🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت122
زیاد طول نکشید سریع آماده شدم و به بیرون رفتم آقاسید بیرون منتظرم بود.
برای یک زن شیرین بود که یکی انتظارش را بکشد.
من را که دید با دست اشاره ای کرد و گفت: بفرمایید....
همراه هم وارد سالن غذاخوری شدیم شام را که سفارش دادیم پشت میز روبه روی هم نشستیم.
هردو روزه ی سکوت گرفته بودیم.
شاید موضوعی برای صحبت نداشتیم. آقاسید برای شستن دست هایش رفت.
همان موقع گارسون سفارش ها را آورد و روی میز چید.
سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهی را حس می کردم. سرم را که بالا آورم از نگاه هیز گارسون سیاه پوست عرب دستپاچه شدم سر به زیر انداختم و خدا خدا می کردم تا آقاسید زودتر برگردد.
غذا را روی میز چید و موقع رفتن چیز هایی را به عربی بلغور کرد
که هیچ نمی فهمیدم فقط "ایرانی جمیل " را متوجه شدم.
با آمدن آقاسید و رفتن گارسون نفس راحتی کشیدم.
شام را در سکوت و آرامش خوردیم.
بعد از شام برای زیارت همراه کاروان رفتیم.
آقاسید من را با همسر روحانی کاروان آشنا کرد که از خودم ده سالی بزرگتر بود. ولی خوبه، هم صحبتی برای من بود تا تنها نباشم.
تقریبا از بقیه ی زن های کاروان هم جوان تر بود.
در راه موقع راه رفتن همش آخر بود کفشم اصلا مناسب راه رفتن نبود و پا درد امان ام را گرفته بود. برای همین آرام دنبالشان می رفتم.
به هتل که رسیدیم خسته و درمانده سریع خودم را به اتاق رساندم.
پاهایم را در وان حمام گذاشتم و آب را بازکردم کمی که بهترشدم خود را به تخت رساندم و از خستگی بیهوش شدم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت123
دست سمت گوشی موبایل بردم.
ملوک بود که چند پیام پشت سر هم فرستاده بود نرگس هم احوالم را پرسیده بود بعد از جواب دادن خواستم گوشی را خاموش کنم که پیام آقاسید روی گوشی آمد سریع باز کردم.
که نوشته بود:
- زهرابانو...
فردا ساعت هشت برای زیارت می رویم آماده باشید لطفا
از زهرابانوی اولش ذوق می کنم.
از لطفا آخرش صفا می کنم.
ولی هشت صبح را چه کنم؟
من با این پاها چه جوری هشت صبح راهی شوم؟
به اجبار برایش تایپ کردم.
- آقا سید ساعت هشت زود نیست؟
جواب داد:
- بعد از نماز نخوابید که کسل شوید.
چند باری خواستم بنویسم که پاهایم درد می کند گفتم شاید تصور درستی از رفتارم نکند.
خواستم بنویسم اول برای خرید کفش برویم یادم آمد از خرید کردن نرگس در مشهد!
پشیمان شدم.
فقط نوشتم من فردا نمی توانم بیاییم
ان شاالله ظهر...
سریع پیام داد.
- حالتان خوبه؟ مشکلی ندارید؟
نوشتم:
- فقط خیلی خسته ام استراحت کنم تاظهر، ظهر برای زیارت می آیم.
بعد از پنج دقیقه ای که گذشت پیامش آمد.
- باشه پس مراقب خودتان باشید
شبتون بخیر
یاعلی.
یاعلی گفتن آخر صحبت هایش را دوست داشتم.
با شیطنت نوشتم:
- شما هم شب خوبی داشته باشید.
آقاسیدعلی.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان'زهرابانو💗
قسمت124
حدود ساعت ده صبح بود که بیدار شدم.
بعد از یک دوش حسابی حالم کلی بهتر شد. پاهایم کمی ورم داشت ولی دردش خیلی کمتر بود.
سرگرم کارهایم بودم که در اتاق را یکی زد.
آقاسید که نبود.
پس کی می توانست باشد.
بلند شدم پشت در گفتم:
- بفرمایید
- سلام عزیزم اکرم خانم هستم همسر روحانی کاروان...
سریع به قیافه ام سر و سامانی دادم و در را با رویی خوش باز کردم.
- سلام روزبخیر خوش آمدید.
- سلام عزیزم آقاسید گفتند شما نرفتید زیارت من و حاج آقا هم همین الان آمدیم خواستیم تا بازار برویم گفتم اگر می خواهید با ما بیا تا تنها نباشید.
دودل بودم که چه کار کنم؟
آقاسید گفته بود تنها بیرون نروم.
ولی من که تنها نبودم.
بهتر بود همراهشان بروم تا کفش راحتی برای خودم بخرم.
گفتم:
- اگر مزاحم نیستم باشه می آیم.
- این چه حرفیه عزیزم ما منتظرت هستیم بیا تا با هم برویم.
همراهشان به بازارهای مدینه رفتیم.
من دنبال کفش راحتی بودم ولی آنها دنبال پارچه های گیپور و ....
یک ساعتی چرخیدند منتظر موقعیتی بودم تا برای خودم کفش بخرم که با گوشی روحانی کاروان تماس گرفتند و خواستند که به جایی برود.
اکرم خانم رو به من گفت:
- عزیزم ما باید جایی برویم
سریع گفتم مشکلی نیست من تنها برمیگردم ودر دل خوشحال بودم که بالاخره می توانم برای خرید کفش چرخی بزنم که گفت:
- نه اول شما را تا هتل می رسانیم بعد می رویم!
هرچه گفتم خودم برمیگردم فایده نداشت ناچار قبول کردم نه کفشی خریدم نه چیزی فقط یک ساعت الکی دنبالشان رفتم.
تا دم هتل همراهم آمدند بعد خداحافظی کردند و رفتند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت125
هتل تقریبا خلوت بود.
من هم به طرف آسانسور رفتم تا زود تر خودم را به اتاقم برسانم.
سر به پایین نگاه به کفش های بد سفرم کردم و زیر لب هرچه دلم خواست به آن ها نسبت دادم.
در همین لحظه سایه ی یک مرد را پشت سرم حس کردم سریع بر گشتم که با چهره ی هیز و خندان گارسون عرب روبه رو شدم.
گلویم از وحشت خشک شده، آب دهانم را قورت می دهم و دیگر منتظر آسانسور نشدم سریع به طرف پله ها راه می افتم که صدای کلفتش را میشنوم به عربی چیزهایی می گوید که وحشتم بیشتر شد ترس به دلم بد جور راه پیدا کرده بود پاهای دردناکم را تند کردم و با حالت دویدن به طرف پله ها رفتم.
حس اینکه دارد پشت سرم می آید را داشتم اما به روی خود، نمی آوردم که وقتی صدای ایرانی، جمیله و حبیبتی را شنیدم روح از تنم بیرون رفت.
داشتم می مردم از ترس و وحشت...
به طبقه ی اتاقم که رسیدم امید توی وجودم شکل گرفت کلید را بیرون آوردم تا در را باز کنم ولی لرزش دستانم نمی گذاشت.
خودش را کنارم رساند و با هیزی تمام به چشمانم نگاه کرد و گفت:
حبیبتی صیغه!
گنگ نگاهش می کردم اگر دستگیره در نبود تا خودم را نگه دارم بی شک فرش زمین شده بودم.
از تصور اینکه دست ناپاکی مرا حس کند می مردم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو 🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.» ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا میکند درونش و اخلاقش است.
بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان ...
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
سه چیز است که
اجازه ترک آن به احدی داده نشده:
یکی وفای به عهده
که اجازه نداری خلاف عهد کنی چه طرفت
خوب باشد چه بد باید به عهدت وفا کنی
دوم ادای امانت
اگر کسی چیزی پیش تو به امانت گذاشته
چه طرف خوب باشد و چه بد
باید امانت را بدهی.
سوم خوبی کردن به پدر و مادر
چه پدر و مادر خوب و چه پدر و مادر بد
باید به پدر و مادرت احسان کنی
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_ای_گل_بهارم_دلیل_انتظارم_جواد_مقدم.mp3
زمان:
حجم:
13.37M
⏯ #واحد ویژه #امام_زمان(عج)
🍃ای گل بهارم دلیل انتظارم
🍃لحظههای بی تو همیشه بیقرارم
🎙 #جواد_مقدم
👌بسیار دلنشین
🌷 #جمعه_های_دلتنگی
🌙 #شبتون_امام_زمانی
🌷 #التماس_دعا
💚❣️💚
هدایت شده از مهران طالبیان
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
👌بسیار_زیبا
⚜کوری در محشر⚜
هر چه کنی به خود کنی 👌
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟
گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است
به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد .
ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .
آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است .
📔داستانهاي شگفت/ بقلم عبدالحسين دستغيب.ص: 292
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴