🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت158
این سیدجان گفتنش ؛
یعنی مُهر سکوت بر لب های من...
نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد.
بهتر بود همراهم باشد
خیالم راحت تر بود ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس می کردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند.
- آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟
- زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه!
فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم.
خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش می کرد کنترلش کند گفت:
- چشم حتما
همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم.
مسیر پر پیچ و خم و سختی بود
شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر می کرد.
ولی شیرین بود وقتی به این فکر می کردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم.
طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت می کرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم
و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت159
امروز پایان سفر حج بود.
آماده و چمدان به دست همراه کاروان به فرودگاه رفتیم.
نگاه های گاه به گاهم به آقاسید ؛ دلشوره ای که در دل داشتم ؛ استرسی که برای بعد از این سفر بود همه در چهره ام مشخص بود.
داخل هواپیما نشسته بودیم من از پنجره بیرون را نگاه می کردم و دستانم را در هم قفل کرده بودم که این بار دستهای گرمش به جای زبان شیرینش حواسم را پرت کرد.
همان طور که بیرون را نگاه می کردم حرکت دستش روی انگشتانم آرامشی داشت که هیچ از بلند شدن هواپیما نفهمیدم.
موقع پیاده شدن بود که آقاسید روبه من گفت:
- حالا چه میشود؟
من که بیشتر از او دلهره ی بعد از سفر را داشتم نگاهم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.
- زهراجان حرفی نمی زنید؟
- بهتره بعد صحبت کنیم.
بدون نتیجه بلند شدیم و رفتیم.
از دور که نرگس ؛ بی بی و ملوک را دیدم
ذوق زده شده بودم برایشان دست تکان دادم که آقاسید دلخور گفت:
- یعنی همسفری من اینقدر بد بود که تا این اندازه از رسیدنمان خوشحال شدید؟
- نه به خدااااا
من از دیدن بی بی و بقیه خوشحال شدم واگرنه سفر عالی بود.
- همسفرت چی؟
- شما هم خیلی خوب بودید.
ممنون از تمام مراقبت ها و زحمت هایی که کشیدید. ان شاالله جبران کنم.
آقاسید با لبخند گفت:
- ان شاالله ؛ منتظر جبران هستم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت160
همه همراه هم راهی خانه ی بی بی شدیم.
با اصرار بی بی بود که قرار شد چند ساعتی را کنارشان بمانیم.
فضای خانه برای من و آقاسید خیلی سنگین بود ناخواسته در این جمع فاصله ای بین ما افتاده بود.
همه گرم صحبت بودند که ملوک خواست تا زودتر برویم.
بلند شدم تا آماده شوم که بی بی مانع شد ولی ملوک ادامه داد
- زهراجان آماده باش چون الان حتما محمود و خواهرم رفتن خانه ی ما ؛ نباشیم درست نیست.
ناخواسته با اسم محمود ؛ اَخم کردم نگاه آقاسید هم پر از سوال بود.
بلند شدم و رفتم آشپز خانه تا آب بخورم. هنوز آب را کامل نخورده بودم که صدای آقاسید پشت سرم آمد
- محمود کی هست؟
بدون اینکه بچرخم به طرفش گفتم:
- پسر خواهر ملوک...
- فقط همین؟
چرخیدم و نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و از این همه حساسیت و غیرتی که برای من داشت قند در دلم آب شد با نگاه مهربانی گفتم:
- نه قبلا خواستگار من هم بوده ؛ ولی جواب منفی گرفت.
کلافه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
نزدیکش شدم و با شیطنت گفتم:
- آقاسید...
میشود امشب شام مهمان شما باشیم تا اگر مزاحمی هم هست خودش برود؟
لبخند روی لبش کِش می آورد با هر کلمه ای که می گفتم...
- یعنی محمود مزاحم هست؟
- تا دلتان بخواهد...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
@Ostad_shojaeعاشق عجول نیست.mp3
زمان:
حجم:
8.79M
پادکست_روز
استاد_شجاعی | استاد_رفیعی
# چهرهی باطنیِ عجله کردن در عبادت
منبع :جلسه ۴۲ از مبحث نماز سکوی پرواز
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
gheflat 11.mp3
زمان:
حجم:
19.73M
غفلت۱۱
🎙استاد_شجاعی
🟢 علامت شناخت دروغین و قلابی از خدا..
🟢 تقویت شناخت درست از خدا ....
⏰مدت زمان: ۱۳:۴۹
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
3.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی گفته امام زمان ارواحنا فداه غایبه؟
مرحوم آیتالله ناصری و حجتالاسلام عالی
امام_زمان ❣
ماه_رجب 🌸
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
آقا_مسلم علاقه بسیاری به رهبر انقلاب داشتن و قبل از شهادتشون به من سفارش کرده بودند: « اگر من شهید شدم و از شما پرسیدن چه چیزی میخواهید، بگو دیدار حضرت_آقا ».
ایشان بارها تأکید کرده بودن « اگر من در مسیر سپاه نبودم نمیتوانستم به چنین درکی از ولایت برسم »
آقا_مسلم هر شب صد آیه از قرآن را در خانه تلاوت میکرد و میگفت که میخوام نور بشه به در و دیوار خانه بتابه برای زمانهایی که من نیستم، تا از شما مراقبت کند.
زندگی من و آقا_مسلم سرشار از آرامش و امنیت بود، هرگز بین ما بحثی پیش نیامد. آقا_مسلم معتقد بود که زن از ارزش و جایگاه بسیار بالایی برخوردار است. من و همسرم در کنار هم یک "ما" کامل بودیم
.🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال👇👇
🌷شهید والا مقام مسلم خیزاب 🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴