eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
1هزار دنبال‌کننده
95.2هزار عکس
123.5هزار ویدیو
580 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت8 وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم. انگار کل دانشگاه اینجا بود! چقدر شلوغ بود... کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند. کنار گوش مینو آرام گفتم: - عجب غلطی کردم این چه مهمانیست! مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟ مینو همین جور که من را دنبال خود می کشید گفت: - اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم! با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس هایمان به اتاق رفتیم. اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود. چند نفری هم داشتند آماده می شدند  که مینو و سوگل باذوق، مانتو ها یشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن. ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود من دختر حاج آقا علوی! اینجا؟! اصلا باهم هماهنگ نبود. بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و محکم گفتم: - من بیرون نمی آیم ؛ می خواهم برگردم. مینو در حالی که تجدید آرایش می کرد گفت: - چی میگی؟! بی خیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمی گردیم. سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت: - چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا می کنم تا از تنهایی در بیایی. رو کردم به هردو محکم تر از قبل گفتم: - توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمی گردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت9 به طرف در حرکت کردم بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت: - باباتو خوبی، مومن... مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این  مهمانی حضور نداشته باشم. مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت: - باشه... پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد. ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم. با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ... سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم به طرف خروجی ویلا حرکت کردم. به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم. آرام بودم ... خیلی آرام ... به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد. ملوک متعجب پرسید: - رها تویی؟ اتفاقی افتاده؟ چی شد ؛ برگشتی؟ آرام گفتم: - سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم. بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم. احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم - ممنون بابایی که پیشم بودی. آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست. حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت10 از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود. گوشی را که چک کردم چند تماس وپیامک از طرف سوگل  داشتم.  همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد. زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم. بوق اول صدای فریادش بلند شد وسریع گفت: - چرا گوشی را جواب ندادی ماشین رابیاور کار دارم... گفتم: - دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم. هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد. یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل. پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم. خیلی گرسنه ام  شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود. - شب زود بیا مهمان داریم. با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره  کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم. قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد. ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای  هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت.  نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم. یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم (سوگل و مینو باهم زندگی می کردند ) زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت: - الان میایم... ♦️نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ♦️ 🍁کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍁 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6006052395228860064.mp3
14.04M
پادکست_روز رهبری | استاد_شجاعی ✘ بچه‌هام به دوستی‌های خطرناک و نامشروع رو آوردن! ✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستی‌های مجازیه! ✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاش‌های من نیستند... خسته شدم از این وضع💥 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی 📚 داستان وجدان ✍️یک روز زنی دهاتی نزد پدرم آمد. صورت و گردن و سینه و دست‌هایش تا بازو پانسمان شده بود، یعنی با پنبه و پارچه‌ی نازکِ نوار مانند بسته شده بود. یقین داشتیم زنی فقیر است و تمنای چیزی دارد. لحظه‌ای نگذشت اظهاری کرد که ما همه، خود را نسبت به او کوچک دیدیم و در دل از خیالی که درباره‌اش کردیم، استغفار نمودیم. گفت: «دختران خردسال همسایه‌ها در خانه‌ی ما جمع شده بودند و با دختر کوچک من بازی می‌کردند. دختران خرد هوس‌شان می‌گیرد که مانند زنان کلان تنور را آتش کنند، هیزم در تنور می‌افکنند و یکی از دختران نادان می‌رود داخل تنور و هیزم‌ها را آتش می‌زند. من در اتاقم نشسته و مشغول خیاطی بودم که ناگهان یکی از دخترها سراسیمه دوید پیش من و گفت یکی از بچه‌ها در تنور می‌سوزد. من آشفته و بی‌خود گشته از اتاق بیرون دویدم نخست در میان دختران که در صحن بودند نگاه کردم ببینم آیا بچه‌ی خودم میان آن‌هاست یا نه!! پس از آن خودم را به سر تنور رسانیده و هم‌چنان‌که شعله‌ی آتش بلند بود بی‌محابا سرو سینه را در آتش فروبردم و دخترک بی‌گناه را از میان تنور اتش بیرون آوردم. چنان‌که می‌بینید روی و موی و سینه و گردن و دست‌هایم سوخته است؛ لیکن چون دیر رسیدم همه‌ی بدن دخترک سوخته بود و تلف شد. حال آمده‌ام بپرسم که آیا برای این‌که یک لحظه تأخیر کردم و نخست در میان بچه‌ها نگاه کردم تا از سلامتی بچه‌ی خودم مطمئن شوم!؟ چون‌که شاید اگر این مختصر درنگ را نکرده بودم، چند ثانیه زودتر دخترک نجات می‌یافت و نمی‌مرد. می خواهم بدانم آیا من مسئولم؟» زنی که خودش را در راه وجدان به سوختن داده و با آن‌که معلومش شده، بچه‌ی خودش نیست و فقط در راه خدا و انسانیت این فداکاری را نموده که معلوم نیست، جان سالم بیرون برد یا نه، باز خاطرش آرام نیست و می‌خواهد اطمینان پیدا کند که آیا مسئولیتی متوجه وی نیست!!! و درس بزرگیست برای ما 👌 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️سجاده‌ی‌نماز‌شب‌،امشب رو بانام 🌼 آقا‌امام‌‌زمان‌عج‌الله 🌼🌴 پهن میکنیم و ثواب نماز امشب🦋 را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم.. ❤️خدایا ماروهم جزو نمازشب خوان ها قرار بده🙏 💜خدایا در دفـتر حـضور و غـیاب ، ضیافت امشب...حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار ده . 🦋🏕🦋💐🦋🏕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا