اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻣﻜﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷﺖ.
بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﻗﺪﺭﯼ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻗﻄﺎﺭﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ.
🐪 ﻧﺎﮔﺎﻩ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻤﯽﻛﺸﯿﺪﻡ، ﺧﻄﺮﻧﺎک ﺑﻮﺩ.
🔷 ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻜﺮ میکرﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺭﺩ.
⁉️ ﺍﯾﻦ ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟!
✨ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
💥 ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠﯽ! ﺁﻥ ﻟﮕﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓﻜﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﯼ.
🔷 ﮔﻔﺘﻢ: اﻣﺎ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﻡ.
🔶 ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻟﮕﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺭﺩ.
✅ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺗﻔﮑﺮ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ.
📔 کیمیای محبت
➫ @sulook
#حڪـایــت
🔰سوار نشدن آیت الله کوهستانی(ره) بر اسب
💠 روزی شخصی خدمت آیت الله کوهستانی(ره) رسید تا او را برای اقامه نماز میت به روستای مجاور کوهستان ببرد.
🐴 او با خود اسبی داشت که آن را برای «آقاجان» آورده بود تا سوارش شود.
🔷 قبل از رفتن آقاجان از وی پرسید:
«اسب مال کیست؟»
🔶 او گفت: «مال فلانی است.»
🔷 زنده است یا مرده؟
🔶 فوت کرده است.
🔷 بچه صغیر هم دارد؟
🔶 یک بچه صغیر دارد.
💠 وقتی آقاجان متوجه شد صغیر هم در آن اسب سهم دارد، فرمود:
🔷 «من نمیتوانم سوار این اسب شوم»
💠 و با پای پیاده به طرف آن روستا حرکت کرد.
🚫 ایشان همیشه توصیه می کردند که از مال صغیر پرهیز کنید.
➮ @sulook