🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت73
آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم.
- بفرما
- خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم.
- خیلی تشنه ات بود؟
- نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم.
-باخنده گفتم:
- پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟
- نه گفت:
مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم!
گفتم:
- ما حرم هستیم شما هتل؟!
گفت:
- منم تو راه حرم ام!
گفتم:
- ما کارمان طول میکشد!
گفت:
- من کاری ندارم!
خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم.
متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟
روبه نرگس گفتم:
- چرا دوست نداری عمویت بامابیاید؟؟
- به خاطر خودش می گویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خریدآمد پایش تاول زده بود.
واگر نه من که مشکلی ندارم.
خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود
چون با عموجانم هستم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت74
نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند.
- سلام شرمنده که معطل شدید.
- سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم!
خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم.
راه افتادیم به طرف بازار
با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن.
همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم.
باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند.
لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد.
اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد.
ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند.
نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود.
وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند.
وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- ببخشید شما خرید ندارید؟
- فعلا نه با این چادر نمی توانم!
نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم
- خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟
متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد!
- دوست داشتم بپوشم موردی هست؟
متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم:
- یک لحظه صبر کنید...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت75
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند
شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم.
دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمی توانم!
درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی می خواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.
همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه گوشه جا به ما بده
یه نجف امشب به ما بده
مداح #امیر_کرمانشاهی
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
#کرمان_تسلیت
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
با امام زمان رفیق بشیم
کار سختی نیست همه جا یادش باش
آل یس لحظه غروب خیلی میچسبه
برای سلامتی آقا صدقه بده از پول خودت باشه خیلی حست بهتره🌱
مدام با آقا حرف بزن
بهش بگو التماس دعا
بهش بگو دعای پدر گیراست
شما دعام کن :)
وقتی روزی دلت گرفت و ذهنت فقط رفت سمتِ امام زمانت، اون روز تو پیروزی!
بعد اون شک نکن میتونی برای ظهور قدم برداری
خیلیامون تو جبهه فرهنگی هستیم برای قدم برداشتن برای ظهور
اما کدومامون زندگیمون رنگ مهدویت داره!؟ عشق مهدی همه جای زندگیمون دیده میشه؟
اول بریم اون عشق رو بوجود بیاریم
بعد قدم برداریم
چون اگه عشق نبود جا میزنی
نمیدونی برای چی و برای چه هدف مقدسی داری تلاش میکنی!
تو دوراهی برمیگردی . .
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان ارواحنا فداه مستجاب میشود...
🎙 #استاد_عالی #مهدویت
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
بوی گل ها به باغمان پیچید
نور ایمان به غنچهها تابید
دست بگشود و از دل این باغ
حاج قاسم یکی یکی برچید
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام حاج قاسم از بهشت
۴ سال پیش که مرا شهید کردید....
چقدر زیبا بود این کار👌
کاری از مجال
#حاج_قاسم #کرمان_تسلیت
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
4_5816562376614351537.mp3
9.87M
🎙️نماهنگ جدید | «عکسدست» مهدی رسولی منتشر
#حاج_قاسم
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
نماهنگ #سردار_عاشق
خواننده:ایمان شهابی
تهیه کننده و کارگردان: محمد براتی
#حاج_قاسم #شهید_القدس
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
"فَـهُــوَ حَـسـبُه"که می خوانم
انگار کسی دستی به قلبم می کشد و
من آرام می شوم...
انگار کسی می گوید خیالت راحت من هستم
و من تمام ِ دلشوره هایَم را می سپارم به باد...
انگار همه برایم می شود تـــو
و تو می شوی همه ی من....
عشق یعنی تپش این دل بارانی من
لطف پیدای تو و گریه ی پنهانی من
دلتنگی بیداد میکند
خدایا دلم آرامشی میخواهد از جنس خودت..
شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید هادی طارمی
◽️ هادی ابتدا در پادگان قدس به نیروهای عراقی و سوری که جهت آموزش به ایران میآمدند، آموزش نظامی میداد؛ مدتی به این کار مشغول بود تا اینکه سال۹۰ به سوریه رفت و مدتی در سوریه حاضر بود. زمانی که در سوریه بود، جهت محافظت از سردار سلیمانی، چندباری همراهش شده بود و بعد از مدتی علاقهی شدیدی بین سردار و هادی برقرار شد و هادی، شیفتهی سردار شده بود؛ سردار سلیمانی هم بسیار به هادی علاقه مند بود.
◽️با سردار سلیمانی رفتوآمد خانوادگی هم داشت. بعضی وقتها از میوه درختان حیاط منزل سردار سلیمانی برایمان میآورد. هادی برای سردار سلیمانی یک نیرو نبود بلکه هادی برای سردار، اندازه چندین نیرو بود و با سردار سلیمانی بسیار مأنوس شده بود. سردار سلیمانی همیشه به هادی میگفته که من و هادی با هم شهید خواهیم شد. با سردار سلیمانی بسیار صمیمی بودند؛ سردار به فرزندان هادی هم بسیار علاقهمند بود و مثل پدر، دوستشان داشت.
شهید هادی طارمی🌷
یادش با صلوات
✍راویپدربزرگوارشهید