#پروفایل 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تبریک به من
تبریک به تو
تبریک به همههه😍💚🤍❤️
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
Omid Jafari - Table Shadi (320) (1).mp3
5.5M
بر طبل شادانه بکوب🥁🇮🇷
پیروز و مردانه بکوب 😍💪🏼
این پیروزی مبارک 👏🏻👏🏻👏🏻
⸾‣
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬چهل سال غفلت
🎙️علامه حسن_زاده_آملی (ره)
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
1287-14020305-5.mp3
9.93M
🎬وسوسه و خطوات شیطان
🎙️استاد علیپور
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی یک الحمدلله تو را جهنمی می کند!
🎙# ایت_الله_مجتهدی_تهرانی
⏱# سخنرانی_کوتاه
📺# تصویری
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅آثارعجیب دعابرافرج امام زمان (عج)
🔰استاد_بندانی_نیشابوری
#امام_زمان
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅خاطره شنیدنی از مرحوم آیت الله بهجت و ارزش زائر حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
🔰#آیت_الله_مصباح
#امام_زمان
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
سفارشی از رهبر معظم انقلاب:
در دهه فجر بر سر در خانه ها پرچم جمهوری اسلامی بزنید🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ استاد#_شجاعی
خانوادهات رو ببوس، گناهات آمرزیده میشن!
💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت161
چه کار کنیم؟
برویم یا بمانیم؟
- اگر به من باشد که تا آخر عمرم می گویم بمان!
سرم را پایین انداختم تا سرخی گونه هایم که از خجالت بود را نبیند.
نزدیک تر آمد و گفت:
- زهراجان .....
"زهرا کجاییی زهراااااا...."
صدای بلند نرگس ما را مثل فنر از جا بلند کرد و دست روی قلبم گذاشتم و نرگس متعجب به این همه نزدیکی نگاه می کرد.
سریع گفتم:
- آمدم آب بخورم ؛ جانم کارم داشتی؟
- نه آب بخور!
فقط عمو شما هم تشنه بودی؟
عمو جان لیوان آب کجاست؟
آقاسید بدون حرف خواست از آشپز خانه بیرون برود که نرگس باشیطنت گفت:
- عمو می خواهی من بروم شما ادامه ی آب را بخورید؟
آقاسید که رفت کنار من آمد و با خنده گفت:
- زهراجان شما عربستان رفتید؟
- بله چرا می پرسی؟
- آخه یه خورده تغییر کردید!
عموجان بیشتر از یه خورده...
فاصله اجتماعی که کامل به صفر رسیده بود! خوب شد رسیدم!
میگم حالا خوب فکر کن ببین بین راه هواپیما کشور دوست و همسایه ای ایست نکرده؟
نرگس بس کن....
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت162
شام را خانه ی بی بی ماندیم.
ملوک با تماس به خواهرش خیالش راحت شد و دیگر چیزی نگفت.
در طول شب آقاسید دنبال فرصتی بود تا حرفی را بگوید ولی مگر نرگس اجازه میداد.
من و بی بی نشسته بودیم.
بی بی از شهر مدینه می پرسید و من تعریف می کردم که نرگس خودش را در جمع ما قرار داد و گفت:
- بی بی عمو تغییر نکرده؟
من که می دانستم نرگس دنبال چی هست سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم بی بی گفت:
- آره ماشاالله خیلی چاق تر شده!
- بی بی رفتارش را می گویم؟
- آره مادر خیلی هم نورانی شده!
- بی بی ولش کن!
الان عمو را قاب میگیری برای موزه!
خنده ام گرفت نرگس وقتی جوابی نگرفت بلند شد و رفت که بی بی رو به من کرد و گفت:
- خوشحالم دلیل حال خوب سید علی من شدی...
نگاه بی بی روی انگشتر دستم بود که ادامه داد
- نمی خواهم در این رابطه صحبت کنم فقط از اینکه تو همسفر زندگی اش باشی خیلی خوشحالم.
گفت و بلند شد و رفت...
نرگس کنارم آماد و گفت:
- نمی دانم چرا عمو دست دست می کند سوغاتی ها را نمی آورد فکر کنم فراموش کرده!
- نه عزیزم هرچه سفارش داده بودی خرید.
- تو از کجا می دانی؟
- خب ؛ خب...
نمی دانستم چه بگویم تا نرگس سوژه ام نکند همان موقع آقاسید نرگس را صدا کرد و نرگس رفت...
در دلم خدا خیری نصیبش کردم که من را از دست نرگس نجات داد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت163
به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم.
بعد از توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک می کردم تا برای نمازشب بیدار شوم.
امشب هم سرساعت بیدارشدم.
جانمازم را پهن کردم.
ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست.
در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده.
الان چی؟
گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت
- الو
- سلام
- زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟
- نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم.
- دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده!
مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟
آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت:
ولی شندیدم که زمزمه می کرد
دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟
این را می دانستم ؛ من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت.
صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم:
-شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم!
با دلخوری گفت:
- عوضش نمی کنی؟
- نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد.
اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد.
- نه بروید... التماس دعا
- چشم حتما خدانگهدار
بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم
" سید جانم"
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت164
حدود ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت :
- برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم!
چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت
- شما چه کار کردید؟
نباید از من می پرسیدید؟
- نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند.
بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم.
دستم می سوخت دلم بیشتر...
دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم
نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟
نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟
نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم.
داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید.
بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم.
صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود!
بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم
- نرگس جان امام جماعت عوض شده؟
- امروز عمو نبود.
- کجا رفتند؟
- به استقبال بیماری...
تب داشت ؛ از دیشب تب کرده
نمی توانست بیاید فکر کنم سرما خورده!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸